حاشیه‌ای بر نمازجمعه نصر

چند نمای نزدیک از دو میلیون و دویست هزار سرو ایرانی

پرستو علی‌عسگرنجاد
نویسنده

خروس‌خوان صبح نشستم توی اسنپ، رادیو باز بود. خسرو شکیبایی، صدای پای آب سهراب را زمزمه می‌کرد: «من به دیدار کسی رفتم، در آن سر عشق.» خیلی‌ها سحرخیزتر از من بودند. مصلی غرق آدم بود. هیچ مسیری، هیچ راه منتهی به مصلایی نبود که از سیل متراکم جمعیت خالی باشد. خانم‌های صف اول از ۷، 5/7 صبح در حیاط نشسته بودند و حالا آفتاب گونه‌هایشان را سرخ کرده بود. آفتاب بی‌مضایقه می‌تابید و رحم نمی‌کرد. سایبان غنیمت بود. خیلی‌ها سجاده‌شان را بر سر انداخته بودند، بلکه تیزی تابش تند خورشید را بگیرد که نمی‌گرفت.
عبایش را جمع کرده بود توی بغلش، دولا شده بود تا زیر لاستیک  ته عصاهای مرد پلاستیک بپیچد. مرد جانباز بود و می‌خواست عصازنان برود روی موکت‌ها قاتی جمعیت بنشیند، روحانی جوان، فکر تمیزی محل سجده مردم بود. پلاستیک می‌پیچید که رد خاکی عصا بر سجدہ‌گاہ مردم نماند.
جفتشان کپل بودند از آنها که دلت بخواهد محکم بغلشان کنی بچلانی‌شان. به زحمت هشت سال را پر کرده بودند شاید. لباس ارتشی پوشیده بودند و فانسقه افتاده بود زیر کپلی شکم‌های بانمکشان. لپ‌ها گل انداخته از تیغ آفتاب، موها سلمانی رفته اول مهر، آستین زده بودند بالا و با دو تا آب معدنی داشتند وضو می‌گرفتند. مسح پا را نصفه نیمه از روی جوراب‌های طرح مرد عنکبوتی‌شان کشیدند، یقین دارم قبول است.
پرچم ایران را گرفته بود دستش با صدای زیری که بچگی در آن موج می‌زد، داد می‌کشید: «این همه آدم آمده، به عشق رهبر آمده.» مامان‌ها از فرط قربان صدقه‌اش به تخت سینه می‌کوبیدند و شعار من درآوردی‌اش را مثل خودش تکرار می‌کردند، یکی خنج کشید به صورتش و چشمهاش موج افتاد «آخ بمیرم برای مادرای غزه...»
سجاده‌اش گلدوزی دست دوز داشت. نقش ترنج و سرو را به تنش سوزن زده بودند. من را می‌برد تا کردستان، تا بلوچ‌ها، بختیاری‌ها، عشایر. همه پازلفی‌ها سفید. دست‌ها، چاک چاک کشاورزی که رد بیل و کلنگ به نرمه‌شان تاول نشانده باشد. مهر جلویش نبود تا آخر مراسم سجاده‌اش را دید می‌زدم. سنّی بود. نماز جمعه را به رهبر شیعه‌اش اقتدا کرد.
دستم را بی‌هوا گرفت. نفس جفتمان بریده بود. وزنش را یله کرد روی شانه‌ام. گفت: «حلالم کن، توی پام پلاتینه.»  پله‌های مکرر مصلی را با من بالا و پایین کرد، لهجه‌اش دور بود و خستگی کیلومترها راه، ته چشم‌های چروک افتاده‌اش. زیر لب گفت: «باید میومدم»
«قرارگاه جهادی شهید بهمن قنبری.» این را روی یک پلاکارد سفید با ماژیک نوشته بودند، آن طور که تو را ببرد به «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» و «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش!» و عطر خوش اسپند و بنز لکنته کرم کیپ تا کیپ پر آدم سربند بسته و هایس گل اندود که پشتش با انگشت نوشته باشند «تا زنده‌ایم رزمنده‌ایم.»  بچه‌های قرارگاه از بهشهر آمده بودند و دلشان می‌خواست دوربین‌ها تصویر پلاکاردشان را بگیرند که بر آن درشت نوشته بودند «ما عاشق مبارزه با اسقاطیلیم.»
خبر آمد که ماه را کشتند/ ماه را باز بی هوا کشتند. احمد بابایی خواند و جگرمان الو گرفت. قلبمان افتاد کف سنگ‌های داغ مصلی، جلز و ولز کرد جلوی چشم‌های حاجی که از یک بنر بزرگ آویزان از دیواری به ما خیره بود، بالا و پایین پرید و هی به عکس سید اشاره کرد. احمد بابایی که خبر ندارد ما هنوز ردیف شعرش را باور نکرده‌ایم. کشتند؟ سید را کشتند؟ ولمان کن حاجی سید مگر می‌میرد؟ خود خدا گفته مرده حسابش نکنید، پیش من است، زنده، سرزنده، روزی‌خوار خوان رحمت من.
و نقول هیهات من الذله. بلندگوهای خسته بی‌نفس مصلی جان نداشتند اسمش را درست به من برسانند. تهش فهمیدم شاعری است از لبنان. به عربی فصیح با صدای مردانه حماسی که غیرت و شرف از آن می‌بارید، جملات سید را تکرار می‌کرد و می‌گفت بعد تو ما به حرف‌هایت عمل می‌کنیم. من که اصلاً آن موقع که او از سید نقل قول می‌کرد در مصلی نبودم. نه بابا نبودم جلوی تلویزیون بودم. دنیا دنیای دو هفته پیش بود، سید پشت به زمین‌های سرخ، نشسته بود جلوی دوربین. انگشت اشاره‌اش را حیدری در هوا تکان می‌داد، می‌خندید و می‌گفت «یواش یواش.»  کاش پرستو مرده بود اینها را نمی‌نوشت سید. پرستو بعدِ تو کمرش شکست. صدایش را در نیاور.
دو تا دوقلو داشت! یک جفت شازده پسر با پیراهن طوسی مردانه، یک جفت شازده خانوم که موهایشان را گوجه‌ای بسته بود. یک بسته نان لواش و یک قالب پنیر چپانده بود توی کوله‌اش، نیم ساعتی یک بار لقمه می‌گرفت می‌داد دست بچه‌ها که بهانه نگیرند. عکس زیارت مشهد بود. دسته جمعی‌شان را گذاشته بود روی پس زمینه گوشی‌اش. خیلی خسته بود. کف دستهاش از گردو چینی سیاه بود. گفت یک ساعت و نیم پشت گیت ورودی ماندیم تا توانستیم بیاییم داخل. برایم مهم بود بچه‌هایم امروز حتماً داخل مصلا باشند. هنوز آقا نیامده بود. محمد رسولی داشت شعر می‌خواند که دیدم پسرک پیراهن طوسی بلند شد «می‌خواهم بروم یک دوری بزنم!» من دلم جای مادرش ریخت در این شلوغی و گرما و تنگی‌ جا؟ مادرش فقط پلک به هم فشرد که خاطرم جمع است برو. پدرش مثل من دلواپس بود، گم نشود؟ مادرش گفت بلد است، آمبولانس بغل دستمان را نشانه کند و برگردد. من هیچ کاره شک داشتم بچه بلد باشد. دلم به ولوله بود. یک ربع بعد بلند شدم بروم چرخی بزنم بین جمعیت که خرده روایت صید کنم دیدمش چند بسته آب معدنی گرفته بود دستش و به مردم تشنه آب می‌رساند. مادرش حق داشت خاطر جمع باشد. پسرش مرد بود.
یکباره با یکی از فریادهای «ایران» که از آن طرف شنیدم «مردم» را فهمیدم. جا خوردم انگاری یک‌آن توانستم چهره یک نفر را ببینم، یک نفر که آشنا بود. قبلاً خیلی دیده بودمش. صدایش را هم زیاد شنیده بودم، هم اینجا توی امجدیه هم توی مسجد هم از حنجره گرفته رادیوی ترانزیستوری‎ام توی خرپشته خانه... «مردم» بود. اینها را مجید استیری نوشته اول رمان معرکه‌اش «رمق». من هم امروز مردم را دیدم دو میلیون و دویست هزار نفر فریاد می‌کشیدند «حیدر حیدر!» و همه یک نفر بودند انگار. دومیلیون و دویست هزار نفر ایرانی یک قنوت بودند سمت آسمان، یک تکبیرة‌الاحرام بودند سمت خدا. من صدایشان را شنیدم از پشت میکروفونی که به گوشه عبای آیت‌الله بود.
هیچ وقت ندیده بودم بعد نماز جمعه بماند. همیشه نماز عصر را یا فرادی می‌خواندیم یا به امامت سیدی دیگر. این بار ماند. بلافاصله بعد نماز جمعه قیام کرد برای نماز عصر. دیده بود مردم از ۷ صبح زیر تیغ آفتاب‌اند. تسبیحات را سر نینداخت که مردم اذیت نشوند. آنها که زیاد تماشایش می‌کنند، می‌دانند کمرش ناراحت است و بین دو نماز روی صندلی می‌نشیند و دعا می‌خواند. صندلی آوردند. ننشست. نماز عصر را که خواند و خیالش راحت شد که هر کس می‌خواهد برود، حالا راحت می‌تواند برود. نشست به نماز مستحبی و تعقیبات. باز، طولش داد. بلند که شد، نرفت. رفت سمت مسئولین ایستاد به گپ و گفت. هی طولش داد. هیچ شتابی برای رفتن نداشت، زیر طاق بلند و باز مصلی، خارج از شبستان، کنار مردمش در فضای باز ایستاده بود. چه وقت؟ وقتی سگ هار غاصب گفته بود می‌زنم و اسم تو اول فهرست زدن‌های من است. ایستاد و ایستادنش پیام داشت «من همین حالا همین‌جا هستم جگرش را‌ داری بزن» کسی که چند میلیون فالله خیر حافظا... برایش خوانده بودند، در ملتهب‌ترین روزهای تاریخ معاصر، در فضای باز، ‌نماز جمعه را با مردمش خواند و رفت.
دوربین‌ها با لنز واید، کلان روایت را نشانت داده بودند. خواستم چهارده خرده روایت ببینی از یکی از همان دو میلیون و دویست هزار نفری که جمعه نصر به سرو ایرانی این سرزمین اقتدا کرد. بضاعت مزجاتم را ببخش امید که لبخندی به لبت یا اشک شرفی به چشمت نشسته باشد.

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و پانصد و هفتاد و یک
 - شماره هشت هزار و پانصد و هفتاد و یک - ۱۵ مهر ۱۴۰۳