زنانی که پوتین پوشیدند
«جنگ چهره زنانه ندارد» روایت سوتلانا اَلکسیویچ از خاطرات زنان روسی در جنگ جهانی دوم است
گروه کتاب/ قصههای جنگ پایانی ندارد. جنگها همیشه تا سالیان سال پس از پایان، همچنان قربانیان خود را میگیرند. جنگ جهانی دوم یکی از بزرگترین فجایع بشری است که تعداد انسانهایی که تحتتأثیرش قرار گرفتند، از شمارش خارج است. دختران و زنان روسی زیادی در این جنگ برای ارتش اتحاد جماهیر شوروی جنگیدند، دخترانی که هرگز قهرمان جنگ به حساب نیامدند.
سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ (1948)، نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس، از خانوادهای است که بسیاری از اعضای آن، در جنگ کشته شدهاند. او همواره دوران کودکیاش را با ترس از جنگ و عواقب دردناک آن پشت سر گذاشته و با تمام وجود از این عمل غیرانسانی و وحشیانه متنفر است اما با وجود تمام تنفر و انزجار از جنگ، با انگیزه نمایان ساختن چهره دردناک جنگ به جهانیان و تشریح سرنوشت دردناک زنانی که داوطلبانه و به میل خویش در جنگ شرکت داشتهاند، کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» را نوشته است؛ اثری برگرفته از وقایع تاریخی و فراموشناشدنی. اَلکسیویچ اشاره دارد که حداقل 800 هزار زن در طول جنگ جهانی دوم در ارتش شوروی با عناوین شغلی مختلف همچون تکتیرانداز، خلبان، آشپز، جراح و... به طور مستقیم و غیرمستقیم فعالیت میکردند. موضوع این کتاب پیرامون همین زنان است. مستندنگاری اَلکسیویچ در این کتاب، شیوهای جدید از نوشتار تاریخی درباره جنگ جهانی دوم را به وجود آورد. تفاوت اصلی این کتاب با دیگر کتابهای نوشته شده در مورد جنگ جهانی دوم، نگاه نویسنده به جایگاه و نقش زنان در طول دوران جنگ است. این کتاب به دلیل نگاه بدون سانسورش با استقبال جامعه ادبی همراه شد و از جمله شاخصترین آثار حوزه ادبیات جنگ به حساب میآید. اَلکسیویچ اولین نویسنده تاریخ است که به خاطر نوشتههایش در ژانر مستندنگاری، نوبل ادبیات 2015 را از آن خود کرد.
سوتلانا اَلکسیویچ از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۲ در دانشگاه مینسک در رشته روزنامهنگاری تحصیل و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات، کار خود را بهعنوان خبرنگار آغاز کرد. او با تأثیرپذیری از سنت داستانگویی شفاهی روسی و نوشتههای ادبی نوین نویسندگان معاصر روس همچون آلس آداموویچ و آرتیوم بوروویک، روزنامهنگاری و ادبیات را با هم پیوند زد و بهعنوان ابزاری برای مستندنگاری از آن بهره جست. او زمانی که شروع به نگارش چنین متنهایی کرد، در ابتدا با سانسور و مخالفتهای شوروی مواجه شد اما پس از گذشت یک دهه و همزمان با شروع اصلاحات سیاسی در دهه ۸۰ میلادی توسط گورباچف، تاریخنگاریهای سوتلانا اَلکسیویچ مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. دلیل دیگر گرایش او به مستندنگاری تاریخی، این بود که از دوران کودکی مجذوب قصههای زنان روستایی از دوران وحشتناکی بود که در آن زندگی کرده بودند. آنها از انقلاب، جنگ داخلی، قحطی، ترور و در نهایت جنگ جهانی دوم صحبت میکردند. این شد که سوتلانا در خلال دهههای ۱۹۷۰ به بعد به طور ویژه نگاه خود را به دوران جنگ جهانی دوم، زندگی زنان و کودکان روس در آن دوران و به طور کلی تاریخنگاری شفاهی معاصر معطوف کرد. اَلکسیویچ با انتشار کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد»، نزد مخاطبان روس جایگاهی دستوپا کرد که توانست در کارهای بعدیاش همان سبک تاریخنگاری شفاهی موجود در این کتاب را ادامه دهد. او جزو معدود نویسندگان معاصری است که نقش خود را در نوشتارش میکاهد تا چندصدایی موجود در کتابهایش بیش از پیش مورد توجه همگان قرار گیرد. «جنگ چهره زنانه ندارد»، اولین کتاب از پنجگانه سوتلانا اَلکسیویچ است که «صداهایی از آرمانشهر» نام گرفته و چهار جلد دیگر آن به ترتیبِ سال انتشار عبارتند از: «آخرین شاهدان»، «پسران رویین»، «نیایش چرنوبیل» و «زمان دستدوم.»
روایت بیپرده جنگ
«جنگ چهره زنانه ندارد»، روایت پرفرازونشیب این مستندنگار بلاروسی است از روزگار و خاطرات زنانی که در ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند و حالا بعد از سالها، از کابوسها، تنهایی و اضطراب هایشان میگویند. او چندصد نفر از این زنان را مییابد و با تمامشان حرف میزند. از هر قشری هستند؛ پرستار، تکتیرانداز، خلبان، رختشوی، پارتیزان، بیسیمچی و… که خاطرات تکاندهنده آنها را روایت کرده است. زنانی که پوتین پوشیدند و در ترکیب خاک و خون و ترس زنده ماندند. اَلکسیویچ با تدوین این آدمها کنار هم کلیتی میسازد متناقض و شورانگیز، پرهیاهو و صامت. کتاب گاه شامل لحظاتی میشود که فراتر از خواندهها و شنیدههای مرسوم است. درباره جنگ، بیپرده و عریان است و ناگهان مادری را به ما نشان میدهد که برای عبور از خط بازرسی آلمانیها بچهاش را نمکاندود میکند تا تب کند و سربازان از تیفوس بهراسند و او بتواند در قنداق بچه گریان با پوست ملتهب سرخ شده، دارو ببرد برای پارتیزانها. روایتهایی که این زنان از جنگ جهانی دوم بازگو میکنند آنقدر فرازونشیب دارد که در بخشی از کتاب، روایتها به کمدی نزدیک میشوند و در بخشی دیگر خواننده با تراژدی تمامعیار روبهرو میشود. مثلاً زنی از دوران جنگ تنها چیزی که یادش مانده این است که یک چمدان کامل از آبنبات به جنگ برده است و در جایی دیگر رشادت و دلاوری زنی روایت میشود که مجموعاً ۴۸۱ سرباز مجروح را از زیر آتش توپخانه جنگ نجات داده است.
اَلکسیویچ در فصل ابتدایی کتابش مینویسد:«در مسیرم به راویان فوقالعادهای برمیخورم، انسانهایی که سطور زندگیشان قابلیت رقابت با آثار کلاسیک دارد. اینکه انسان اینقدر خودش را، هم از بالای آسمان و هم از پایین زمین دقیق و روشن ببیند، راههای منتهی به عرش و فرش را از فرشتگی تا حیوانیت طی کند، شگفتانگیز است! این خاطرات در حقیقت نقل پُرهیجان یا بیهیجان واقعیتی از بین رفته نیست، بلکه تولد دوباره گذشته است؛ وقتی که زمان گذشته را تغییر میدهد. پیش از هر چیز، این حاصل هنر خلاقه است. زمانی که انسان زندگی خود را تعریف میکند، در واقع آن را از نو میسازد.»
خواننده در ابتدا گمان میبرد تمامیاین زنها در زندگی روزمرهشان این رنجها را بروز میدهند ولی وقتی نویسنده شرح حالی از قرار ملاقاتهای تصادفی و عادی میان خود و آنها میدهد، خواننده متوجه میشود این زنان در همه جای اجتماع دیده میشوند و جزو افراد عادی جامعه به حساب میآیند که تنها خاطراتشان را از جنگ با خود یدک میکشند. سوتلانا اَلکسیویچ، چهار سال به جمعآوری اطلاعات پرداخت تا این کتاب را بنویسد. او در این چهار سال به بیش از صد شهر و روستا سر زد و با آدمهای زیادی سخن گفت. زنانی که بسیاری از آنها از بیان رنجی که کشیده بودند، امتناع میکردند. نتیجه تلاش اَلکسیویچ شاهکاری است که دردنامه زنان روسی سرباز جنگ جهانی است. سوتلانا اَلکسیویچ کتابش را از روایت ماجراجویی خودش آغاز کرده و در فصلهای بعدی کتاب روایتهای آدمهای مختلف را از زبان خودشان آورده است. اگر به نامهای نوشته شده پایین این خاطرات و مسئولیتی که در جنگ داشتهاند نگاه کنیم، بهتزده خواهیم شد؛ تکتیرانداز، فرمانده ادوات ضدهوایی، مینروب و مسلسلچی. این زنها این شکل زندگی را تجربه کردهاند. کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد»، اولینبار در سال 1988 منتشر شد.
تو جنگ فقط سرباز احتیاجه
ما توی زمین زندگی میکردیم... مثل موش کور... بهار که میشد یه شاخه میآوردی و میذاشتی رو تاقچه؛ تماشاش میکردی و شاد میشدی. آخه فردا ممکن بود نباشی. به این خاطر به خودت فکر میکنی و سعی میکنی شاخه رو به خاطر بسپاری... از خونه برای یکی از دخترها لباس زنانه پشمیفرستادن. ما حسودیمون میشد. با اینکه میدونستیم امکان پوشیدن لباس شخصی تو جنگ وجود نداشت. ارشدمون که مرد بود غر زد و گفت:«بهتر بود واسهات ملافه میفرستادن. فایدهاش بیشتر بود.» ما ملافه نداشتیم، بالش هم نداشتیم. رو شاخهها میخوابیدیم، روی کاه. اما من یه جفت گوشواره داشتم که همیشه از بقیه مخفی میکردم، قبل از خواب گوشوارهها رو میذاشتم رو گوشم و باهاشون میخوابیدم...
وقتی برای اولینبار مجروح شدم، نه میتونستم بشنوم، نه میتونستم حرف بزنم. به خودم گفتم اگه نتونم دیگه صحبت کنم، خودم رو میندازم زیر قطار. منی که اینقدر قشنگ میخوندم، یکدفعه صدام رو از دست دادم. خوشبختانه صدام برگشت. احساس خوشبختی میکردم، وقتی گوشوارههام رو گوشم کردم، رفتم سر پست نگهبانی، از خوشحالی فریاد میزدم:«جناب سروان، نگهبان فلانی گزارش میدهد...»
-ببینم این چیه؟
-یعنی چی که چیه؟
-گمشو از اینجا!
-چی شده مگه؟
- فوراً گوشوارههات رو دربیار! چه وضعشه؟ تو سربازی؟
جناب سروان خیلی خوشتیپ بود. همه دخترها به نوعی عاشقش بودن. اون همهاش به ما میگفت که تو جنگ فقط سرباز احتیاجه! فقط و فقط سرباز!... اما ما دلمون میخواست که زیبا هم به نظر بیاییم... تمام جنگ میترسیدم که پاهام معلول شن... مردها چی؟ زیاد هم مهم نیست اگه پاهاشون رو از دست بدن. در هرصورت، همه اونا رو قهرمان میدونن. شوهری که همه آرزوش رو دارن! اما اگه زنی معلول بشه، سرنوشتش تباه میشه. سرنوشت زنانهاش...