روزی که صدایم خاموش شد
مغازه پدرم نسبتاً کوچک بود و بیشتر به کارگاه عطرسازی شباهت داشت تا مغازه. نمیدانستم به خاطر دویدن نفسم بالا نمیآمد یا بوی تند و غیرعادی عطری که در مغازه پدرم پیچیده بود. قبل از آن که وارد مغازه شوم، با اضطراب و ترس ناشی از بوی تند عطر و غیاب پدرم صدا کردم«بابا!... بابا!...» اما هیچ جوابی نشنیدم. وارد مغازه شدم و پدرم را دیدم که غرق خون، با شکمی شکافته بر تلی از شیشههای خردشده عطر افتاده است. یکه خوردم و با دهانی باز به او خیره شدم، زبانم بندآمده بود.
مغازه نسبتاً تاریک بود و شمعی کمسو که پدرم همیشه از زن هندی روبهروی خانهمان میخرید، کمی آنجا را روشن کرده بود. شعله شمع چهره پدرم را رخشان کرده بود و توانستم شیشه شکسته خونآلود نوشیدنی را کنار پدرم ببینم. خشکم زده بود. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم؛ فقط توانستم فریاد بزنم. آن فریاد، آخرین فریاد من بود، آخرین صدایی که از گلویم خارج شد. با صورت رنگ پریده و زبان بند آمده، مثل دوندهای در حال مسابقه، چنان تند به طرف خانه دویدم که انگار نه انگار دختر هجده سالهای بودم که کل عمرش را فقط میان خانه و مدرسه و مغازه پدرش رفتوآمد کرده بود. سرآسیمه و آشفته وارد خانه شدم و مات و مبهوت به مادرم نگاه کردم. دست راستم را به طرف مغازه پدرم دراز کردم. مادرم انتظار نداشت چیزی بگویم، خودش فهمیده بود فاجعهای رخ داده است.
حالا که به آن روز میاندیشم از خودم میپرسم چه فکری به ذهن مادرم رسیده بود؟ معلوم است که مادرم، با آن شم زنانه، به دلش افتاده بود که اتفاقی برای همسرش افتاده است. شاید به خیالش پدرم تصادف کرده یا دچار برقگرفتگی شده بود، اما مطمئنم اصلاً فکرش را نمیکرد که دو مرد پستفطرت شوهرش را بیرحمانه کشتهاند. مادرم غذا و نوشیدنی را روی میز رها کرد و بیرون دوید و من هم به دنبالش دویدم...

