تضاد اندوه با بی‌تفاوتی

پرستو علی عسگرنجاد
نویسنده

تو تا حالا داغ دیدی؟ داغ نزدیک؟ من دیده‌‌ام. صبح روزی که داشتم می‌رفتم یکی از عزیزترین آدم‌های زندگی‌‌ام را به خاک بسپارم، یک ماشین عروس با کارناوال پشت سرش توی خیابان می‌چرخید. صدای بوق و موسیقی بندری و کف و کل، تمام خیابان را برداشته بود. با حیرت نگاه می‌کردم. اون‌قدر جوان بودم که نمی‌فهمیدم وقتی نفسم زیر تن سنگین مصیبت روی سینه‌‌ام، بالا نمیاد، چطوری بعضی‌ها جلوی چشمم می‌رقصند و سوت می‌کشند؟ مغزم هول دلداری‌ دادن بود:-اینها که خبر ندارند تو عزاداری دختر! اصلاً مگه تو داغ دیدی یک شهر باید مشکی‌پوش شه؟می‌خواهم بگوم که قطعاً آنقدر دیوانه نبودم که انتظار داشته باشم همه دست‌به‌سینه بایستند و تسلیت بگویند، اما حیرت، منطق سرش نمی‌شد. من داغ دیده بودم، می‌فهمی؟ داغ بودم. متناقض‌نمای وحشتناکی بود. انتظار مدارا داشتم از آدم‌هایی که نمی‌شناختنم. تضاد اندوه خودم با بی‌تفاوتی بقیه را، که هفت پشت غریبه بودیم، نمی‌فهمیدم. این بهت غیرمنطقی عجیب را فقط آنی که داغ برداشته می‌فهمد که تا مدتی، اصلاً نمی‌تواند ادراکی از شادی خودش یا بقیه داشته باشد. من هم همین بودم. گفتم که، خیلی جوان بودم، آنقدرکه به ضرب زخم، نفهمیده باشم حسین‌بن‌علی را در کربلا سر بریدند و شبش دخترهای عراقی لباس عروس پوشیدند.
حالا ۱۳سال از داغ من گذشته است
دیگر قد آن روزها جوان نیستم، اما بازهم خیلی چیزها را نمی‌فهمم.نمی‌فهمم وقتی مادران غزه سربازهای اسرائیلی را می‌بینند که خانه‌هاشان را آوار می‌کنند و قهقهه می‌زنند، چه حالی پیدا می‌کنند. وقتی می‌بینند ۲۵هزارنفر از خانواده و فامیل و دوست و همشهری‌هایشان در مظلومانه‌ترین حالت ممکن، به بدترین شکل ممکن، شهید شدند اما بلاگرها دارند جلوی دوربین می‌رقصند و خودشان را آرایش می‌کنند چه حالی می‌شوند؟
نمی‌فهمم قدرت «حسبنا‌الله و نعم الوکیل» توی قلب این زن‌ها چقدر است که این‌طوری دوام می‌آورند.
چیزهای دیگری هم هست که نمی‌فهمم. مثلاً حال مادر فرید کرم‌پور را نمی‌فهمم. نمی‌دانم چی توی ذهنش می‌گذرد وقتی می‌بیند با یک حجم دو تُنی سخت، کوباندند به تن رشید بچه‌اش و قهقهه زدند و از روی استخوان هایش هم گذشتند، اما انتظار داشتند با یک «ببخشید»، ببخشد و یادش برود!
نمی‌فهمم این زن وقتی هشتگ #اعدام_نکنید را ببیند چه حالی می‌شود. نمی‌فهمم وقتی به او خبر بدهند یک عده سلبریتی دوزاری راه افتاده بودند قصاص قاتل بچه‌‌اش را لغو کنند چون دل‌شان برای جوانی‌‌اش می‌سوخت، چه حالی می‌شود.گفتم مادر فرید؟ اینها عکس‌های تشییع فرید است. استخوان‌های خردشده‌اش را گذاشتند توی یک جعبه دادند دست مادرش گفتند خداحافظی کن.

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و سیصد و هشتاد و نه
 - شماره هشت هزار و سیصد و هشتاد و نه - ۰۷ بهمن ۱۴۰۲