صفحات
شماره هشت هزار و پانصد و سی و شش - ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
روزنامه ایران - شماره هشت هزار و پانصد و سی و شش - ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ - صفحه ۲۰

زنده مانده‌ام که روایت کنم

پرستو علی‌عسگرنجاد

نویسنده

اگر از زیارت اربعین حسینی جا مانده‌ای، مرهمی دارم. پارسال، همین وقت‌ها بود که دم آخر آخر، آن لحظه که دیگر مطمئنی جا مانده‌ای، زنگ زدند گفتند بیا. بیا و پسر کوچکت را هم بیاور که همبازی فرزندان شهدا باشد تا مادرش، خاطرجمع، بتواند خاطر پریشان‌آرامِ همسفرانش را روایت کند. بیا راوی کاروان خانواده‌های شهدا باش.
رفتم و دیدم که زهرا کیلومترها راه را با من کالسکه راند و از اولین لحظه خواستگاری تا تمام تولدها و سالگردهای زندگی‌شان برایم گفت، اما هر بار به روز آخر زندگی همسرش، مهدی بختیاری رسید، با اشک از روایت شهادت طفره رفت. تاب مرور نداشت…
مادر مسعود عسگری بی‌یک قطره اشک، دست‌هایش را جلوی صورتم گرفت و گفت: «خودم با همین دست‌ها مسعود را گرفتم و تلقین دادم.» همین زن، وقتی پرچم حرم سیدالشهدا را روی سرش کشیدند و روضه زینب سلام‌الله علیها را خواندند، آن‌قدر گریه کرد که از حال رفت…
فاطمه، همه‌اش نوزده‌ سالش بود و همسر شهید بود. فقط چند ماه با محمد اسلامی زندگی کرده بود تا محمد، تبدیل بشود به شهیدمحمد. فاطمه می‌گفت هزار بار به عقب برگردم باز هم همین زندگی را انتخاب می‌کنم. من در این چند ماه قدر چند سال با این مرد عاشقی داشتم. مادر علی‌‌آقا عبداللهی دست روی پا می‌کوبید و می‌گفت: «توی اون آخرین لحظه‌های محاصره، علی من بی‌سیم زده گفته این تکفیریا هیچی نیستن، مهمات بفرستید به خدا وامیسم.» می‌گفت: «نمی‌دانم آن لحظه آخر چه به سر بچه‌ام آمده که آخرین جمله‌اش این بوده: دیگه نفرستین. لازم نیست…» مادر شهید حمید اسداللهی روبه‌روی ایوان نجف، با چشم مواج و لبخند عمیق، به من گفت: «آرزومه مثل پسرم شهید بشم.»
من همه اینها و خیلی بیشتر از اینها را دیدم و شنیدم و زنده ماندم. زنده مانده‌ام که روایت کنم. 9 روز، نفس به نفس فقط از شهدا شنیدم و دیدم و چشیدم. در مسیر سیدالشهدا با یادگاران شهدا بودم.
حالا، امسال مانده‌ام کنج خانه. مانده‌ام روی دست خودم. همسفرانم، همان همسران و مادران شهدا، از حرم عکس می‌گذارند و در مشایه، چای عراقی می‌خورند و من، دیگر جواز و لیاقت همراهی نداشته‌ام. اگر داغ جاماندگی دارید، خواستم بدانید اینجا هم کسی هست که بدتر از همه، روسیاه‌تر از همه، جا مانده و از خوب‌کسانی هم جا مانده است.
آن سکانس خداحافظ رفیق را یادتان هست؟ که مسلم را گذاشتند و رفتند، گفتند تو از این جلوتر نمی‌توانی بیایی؟ همان.

جستجو
آرشیو تاریخی