حافظ...حافظ...حافظِ دوستداشتنی
سعید اسلامزاده
روزنامه نگار
هنوز نمیدانم یک نفر آدم چه کار باید بکند که از 700 سال پیش به این طرف، اینطور دل خلقی را بلرزاند، بگریاند و به چنگ بیاورد و عارف، عامی، باسواد و بیسواد، دست به دامنش شوند و خودش هم خم به ابرو نیاورد و همانجا بایستد و به ریش عالم و عالمیان بخندد.
حافظ آگاه از اسرار، که نه پیش از خودش همتا دارد و نه پس از خود، عصاره و چکیده هنر بشری است.
جایی چنان به بندگی مینوازدت که مطرب مجلس، هماندم که مضراب بر سیم سنتور میرقصاند در کوچه پسکوچههای ماهور، باید پرده بگرداند و راه عراق بزند. جایی هم با پشت دست به دهان اهل عقلی میکوبد که در خامی جوانی میگفت: این چه شامورتی بازی است راه انداختهاید؛ هی فال حافظ و فال حافظ میکنید الان جهان فرق کرده است و حضرتش در آمد که: رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول. این حافظ که دربهدر دنبال ترک شیرازی بود تا جهان را به نامش سند بزند، گاهی هم دل به دلت نمیدهد و تو از عشق میخواهی بشنوی و این پیر خرابات، مشتی پند و نصیحت حوالهات میکند تا البته دست خالی از درگاهش نروی به ناامیدی و آنجاست که با پتک به کلهات میکوبد که: مدعی خواست کهآید به تماشاگهراز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد.
لسانالغیب که میداند چرخ همیشه و همواره بر مدار نامرادی و نامردمی چرخیده و دیروز، امروز و فردا فرقی با هم ندارند، گفت: مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ... که حواست باشد اگر الان هم دست به دیوان میبری و با سلام و صلوات، صفحهای را باز میکنی، جهان تو همچنان همان جهان حافظ است و این رسم لایتغیر پابرجاست که برایت گفته: زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت: / صعبروزی بوالعجبکاری پریشانعالمی.
الغرض! این آقایی که دوست دارم همیشه او را با یک دست لباس شیک و خندهای بر صورت و پیپی با توتون مکبارن بر لب و عطر ادکلن هرمس که در خیابانهای شیراز پیچیده در خیال بیاورم، فارغ از هر آنچه دربارهاش گفتهاند و گاهی بعضی دُرّ سفتهاند و بعضی هم از گل خام، خشت ساختهاند، برای من، یگانهای است که در همه خستگیها و دلتنگیها و زندگی کسالتبار مدرن، اوج زیبایی در فرم وُ زبان وُ بیان است و ازاینروست که دوستش دارم.