روز بارانی
دوران کودکی خوبی نداشت، پدر و مادرش وقتی برای گردش به سفر رفته بودند، در باران شدیدی تصادف کردند و جان باختند. «پل» یتیم شده بود و سختی زیادی پیشروی خود داشت. همه بستگانش که بارها در جشنتولدش برای او کادوهای رنگارنگ آورده بودند و در حالی که او را میبوسیدند عکس یادگاری گرفته بودند، در نبود پدر و مادرش نه تنها پل را از خود میراندند بلکه گاهی نامهربانی میکردند.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
مادربزرگ پیر با غرغرهای زیادش و تنها به خاطر حقوق مستمری پدر پل از او نگهداری میکرد. چه حسرتهای زیادی که این پسربچه 10 ساله نداشت. همه لباسهای
مد روزش مندرس و کهنه شده بود و او که روزی شیکپوشترین بود، با حسرت هممدرسهایهایش را میدید که دست پدر و مادر را گرفته و با خنده خود را به آغوش گرمشان میانداختند.
شبهای کریسمس، تلخترین خاطرات پل در کنج تنهایی رقم میخورد. او سوگند خورده بود تلاش کند و درس بخواند تا در آینده در برابر همه نامهربانیها قد علم کند.
فصل تعطیلی مدارس برای او فرصتی بود کار کند و پول توجیبی خود را درآورد. تا سالهای زیادی نمیدانست مادربزرگش حقوق مستمری پدر او را میگیرد، تا اینکه این زن غرغرو مرد و پل در 15 سالگی تنهاتر شد.
از وقتی آن پول به دست خودش آمد و مقداری از ثروت مادربزرگ و پولهای پدرش که پیرزن پسانداز کرده بود به او رسید، پل روی پاهای خودش ایستاد و با روحیه اقتصادیای که داشت، توانست هم پوشش مناسب داشته باشد، هم درس بخواند و هم با پولهایش سرمایهگذاری کند.
همه میدیدند که پل در 19 سالگی به یک پختگی اقتصادی رسیده است. او در حالی که میتوانست درس را در دانشگاه ادامه بدهد، آن را کنار گذاشت و به اداره شرکتی تجاری روی آورد.
هیچکس در فامیل نبود که آرزو نداشته باشد پل دختر آنها را بگیرد اما این پسر سالهای نامهربانی را فراموش نکرده بود و با بیاعتنایی از کنار این انتظارات میگذشت تا اینکه در رفتوآمدی که به یک بیمارستان داشت با خانواده فقیری مواجه شد که پدر خانواده جان باخته بود و مادر و بچههایش تنها بودند.
میدید که «النا» تنها مانده است، دختری زیبارو که با مادر و دو برادر خردسالش گریه میکرد. النا را به شرکت خودش برد، کاری به او داد و خانهای اجاره کرد تا سرپناهی برای مادر و برادرانش باشد.
هنوز یک سالی نگذشته بود که کارت عروسی «پل» و «النا» همه را شوکه کرد. خیلی از فامیل در تماسهای تلفنی سعی کردند او را منصرف کنند، اما پل تصمیم خود را گرفته بود.
پل از داشتن همسری مثل النا خوشحال بود. وقتی او خواست مادر شود، پل مقداری تأمل کرد چون نمیدانست تا چه زمانی زنده خواهد بود، میترسید بچههایش نیز سرنوشت تلخی مثل خودش داشته باشند.
النا خیلی آگاه بود، با گفتن اینکه سرنوشتها دست خود انسانها حتی کودکان است، پل را به یاد خودش انداخت.
خیلی طول نکشید که دو پسر در حیاط خانه «پل» و «النا» بازی میکردند. یک روز زمستانی وقتی پل خسته از کار نیمهشب به خانه بازگشت به یاد آورد که همسر و دو کودکش آن شب در خانه نیستند و به خانه مادربزرگشان رفتهاند.
در پارکینگ را با کنترل دستی باز کرد و داخل رفت. میدانست کلید خانه را در شرکت جا گذاشته است، هوا سرد بود، ماشین را روشن گذاشت، صندلی را خواباند و چشمهایش را بست تا بخوابد.
صبح بود که پل بیهوش به بیمارستان انتقال داده شد. او در اغما بود و گاز منوکسید کربن، پل را در یکقدمی مرگ گذاشته بود.
النا گریه میکرد، وقتی صبح به خانه آمده بود با شنیدن صدای ماشین وارد پارکینگ شده و شوهرش را با دهانی پر از کف دیده بود.
پل در بیمارستان بستری شد، علائم حیاتیاش هر روز ضعیف و ضعیفتر میشد تا اینکه سه هفته بعد دستگاهها نشان دادند ضربان قلب و تنفس او به حالت عادی برگشته است.
با گریه بیدار شد و به هوش آمد و خیلی زود النا و دو بچهاش را خواست. از آن روز به بعد همه میدیدند پل رفتارهای غیرمتعارفی دارد، خیلی شوخی میکند، بهراحتی گریه میکند و مدام به دنبال گمشدههایی است.
با اصرار النا، پل نزد دکتر مایکل موربی رفت و روی صندلی هیپنوتیزم نشست.
* میدانی در کجا هستی؟
چشمانم بسته بود و حرکت میکردم، چیزی نمیدیدم اما انگار در بین زمین و آسمان معلق بودم تا اینکه نور زیادی پشت پلکهایم افتاد، سوزش زیادی احساس کردم و به سختی چشمانم را باز کردم.
* کجایی؟
نمیدانم، یک مرد نورانی دستم را گرفته و به سمت مکانی عمومی میبرد، صدای خندههایی را میشنوم.
* مرد نورانی را میشناسی؟
میگوید «شانیا» است و باید همراهش بروم، مثل اینکه راهنمایم است.
* فضایی را که در آن قرار داری توصیف کن.
نمیدانم چه بگویم، همه روح هستند، رنگهای زیبایی دارند.
* مگر همه نور سفید ندارند؟
نه، یک گروه که دور هم جمع شدهاند و انگار تمرکز فکری دارند رنگ سبز دارند. همه به صورت حلقهای دایرهوار دور هم جمع شدهاند و آواز دستهجمعی میخوانند.
* باز نورهایی به رنگ دیگر میبینی؟
بله، هر کسی نور خاص خود را دارد، اما برخی نورهای یکسان دارند، نمیدانید الان چه صحنهای میبینم، خیلی زیبا است، نورها در حرکتند.
* آشنایی نمیبینی؟
بوی پدر و مادرم را حس میکنم، هر دو در نزدیکیام هستند، هر دو رنگ سفید دارند و مهربان به نظر میرسند، همدیگر را در آغوش میکشیم و جالب اینکه حال بچههایم را میپرسند. وای بچههایم، بدنم به لرزش میافتد، کاش نزدشان بودم.
* چرا لرزش، مگر پیش پدر و مادرت خوش نمیگذرد؟
میدانم اگر نباشم، النا و بچههایم نامهربانی زیادی میبینند، مثل خودم که از فامیل طرد شده بودم.
* پدر و مادرت با تو هستند؟
فقط چند دقیقه! آنها باید به محل مخصوص و کلاسهای خودشان بروند و من نیز به سمت کلاس خودم راهنمایی میشوم.
* آشنایی در کلاس داری؟
هیچکس، احساس نزدیکی میکنم اما هیچ آشنایی ندارم.
* برخوردشان با تو چگونه است؟
چون تازهواردم سر به سرم میگذارند. یاد مدرسهمان روی زمین افتادم، دقیقاً همان حالات است، الان معلم داریم و ما را آموزش میدهند، از رفتارهای خوب تکتک ما و بدیهایمان خبر دادند و خوشحالم جزو دانشآموزان خوب هستم.
* خب حالا از محل آموزش بیرون برو و بگو در اطراف خودت و در فاصلههای دور چه میبینی؟
مردم... اجتماعات بزرگی را میبینم.
* مثلاً تعداد افراد چقدر است؟
درست نمیتوانم بشمارم... صدها نفر هستند... با من فاصله دارند.
* آنها را میشناسی یا با آنها ارتباطی داری؟
نه... من حتی همه را از اینجا نمیبینم، آن عده را به طور واضح نمیبینم.
* اگر همکلاسیهایت را کنار بگذاریم، شما هم جزو این گروه به قول تو، ناآشنا هستید؟
ما... تا حدودی با آنها مربوط هستیم ولی نه مستقیماً. من آن بقیه را نمیشناسم.
* قیافه آنها شبیه همکلاسیهایت است؟
نه الزاماً اینطور نیست، من آنها را به صورت روح میبینم.
* آنها را با چه قیافهای میبینی؟
نورهای مختلف، مثل حشرات شبتاب این طرف و آنطرف میروند.
* روحهایی که با هم کار میکنند، مثل معلم و شاگردان، در تمام اوقات با هم هستند؟
شاگردان همگروه من همیشه با هم هستند ولی معلمها وقتی به ما درس نمیدهند و مشغول کمک کردن به ما نیستند، اغلب با سایر معلمین هستند.
* آیا از دور معلم یا راهنمایی را میبینی؟
مکث، تعداد آنها خیلی کمتر از ما شاگردان است، من الان فقط «شانیا» را میبینم.
* معلمها نور یکرنگ دارند؟
خیر، هر کدام انرژیای از خود ساطع میکنند که رنگهای متفاوتی دارد.
* راهنماها چه رنگی هستند و معلمها چه؟
راهنماها زردرنگ و معلمها سفیدرنگ هستند.
* پس همه راهنماها زردرنگ هستند؟
نه اینطور نیست.
* نمیفهمم، پس وضع چطوری است؟
یک راهنما داریم که «کارلا» نام دارد و او رنگ آبی دارد، مرد خیلی مهربان و باهوشی است.
* آبی؟ تا حالا صحبت از رنگ آبی نشده بود؟
بله، کارلا، آبی کمرنگی از خود ساطع میکند.
* من را گیج کردی، کارلا کیست؟
او جزو گروه ما نیست، آنها گروه خودشان را دارند، گاهی با آنها برخورد داریم.
* دیگر چه رنگهایی در اطراف خودت میبینی؟
دیگر رنگی نمیبینم.
* چرا انرژیها قرمز یا سبزرنگ نیستند؟
بعضیها مایل به قرمز هستند ولی سبزرنگ کمتر دیدهام.
* چرا؟
نمیدانم، اما گاهی اوقات که اطرافم را نگاه میکنم، اینجا مثل درخت کریسمس روشنیهای سبزرنگ دارد.
* درمورد «کارلا» کنجکاو شدهام، هر روح دو راهنما دارد؟
کارلا تحتنظر معلم با رده بالای دیگری به نام «والر» که همیشه رنگ زرد دارد، به همگروهیهایش درس میدهد.
* پس رنگها، تفاوت بین روحها را نشان میدهد؟
نمیخواهم بگویم تفاوتها خیلی زیاد است، اما همرنگها بستگی به پیشرفت هر روح دارد.
* پس تشعشع والر بزرگتر از کارلا و نور ساطع شده از کارلا بزرگتر از تو است؟
با خنده بله، منتهی فرق من با آن دو نفر خیلی زیاد است. آنها هر دو رنگ سنگینتر و منسجمتری دارند.
* رنگ تو چیست؟
با افتخار، رنگ من سفید مایل به قرمز میشود، نهایتاً امیدوارم به رنگ طلایی برسم البته شانیا گفته این رنگ را نخواهم دید، انگار باید به زمین برگردم.
* یعنی اگر میماندی به آبی پررنگ میرسیدی؟
بله، تغییر تدریجی است و خیلی طول میکشد.
* لطفاً به اطراف نگاه کن، آیا هر رنگ را به یک اندازه میبینی؟
نه اصلاً، اغلب روحها سفیدرنگ هستند، بعضیها آبیرنگ و تعداد بسیار کمی زردرنگ هستند.
* تو تا چه رنگی در آنجا میمانی؟
همین رنگ سفید نزدیک به قرمز. شانیا دستم را گرفته و میخواهد من را از همکلاسیهایم جدا کند، همه به بدرقهام آمدهاند، شانیا میگوید این چهرهها را به خاطر بسپارم شاید بار دیگر که برگشتم آنها را در نقش راهنما یا معلم ببینم.
* یعنی همکلاسیهایت پیشرفت میکنند و تو چون در زمینی در همان رنگ سفید نزدیک به قرمز میمانی؟
بله، اما شانیا میگوید در زمین هم میتوانم کارهایی انجام بدهم که رنگم عوض شود.
* چه کارهایی؟
نگفت. کارلا و والر هم به دیدنم آمدهاند، شانیا میگوید باید آخرین کسانی که با آنها در دنیای ارواح برخورد میکنم پدر و مادرم باشند و من خوشحالم.
* از همگروهیهایت جدا شدهای؟
بله، الان در برابر دهلیز سیاهرنگی هستم که پدر و مادرم از یک کاخ کریستالی خارج شدهاند تا من را بدرقه کنند، هر دو میخندند انگار خوشحالند از اینکه من فرصتی پیدا کردهام که خیلیها آرزویش را دارند.
* هنوز همان رنگ را داری؟
دهلیز سیاه همه چیز را از من گرفت، نور سفید کمرنگ دارم که با سرعت سمت زمین میآیم. شانیا دست روی چشمانم گذاشته و میخواهد بخوابم و من... برگشتم.