مگر می توان رمان مارکز را مو به مو تصویر کرد؟
بهادر امیرحسینی
منتقد ادبی
بحث و نوشتن در باب سریال و تطبیق آن با رمان «صدسال تنهایی» در فاصله اندکی که از عرصه سریال در پلتفرمها گذشته کار چندان حرفهای نیست و بیشتر نوشتهها دراین وانفسا بر مبنای یک سری کنش و واکنشهای شخصی صورتگرفته و از حالت نقد و بررسی خارج است. به همین خاطر در این نوشتار به بحث ادبی و زوایای حقوقی چنین کاری پرداخته شد. هر چند سرعت و شتاب زندگی بالا گرفته و در این شکی نیست، اما این امر بهانهای نمیشود که بدون خوانش اثر یا بازخوانی آن اقدام به نوشتن و گفتوگو کرده و بازخورد کسب کنیم!
چه بسا اکثر قشر اهل کتاب و به معنای اخص اهل رمان، سالها پیش رمان صدسال تنهایی را خواندهاند، لذا جهت بحث و بررسی، آن هم در مواجهه با چنین رمانی، محتاج خوانش مجدد هستیم. در رمانی که در دهکده و فضای پیرامونش چهارسال و یازده ماه و دو روز بیوقفه با بارش باران روبهرو هستیم و سیل و سیلاب همهجا را در چنبره خود گرفتار کرده است، ظرایف و نکات روایی خاصی وجود دارد که به راحتی نمیتوان از آن گذشت و اساس تطبیق قرار داد. در فضایی که بدن اهالی دهکده در متن روایت، بوی نای باران و سبزی خزه میگیرد و غذای همه تکهای موز است و بس، باید به پیچیدگی روایت توجه داشت. در رمانی که ما محتاج به خوانش چندباره تولد آخرین شخص از خاندان بوئندیا هستیم که به شکل موجودی عجیب به چهره و شمایل خوک متولد میشود و به محض تولد، مرگش فرا رسیده و به آذوقه مورچهها بدل میشود، به سادگی نمیتوان اقدام به اقتباس کرد.
بدیهی است که جنس روایت، پیچیدگی و نکات آن به گونهای نیست که در تبدیل آن به تصویر و مدیومهای دیگر بشود موبهمو حق مطلب را ادا کرد؛ لذا همین تطبیق دستمایه اختلافنظرهای زیادی میشود بدون آنکه مفهوم و اقسام اقتباس بررسی شود.
برای روشنشدن موضوع و ملموس بودن آن برای مخاطب به یک سریال داخلی یعنی «زخم کاری» اشاره میشود که آن هم یک اقتباس از یک رمان ادبی به نام بیست زخم کاری نوشته محمود حسینیزاد بود. سریال زخم کاری به نظر بیش از آنکه متأثر از کتاب و ادبیات باشد، برگرفته از تب دامنگیری به نام مسئولیت اجتماعی و حمایت از کتاب شکل گرفت که از بدحادثه خواهناخواه به کتاب ضربه زد و آن را به محاق برد!
ممکن است فیلمساز ادعا کند که کار او از کار نویسنده مستقل بوده و صرفاً به بازگویی یک رمان پرداخته است و از سوی دیگر نویسنده نیز ادعا کند سرمایهگذار و کمپانی حرف دیگری زدند و اقتباس وفادارانه از اثرش را تضمین کردهاند، اما باز با یک قرارداد کلی و مبهم همهچیز زیرسؤال رفته و منشأ سوءتفاهمهای بسیار میشود. اصلاً این کار چه تأثیری بر ادبیات و رمان دارد و معمولاً نویسنده و مؤلف یا ورثه او، بعد از خروجی کار ادعای ضرر اعم از مادی یا معنوی و عدم درک متن را مطرح میکنند.
مشکل همین نگاه کلی به اقتباس است که منجر به سوءتفاهم و برداشتهای عجیبی شده و حتی منجر به تنظیم یک توافق ضعیف بین طرفین و بروز اختلاف میشود؛ وامگیری، همجوارسازی و دگردیسی خروجیهای اقتباس هستند. وامگیری تصاحب قصه، موقعیت و ایدههاست. همجوارسازی، وفاداری تا حد امکان به متن و دگردیسی به دنبال استفاده از تمام تکنیکهای سینمایی است تا هم به متن وفادار باشد، هم شِمایی جدید در پلتفرم و مدیایی نو ارائه دهد. انتخاب یکی از این سه عنصر و به اجماع رسیدن طرفین بر سر آن مسأله اقتباس را تا حد زیادی حل کرده و دیگر مجالی بر وادی بیپایان توافقهای مبهم نیست. در سریال صدسال تنهایی نیز ما به اصل قرارداد و توافق وراث گارسیا مارکز با کمپانی و پلتفرم دسترسی نداریم، اما بدیهی است هر چقدر یک قرارداد جامع باشد، باز هم تفسیربردار بوده و در هیاهو و توجه رسانه، پول و سرمایهگذاری کلان کمپانیها و اسم بزرگ «مارکز» محل بروز اختلاف مالی و حقوقی است و این یک امر طبیعی و ذات دنیای امروز است.
النهایه، اقتباس میسر است به شرطی که بدانیم اقتباس چیست و چه تنظیم میکنیم و کارگردان و عوامل تولید یک سریال یا فیلم پیش از هر چیز بدانند دابلیو گریفیث تکنیکهای فیلمسازیاش را از یک رماننویس بزرگ به نام«چارلز دیکنز» آموخت، نه از تامی شلبی در پیکی بلایندر!