این بود زندگی
مصطفی آرانی
دبیر ایران آنلاین
تصویر نانهایی در فریزر که حالا لابد پس از گذشت چند روز از زمان حمله اسرائیلیها به این خانه در شرق تهران، یخشان آب رفته است؛ قابی از یک زندگی است. زندگی چه کسی؟ ما نمیدانیم. دختری که از شهرستان برای کار به تهران آمده بوده و چون نمیرسیده صبحها در آن خواب آلودگی برود نانوایی و تصمیم گرفته اینطوری نان صبحانه خود را مهیا کند یا تدبیری پدرانه برای اینکه اگر مأموریت بود، لااقل نان در خانه باشد. ما، همه ما، پیش از آن بامداد جمعه این طوری زندگی میکردیم. لابهلای سختیهای روزگار راهی مییافتیم برای اینکه بهتر و سالمتر و استانداردتر زندگی کنیم. برای اینکه خود را برسانیم به آنچه ایدهآل زیستن میدانیم. با کار زیادتر از آن هشت ساعتی که بقیه میگفتند، با کم خوابیدن، با پادکست گوش دادن و کتاب خواندن در مترو و با یاد گرفتن درست کردن انواع قهوه در خانه جوری که مجبور نباشیم پول زیادی به کافهها بدهیم. ما، پیش از آن بامداد منتظر پنجشنبه و جمعهها بودیم که برویم اطراف شهرمان، جایی که سبزی کمی بیشتر است و هوا کمی خنکتر و دور هم از زندگی میخواندیم. درددل میکردیم با هم. میخندیدیم و گریه میکردیم. بازی میکردیم و جدیترین اتفاقات یک هفته را در گوش دوستمان میگفتیم و از او کمک میخواستیم. در آن روزها هم البته همه ما گلایههای زیادی از زندگی داشتیم و میان آنچه بود و آنچه باید باشد فاصله زیادی میدیدیم ولی بعد از آن روز، دشمن ما، دشمن کشور ما، دشمن زندگی ما هم شد. زد و کشت و ویران کرد. البته که خورد و کشته شد و ویران هم شد ولی ما این زد و خورد و کشت و کشتار و ویرانی را شروع نکردیم. ما نشسته بودیم یک گوشه و این نانهای داخل فریزر را صبح به صبح بیرون میآوردیم و در مایکروویو تازهتر میکردیم و بعد میرفتیم پی زندگی اما ظاهراً همین زندگی را نمیخواست ببیند. نمیخواست باور کند که اینجا در پس ۲۲ سال تحریم، همچنان مردمانی هستند که زندگی میکنند و هر روز تلاش میکنند که این زندگی را حتی اگر شده، کمی بهتر کنند. ما البته برخواهیم گشت به زندگی. دیر یا زود. پس از سختیهای بیشتر یا در پی همین که تاکنون کشیدیم. ما چارهای جز زندگی نداریم و زیستن در این خاک به ما یاد داده که باید چطور پس از همه این دشواریها دوباره برویم توی صف نان و دوباره نانها را به دقت تا بزنیم و آنها را بگذاریم در فریزر.ما برمیگردیم به زندگی. زندگی، خورشیدی که هر روز پایین میرود و بالا میآید، مثل یک سیل این روزها را خواهد شست و خواهد برد. ما میمانیم و یک خاطره. یک پنجشنبه و جمعه طلبمان است که برویم یک جایی اطراف همین شهر خودمان، جایی که باد خنکی بخورد توی صورتمان و سر بگذاریم روی شانه رفیقمان و بغض را خالی کنیم. بغض آدمهایی که مظلومانه رفتند چون کسی آن طرف دنیا، وحشیانه نمیتوانست ببیند که ما همچنان داریم زندگی میکنیم.