رها و رهاشدگی درام

ابراهیم عمران
روزنامه‌نگار

حیف که فیلمنامه تقریباً رئال و بی‌نقص فیلم «رها» با بازی‌های نه چندان خوبش زیر سؤال می‌رود! پس اگر سریع و بی‌حرف اضافه از بازی‌ها عبور کنیم بهتر است! و به روح اصلی فیلم بپردازیم به صواب و ثواب نزدیک‌تر. داستان نداری و بی‌پول شدن در جامعه فعلی ایران امر غیرقابل  باوری نیست. حال اضافه شود این نداری با آزگارهای دیگر زندگی؛ که دیگر کارها سخت به سامان خواهد شد. داستان تک خطی‌ای که در بسیاری از خانواده‌های فعلی مابه ازاهای زیادی دارد. اینکه پدرخانواده شرمنده فرزندان و زنش می‌شود، امر غریبی نیست و اینکه این پدر گاهی به بی‌عاری پهلو می‌زند هم، برای فرار از وضعیتی که بدان دچار شده است. توحید که نقشش را شهاب حسینی خیلی گل درشت و بد بازی می‌کند و این بد در آوردن نقش، سبب شده مخاطب همذات‌پنداری مناسبی با او نداشته باشد؛ راننده مترویی است که دختری را زیر گرفته است. فردی که خودکشی کرده است. فضای تلخ فیلم بک گراندی دارد که از این حادثه نشأت می‌گیرد. خرابی روح و روان توحید نیز از این اتفاق است. خنزر پنزر‌هایی که در خانه دارد؛ نمادی از روح ویران اوست. روح دست دوم و آسیب‌دیده‌اش بسان وسایل کهنه‌ای است که در حیاط خانه جمع کرده است. به هر وسیله‌ای دست می‌زند، بوی خرابی و کهنگی از آن بلند می‌شود. روح رنج دیده پدر خانواده به سبب زخم زبان‌های زنش آزرده خاطر است. تیک‌های عصبی‌اش نیز گویای این وضعیت خاص اوست. هر چند فیلم به درستی در جاهایی که می‌باید، اطلاعات بیشتری نمی‌دهد. بازی‌ها هم که چنگی به دل نمی‌زند. تا حدودی البته پسر فیلم که سهیل نام دارد در برخی سکانس‌ها از عهده آنچه قرار است مخاطب بفهمد، بد کار نمی‌کند. ناگفته پیداست این تلخی رئال فیلم نیاز به باورپذیری مخاطب دارد. آن اندازه‌ای که کارگردان دلداده و شاید اسیر نماها و دکوپاژ صحنه است؛ کاری به بازی گرفتن از بازیگران ندارد. شهاب حسینی که انگار در برخی پلان‌ها یاد بازی‌اش در جدایی نادر از سیمین می‌افتد؛ از خاطرش می‌رود چه کاراکتری باید بازی کند! حتی پلانی که از حیاط خانه‌اش عبور می‌کند، بسیار نزدیک به سکانسی از آن فیلم است! آنچه فیلم را از جان می‌اندازد رها کردن قصه اصلی در پسِ زود تمام کردن آن است. انگار کارگردان خود نیز باور به برخی مسائل گفته شده در فیلم ندارد و سیاهی و تلخی فیلم را با پوست و جانش لمس نکرده است. خانه نم زده و قدیمی فیلم گویای شرایط زندگی این خانواده است؛ خانواده‌ای که انگار بزرگتری ندارد. فرزندان در حالی که دلبسته پدر هستند ولی گوش به فرمان او نیستند. مادری که بار زندگی بر دوش اوست؛ بود و نبودش توفیری ندارد. هر چند قرار نبود به ادعای ابتدای نوشته از بازی‌های فیلم نگوییم؛ ولی مگر می‌شود سکانس رفتن مادر در این فیلم را به خانه دختری که در کماست، فراموش کنیم! نگاه شود که چقدر دم دستی این مهم انجام شد. شاه کلید اصلی قصه که سبب‌ساز مرگ دختر شد با چند پلان بی‌جان هدر می‌رود. افسوس قصه‌ای که توان آن داشت سیاهی‌اش فقط در پرده سینما دیده نشود به راحتی دستخوش نگاه تکنیکال فیلم می‌شود. به عنوان کار اول، حسام فرهمند در کارگردانی نمره قبولی می‌گیرد. ولی به حتم این آگاهی را دارد که سینما فقط این نگاه نیست؛ قصه است و پرداخت درست آن. گویا قراری بود بین کارگردان و بازیگرانش که سکانس‌هایی بازی کنند و بروند! بی‌آنکه پس و پیش آن مشخص باشد! یا پیش زمینه‌ای از کاراکترهایش بدهد؛ در ذهن کارگردان نبود! هر چه خواست در کلام بازیگرانش گذاشت! از شکست عشقی دختر (دیالوگ سکانس آغازین) که می‌توانست خود خرده پیرنگ مناسبی باشد که رها می‌شود! از دست دادن پسری که رها دوست می‌داشت و دوستش مینا او را قاپید! از اینکه همه مسائل رها را برادرش می‌دانست و در چند پلان برای خانواده عیان کرد  و فروختن موی سر که این نیز خود داستان مجزایی می‌توانست باشد! رها بیشتر از همه از رهاشدگی پیرنگ و خرده پیرنگ‌هایش ضربه خورد؛ فیلمی که تلخی‌اش در یادها نمی‌ماند....