در حافظه موقت ذخیره شد...
روایتی خواندنی از زندگی کشتیگیر شهید
کتاب «حاج ابوالفضل» درباره او نوشته شده که به قلم فاطمه دانشور و به همت انتشارات شهید کاظمی روانه کتابفروشیها شده است. اینجا خاطرات این شهید، از زبان مادرش مرور میشوند؛ شهیدی که در هجده سالگی به مقصد رسید، بزرگتر از سن و سالش فکر و زندگی کرد و خیلی زود هم به آنچه شایستهاش بود رسید.
شهید شاطری در خانوادهای شریف و درستکار متولد شد و بالید. درست است که بعدتر انقلابی شد و در جریان مبارزه در مکتب ایمان و مجاهدت خودش را بالا کشید، اما پدر و مادرش نخستین الگوهای او بودند و راه و رسم زندگی شرافتمندانه را یادش دادند. پدرش کارمند اداره پست بود و به وظیفهشناسی شهرت داشت، آنقدر وظیفهشناس که چند بار به عنوان کارمند نمونه انتخابش کردند. همین پدر بود که به زورخانه رفتوآمد داشت و پای پسرش را به ورزش باز کرد.
«ابوالفضل به آَشپزخانه آمد. همین که سینی را برداشت، گفتم: حتماً توی مسابقه برنده شدید که اینقدر کبکتون خروس میخونه. ابوالفضل خندید و گفت: نه مامان جان. اتفاقاً برای باختمون داریم میخندیم. ابوالفضل رفت و شنیدم که دوستش گفت: ابوالفضل تو خیلی بامرامی. اگه تو نبودی من اصلاً مسابقه نمیدادم. همین که کنار تشک اومدی من روحیه گرفتم. ابوالفضل خندید و گفت: من که اومدم تشویقت کنم ضربه فنی شدی. صدای خنده محمود بلندتر شد. بعد ابوالفضل گفت: مهم نیست که باختیم. معلوم بود که میبازیم ولی این مهم بود که نترسیم و بریم برای مسابقه. تازه اول راهیم. حرفهای ابوالفضل خیلی بیشتر از سنش بود. آن زمان یازده سال بیشتر نداشت.»
کتاب «حاج ابوالفضل» داستان عروج است و در آن الگویی از پاکی آمیخته به شور و نشاط جوانی عرضه میشود. روایت زندگی کوتاه اما غنی نوجوانی است که زودتر از آنچه سن و سالش اقتضا میکرد، چشمانش باز شدند و درستی و نادرستی را به او نشان دادند. در مسیر درست قدم برداشت و این مسیر را تا انتها با عزت پیش رفت. زندگی او نشانمان میدهد گاهی نمیشود آدمها را به سن و سالشان شناخت. گاهی آدمها چیزی را میبینند، با تجربیاتی مواجه میشوند و اتفاقاتی درونشان میافتد که بزرگ میشوند، مثل شهید شاطری که از همان کودکی مردی بالغ شده بود.