کاش«احسان عبدی‌پور» همچنان زبان آدم‌های زخمی بماند

کار کارستان راویان محلی

کاش«احسان عبدی‌پور» همچنان زبان آدم‌های زخمی بماند. زبان ماشو چنگال‌ها، راجرز‌ها، دوکو‌ها و لفته‌ها (شخصیت‌های داستان‌هایش) زبان آنهایی که خیلی زخم دارند و زخم‌هایشان شیک نیست. که لباس‌های پاره و مندرس از پس پوشیدنشان برنمی‌آید. زخم‌هایی که هیچ نسبتی با محله‌های بالای یک شهر ندارند. آ‌نهایی که محله‌های متوسط شهر، عارشان می‌آید تا درباره‌شان حرف بزنند. همه چیزشان در یک کوچه تنگ و ترش جمع می‌شود. «من» می‌دانم و اگر اجازه داشته باشم بگویم «ما می‌دانیم» که همه «بوشهر» آنچه عبدی‌پور می‌گوید، نیست ولی آنچه او از بوشهر می‌گوید، خیلی چیز‌ها در خود دارد. صورت مسأله‌های پاک‌شده‌ای در خود دارد که خیلی چیز‌ها را می‌گوید. حل نشده‌اند و زخم‌هایشان کش آمده و از بوشهر به شمال و جنوب کشور هم رسیده است، مثلاً داستان همین «شوتی‌ها» از کجا شروع شد؟ عبدی پور با زبان داستان می گوید کجا محیط زیست زخم خورد و چرا؟ این را می‌توان با سند و مدرک هم گفت. نه اینکه بخواهم این نوشته را به زور کلمات به صفحه «زیست‌بوم» مرتبط کنم. او از دنیا و جهان بزرگ آدم‌های فراموش‌شده می‌گوید که بزرگی و عمق‌شان هیچ نسبتی با حساب و کتاب‌های سطح تعریف‌شده زندگی‌های مثلاً «آبرومند» امروزی ندارد. آنهایی که زخم، نامرئی‌شان کرده است. که همه‌شان هم در بوشهر جمع نشده‌اند. کاهش چند «احسانو» هم در هرمزگان بود. در سیستان و بلوچستان بود. در خوزستان بود. در لرستان بود. در کهگیلویه و بویراحمد بود. در کرمانشاه و ایلام و کردستان بود. در خراسان جنوبی و شمالی هم بود. این یک نفرها، این آدم‌ها، گاهی ارتش‌های تک نفره‌اند. مثلاً در دوره دولت حسن روحانی، یک پسر جوان بلوچ آمد تو توئیتر بست نشست و آنقدر از زیبایی‌هایی سیستان و بلوچستان نوشت که یکباره آن سایه سنگین «ناامن» بودن از روی این تکه زیبای جنوب‌شرقی کشور برداشته شد. آمد نشست و نوشت: «به دَرِک سفر کنید.» تا همه دهانشان باز بماند از زیبایی ساحلی کویری در چابهار که کمتر کسی از آن سراغ داشت. آن «یک نفر» کاری کرد که در همه این سال‌ها، سازمان میراث فرهنگی و بعد‌ها وزارت میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی از پس انجام دادنش برنیامده بود. این «یک نفرها» گاهی کاری می‌کنند کارستان.

زهرا کشوری
دبیر گروه زیست‌بوم

 یک احسانو در میناب
مثلاً کاش یک «احسانو» (خیلی از جنوبی‌ها به آخر اسم‌ها «و» اضافه می‌کنند) در هرمزگان بود که از «رودخانه میناب» می‌نوشت... می‌نوشت که میناب هم یک رودخانه داشت به عظمت رودخانه «زاینده‌رود» و به اهمیت «دریاچه ارومیه» اما انتقال آب آن به بندرعباس، خشک‌اش کرد. برداشت‌کنندگان شن هم خاکش را به توبره بردند. بعد وقتی آب را در دهه ۷۰ از میناب به بندرعباس انتقال دادند. فروچاله‌ها به جان دشت میناب افتاد. نخل‌ها خشک شدند. باغات مرکبات از بین رفت. باغداران «سوخت‌بر» شدند. اگر یک عبدی‌پور در هرمزگان بود، چقدر می‌توانست از دل دشت فرورفته در فروچاله‌های میناب، «الو باطل‌ها» و «لفته‌ها» و «پسر ترکه‌ای‌های مینانی» (نام برخی از شخیصت‌های داستان‌های احسان عبدی‌پور) را بیرون بکشد. همان‌ها که می‌خواستند سهمی که دولت‌ها قصد داشتند سر سفره‌شان بیاورند و نیاوردند را، خودشان از همان اول بردارند. می‌نوشت دشت میناب که خشک می‌شد، بخشی از نخلداران هم برای کارگری به بندرعباس رفتند. بخشی از آنها هم رفتند به سمت قاچاق سوخت و خرما و دام! رودخانه میناب و دشت میناب تا همین الان هم جایی در رسانه‌های سراسری پیدا نکرد. نه اینکه اصلاً رسانه‌ها ننویسند ولی دغدغه نشد. جایی هم در میان دغدغه‌های مسئولان پیدا نکرد. نه مثل دریاچه ارومیه برایش ستاد احیای ملی تشکیل دادند، نه مثل زاینده‌رود خیال دارند تا ستاد ملی برایش تعریف کنند. اصلاً نقل این نیست که ستاد‌های ملی می‌توانند دریاچه‌ها را احیا کنند یا نکنند. از چیز دیگری دارم حرف می‌زنم.

آموزش به زبان مادری
از کسانی با زبان محلی که ترجمان درد‌های یک منطقه می‌شوند و شبکه‌های اجتماعی که فرصت شنیدن آنها را به ما می‌دهند. آن زبان مادری که باید آموزش دهند همین است نه آن زبانی که می‌خواهد «فارسی» را پس بزند. این کاری که عبدی‌پور دارد می‌کند همان آموزش به زبان محلی است که لر و ترک و کرد و فارس و بلوچ همدل و همزبانش است.

احمد محمود
 کاری که او می‌کند بی‌شباهت با آنچه احمد محمود در رمان‌هایش کرد، نیست.
 گاهی فکر می‌کنم اگر عصر اینترنت به دوره «احمد محمود» نویسنده معاصر ایرانی اهل اهواز می‌رسید، شاید حالا لازم نبود ما خبرنگاران حوزه محیط‌زیست همچنان از تقابل «نفت و نخل» در خوزستان بنویسیم. همین امروز هم می‌شود این بخش از داستان «شهر کوچک ما» نوشته احمد محمود در سال ۱۳۵۰ را برداشت و گذاشت ابتدای گزارشی که می‌خواهد از تخریب محیط‌زیست در خوزستان بگوید.
 
انگار پشت خانه‌های ما
هرگز نخلستانی نبوده است!
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخل‌های بلندپایه. آفتاب که زد، از خانه‌ها بیرون زدیم و در سایه چینه‌های گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگ‌های سرنیزه‌ای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا می‌شد و فضا را می‌شکافت و با خش‌خش بسیار نقش زمین می‌شد «هو» می‌کشیدیم و می‌دویدیم و تا غبار شاخه‌ها و برگ‌ها بنشیند، خارک‌های سبز نرسیده و لندوک(جوجه)‌های لرزان گنجشک‌ها را، که لانه‌هاشان متلاشی می‌شد، چپو کرده بودیم و بعد، چند بار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبال‌مان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگ‌ها، در سایه چینه‌ها نشسته بودیم و لندوک‌های لرزان را تو مشت‌مان فشرده بودیم و با حسرت نگاه‌شان کرده بودیم که نخلستان پشت خانه ما از سایه تهی می‌شد و تنه‌های نخل رو هم انبار می‌شد. صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند که صبح علی‌الطلوع آمده بودند با تبر‌های سنگین، و غروب که شده بود، انگار که پشت خانه‌های ما هرگز نخلستانی نبوده است.» شاید اگر عصر اینترنت به احمد محمود می‌رسید حالا «توسعه پایدار» در این خاک ریشه‌زده بود.

زیست شبانه قاچاق
جوان‌های مینابی روایت رسمی از آنچه از راه دریا به کشورهای خلیج فارس می‌فرستادند را قبول نداشتند و می‌گفتند: «ما قاچاقچی نیستیم.» این را توی دشت میناب در سال 1397 که رفته بودم تا از فروچاله‌های بزرگ دشت میناب که شتر توی آنها گم می‌شد، گزارش بگیرم، به من گفتند. گفتند بنویس ما باید بتوانیم خودمان از راه دریا تجارت کنیم. بعد بازار تاریخی «میناب» که می‌گویند تاریخ‌اش از صفوی هم آن‌ورتر می‌رود را نشانم دادند. پنجشنبه بازاری که فقط جای خرید و فروش مینابی‌ها و هرمزگانی‌ها نیست؛ که کرمان و جیرفت هم آخرین گستره‌اش نیست؛ که شیرازی‌ها هم برای خرید و فروش به پنجشنبه بازار می‌آیند. گفتند ما تاجر، زاده شدیم. بن‌مایه‌های داستان‌های عبدی‌پور آن‌طور که خودش می‌گوید، رگه‌هایی از واقعیت دارد اما آدم‌هایش واقعی است که می‌توان همان آدم‌هایی را که توی بوشهر دیده‌ای، در میناب و رودان و بندرعباس و تمام خط ساحل جنوب ببینی. در داستان‌های او، آنها که قاچاق می‌کنند واقعی هستند. مردم عادی هستند. قاچاقچی نیستند. همان طور که یکی از مسئولان وقت سیستان و بلوچستان چند سال پیش به خبرنگار «ایران» گفت که این وانت آبی‌ها (قاچاق سوخت یا سوخت‌بر) در سیستان و بلوچستان همه زندگی آنها هستند. این گزارش نمی‌خواهد از قاچاق دفاع کند. اصلاً در حیطه وظیفه و اختیاراتش نیست. چیز دیگری می‌گوید. جنوبی‌ها، آن فرصت داد و ستد و تبادل که آنها می‌توانند در کنار ساحل داشته باشند و ندارند را حق خود می‌دانند. در گفت‌وگویی که احسان عبدی‌پور با «داریوش غریب‌زاده» نویسنده کتاب «تشباد» دارد، غریب‌زاده شنونده را می‌برد به دهه 40. به دهه‌ای که خودش متولد سال 1341 آن است. به شب‌هایی که هنوز کولر نبود و بچه‌ها روی پشت بام با قصه‌های مادرهایشان یا آن‌طور که عبدی‌پور و غریب‌زاده می‌گویند با قصه‌های ننه‌هایشان و ننه‌های همسایه‌ها می‌خوابیدند. وسط این قصه از «زیست شبانه‌ها قاچاق» می‌گویند. در خانه‌هایی که به هم چسبیده بودند در کوچه‌های کوچک. از آژان‌هایی (پاسبان‌ها) که تمام شب سوت می‌زدند، یعنی ما هستیم تا چیزی قاچاق  نکنید. از خانه‌هایی که تا صبح درب حیاط‌شان باز بود. بعد از صبح‌هایی گفتند که چشم باز می‌کردند روی  چند گونی کالای قاچاق که توی حیاط‌شان بود که کسی سر ظهر می‌آمد و می‌بردشان که نمی‌دانستند مال کیست.
احمد محمود هم در دهه 50 راوی این قاچاق شبانه است که آن را از زبان آن پسرک «شهر کوچک ما» تعریف می‌کند: «و آن ‌شب بود که دانستم چرا گاهی شب‌ها، آفاق دیر می‌آید و چرا گاهی نمی‌آید و فهمیدم که چرا نورمحمد مفتش با آن چشم‌های نی‌نی‌اش و پوزه درازش که به پوزه توره می‌ماند،‌ همیشه دور و بر خانه ما پلاس است و مثل گربه گرسنه بو می‌کشد. فردا بود که مفتش‌ها ریختند تو خانه ما و همه‌جا را با سیخ‌های آهنی نوک‌تیز سوراخ‌سوراخ کردند و چیزی نیافتند. آفاق، شبانه خانه را خالی کرده بود و جنس‌ها را جابه‌جا کرده بود و این بود که آفاق را بردند و ظهر که رهایش کرده بودند آمده بود با لب‌های خشک ترک‌خورده و تن غرق عرق و غرغر و نفرین و ناله و حالا آمده بودند با تبرهای سنگین و افتاده بودند تو نخلستان و از پشت چینه‌های گلی خانه‌های ما، تا سر حد ماسه‌های مرطوب و تیره‌رنگ کنار رودخانه، شده بود میدان‌گاهی که جان می‌داد برای تاخت‌وتاز.»
این قاچاق که از نگاه مردم بومی جنوب قاچاق نیست را اگر حل می‌کردند و شرایط را برای داد و ستد مردم محلی به‌وجود آوردند حالا «شوتی‌ها» و «قاچاق‌بر‌ها» تمام جاده‌های کشور را طی نمی‌کردند. حالا سوخت‌بر‌ها جنوب مجبور نبودند سوخت‌های قاچاق را به وقت رسیدن نیروی انتظامی تو جنگل‌های حرا خلیج فارس خالی کنند تا محیط زیست هم یکبار دیگر زخم ببیند.

و...
دنیا پر است از آدم‌هایی که بزرگ شده‌اند. حرف‌های بزرگ می‌زنند. با واژه‌ها بازی می‌کنند و لایک می‌گیرند. کاش احسان عبدی‌پور گنده نشود. در همان محله شکری بماند و از «بوشهر» بگوید، از جغرافیای داغ کشیده‌ای بر لبه بالایی خلیج فارس. کاش تعداد احسان عبدی پور‌ها زیاد شود.

 

بــــرش

گاهی فکر می‌کنم اگر عصر اینترنت به دوره «احمد محمود» نویسنده معاصر ایرانی اهل خوزستان می‌رسید، شاید حالا لازم نبود ما خبرنگاران حوزه محیط‌زیست همچنان از تقابل «نفت و نخل» در خوزستان بنویسیم. همین امروز هم می‌شود این بخش از داستان «شهر کوچک ما» نوشته احمد محمود در سال ۱۳۵۰ را برداشت و گذاشت ابتدای گزارشی که می‌خواهد از تخریب محیط‌زیست در خوزستان بگوید

 

بــــرش

دنیا پر است از آدم‌هایی که بزرگ شده‌اند. حرف‌های بزرگ می‌زنند. با واژه‌ها بازی می‌کنند و لایک می‌گیرند. کاش احسان عبدی‌پور گنده نشود. در همان محله شکری بماند و از «بوشهر» بگوید، از جغرافیای داغ کشیده‌ای بر لبه بالایی خلیج فارس.

صفحات
  • صفحه اول
  • سیاسی
  • دیپلماسی
  • جهان
  • اقتصادی
  • زیست بوم
  • گزارش
  • علم و فناوری
  • ایران زمین
  • ورزشی
  • حوادث
  • اجتماعی
  • فرهنگی
  • صفحه آخر
آرشیو تاریخی
<
۱۴۰۳ اسفند
>
ش
ی
د
س
چ
پ
ج
۲۷ ۲۸ ۲۹ ۳۰ ۱ ۲ ۳
۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷
۱۸ ۱۹ ۲۰ ۲۱ ۲۲ ۲۳ ۲۴
۲۵ ۲۶ ۲۷ ۲۸ ۲۹ ۱ ۲
۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹
شماره هشت هزار و هفتصد و یک
 - شماره هشت هزار و هفتصد و یک - ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
۸