عشق گمشده

سیاوش می‌دانست که بیشتر دخترهای فامیل که همسن و سالش هستند برای ازدواج با او بی‌علاقه نیستند، بی‌راه هم نبود، خیلی با کلاس حرف می‌زد، شیک می‌پوشید و از همه مهم‌تر خوب درس می‌خواند. با وجود اینکه در بیشتر میهمانی‌ها به‌خاطر داشتن درس حاضر نبود، اما از مامان مریم می‌شنید که دخترها چگونه سراغش را می‌گرفتند. مادرش از اینکه پسرش شخصیت جذابی داشت به خود می‌بالید، اما هیچ کس نمی‌دانست او دلباخته دختر همسایه است و از این دختر بی‌اعتنایی می‌بیند.

مهدی ابراهیمی
روزنامه‌نگار

شراره دوست خواهرش بود، نخستین باری که او را دید به اندازه‌ای لکنت زبان گرفت که دختر همسایه تصور کرده بود سیاوش عقب‌مانده ذهنی است و نزد «ثریا» دعا کرده بود او شفا پیدا کند.
صدای بلند خنده‌های ثریا در آن روز یک خاطره بود، سیاوش نمی‌خواست رازش را حتی به خواهرش بگوید، می‌دانست باید به او باج بدهد اما ثریا از کنجکاوی‌های برادرش در خصوص شراره به تنگ آمده بود تا جایی که یکبار سرسفره شام نزد بابا منوچهر متلکی انداخت و لقمه به گلوی سیاوش پرید. می‌خواست هر طوری که شده خودش را به شراره نزدیک کند، اما می‌ترسید از درس‌ها عقب بماند. با خودش عهد کرد تا قبولی دانشگاه این عشق را پنهان نگه دارد.
از اینکه هر بار فامیل‌هایشان به خانه آنها می‌آمدند و دختران جوان سعی داشتند به بهانه رفع مشکلات درسی خود را به او نزدیک کنند، خیلی خشک می‌خندید و کمتر بذله‌گویی می‌کرد. نسترن، دختر دایی سیاوش به او لقب مجسمه ابو‌الهول داده بود که با وقار و دوست‌داشتنی است. این دختر بیشتر از دیگران به پروپای سیاوش می‌پیچید و زن‌دایی‌اش مدام دنبال فرصتی بود تا آن دو را روبه‌روی هم قرار دهد.
می‌دانست که در چه فضایی است و خیلی محتاط عمل می‌کرد. تنها دلخوشی‌اش ایستادن کنار پنجره طبقه دوم ساختمانشان بود، بارها شراره را دیده بود که سر به زیر در کوچه تند تند قدم می‌زند. هر بار صدای شراره را در حیاط خانه‌شان می‌شنید به بهانه‌ای خود را به آنجا می‌رساند تا سر صحبت را با او باز کند، اما شیطنت‌های خواهرش همیشه مزاحم او بود. باید فرصتی به دست می‌آورد. نذر کرده بود تا بخت به او رو باز کند. یک بار وقتی فال حافظ گرفت باور نمی‌کرد مراد دلش را لابه‌لای دوبیتی بیابد.
فکر بلبل همه آن است که گل...
یک هفته‌ای از این امیدواری نگذشته بود که ثریا، وقتی به خانه دوستش رفته بود با خانه تماس گرفت و خواست با سیاوش حرف بزند.
سلام داداش زحمت داشتم برات سرت که شلوغ نیست!!؟
چرا آبجی، می‌دونی که نزدیک کنکوره، منم به قول خودت دارم خرخونی می‌کنم.
خب اشکالی نداره به شراره میگم که وقت نداری.
سیاوش با شنیدن اسم شراره به تته پته افتاد.
آبجی جون حالا بگو چیکار داری، نمی‌خوام نزد دوستت ضایع بشی!
- آره جون خودت، مهم نیست کاری ندارم!
 بابا چرا‌ داری اذیت می‌کنی، بگو چیکارم داری.
- شراره جون توی درس فیزیک ضعیفه، مامانش وقتی شنید تو در المپیاد فیزیک شرکت داشتی خواست ببینه می‌تونی به شراره درس یاد بدی، البته گفتم که سرت شلوغه دیگه مهم نیست!
یعنی چی، مامان دوستت خواسته زشته دیگه، لا‌به‌لای درس‌هام می‌تونم وقت خالی بذارم، بگو اشکالی نداره.
- داداش جون بگو که از خدات بود و...
- بس کن آبجی، اگه مامانش نمی‌خواست وقت نمی‌ذاشتم.
 وقتی گوشی را سر جایش گذاشت هیجان خاصی را در وجودش حس کرد، انگار قلبش بعد از مدت‌ها شکل مکعبی‌اش را به همان شکل معروف قلب برگردانده بود. نخستین جلسه درس فیزیک همه‌اش با همان لکنت سپری شد، گاهی با خیره شدن به چشمان شراره که به فرمول‌های کتابش زل زده بود بی‌اختیار سکوت می‌کرد. یعنی می‌شد یک روز او را در لباس عروسی کنار خودش می‌دید؟ شراره، دختر باوقاری بود تا جایی که چندباری سیاوش با وجود اینکه خصوصیات اخلاقی خشکی داشت به بذله‌گویی‌های بی‌مزه‌ای دست زد، اما خنده‌ای از این دختر ندید.
کلاس‌ها خیلی جدی پیش می‌رفت و جالب اینکه باز دست به شیطنت زده بود و پای نسترن را به این کلاس‌ها باز کرده بود.
دختر دایی از عصبانیت داشت دق می‌کرد، حتی چشم دیدن شراره را نداشت و بارها متلک بار این دختر کرده بود، از دست سیاوش کاری بر نمی‌آمد، تنها توانست با به‌هم زدن ساعت کلاس‌ها از دست مزاحم راحت شود. شراره از اینکه دیگر مجبور نبود دختر دایی سیاوش را ببیند خیلی راضی به نظر می‌رسید تا جایی که به زبان آمد و گفت که اصلاً میانه خوبی با نسترن ندارد و هم‌کلام بودن با او عذاب‌آور است.
سیاوش نیز با زبان بی‌زبانی نظر او را تأیید کرده و هر دو تبسم معناداری زده بودند.
بارها جلوی آینه ایستاد تا با تمرین بتواند سکوت بین خود و شراره را بشکند و به او ابراز علاقه کند. هر بار تصمیم می‌گرفت به خود جرأت بدهد اما نمی‌توانست تا اینکه آخرین جلسه سر رسید و او باز نتوانست با شکستن غرورش پا پیش بگذارد. شراره می‌خواست برود اما نگاه‌ها این اجازه را به او نمی‌داد، وقتی خداحافظی کرد هنوز چند قدمی برنداشته بود که برگشت و به سیاوش خیره شد، آن دو در حیاط تنها بودند.
- سیاوش نمی‌خواهی چیزی بگویی؟
 وقتی دید شراره با آن صمیمیت اسم او را به زبان آورده است، بی‌اختیار سرخ شد.
- حرف‌های زیادی دارم، می‌گذارم برای بعد از ازدواجمان.
- یعنی منتظرت باشم؟
- باید باشی، بگذار بعد از دانشگاه حتماً خواستگاریت می‌آیم، آخه می‌خواستم بگویم که....
- هیچ چیز نگو، تو تنها گزینه ازدواجم هستی.
- شراره می‌خواست بگوید که یک مانع بر سر راهشان است، او در قرارداد نانوشته‌ای از مدت‌ها پیش نامزد پسر عمویش شده بود و آن را حاصل غرور بزرگ‌ترها می‌دانست. بعد از آن روز، سیاوش هر وقت شراره را می‌دید لبخندی می‌زد و بی‌آنکه بداند غمی در وجود این دختر است در خیال خود صدای شراره را وقتی سرسفره بله می‌گفت، می‌شنید.
 خیلی طول نکشید که سیاوش دانشجوی رشته مهندسی شد و توانست مسئول بخشی از یک کارخانه صنعتی باشد. مامان مریم هر بار با پسرش خلوت می‌کرد یکی از دختران فامیل را برای ازدواج با او پیشنهاد می‌کرد و مشخص بود همنشینی با مادران آنها باعث شده است مامان مریم این دخترها را برای عروسی سیاوش انتخاب کند.
بیشتر از همه اسم نسترن بود که در گوش سیاوش می‌پیچید، این دختردایی به هر بهانه‌ای که می‌شد به خانه آنها می‌آمد و سربه‌سر سیاوش می‌گذاشت، او همیشه سکوت می‌کرد.
ثریا تنها کسی بود که می‌دانست درد برادرش چیست!
اما این بار رازداری می‌کرد و هوای داداش سیاوش را داشت. می‌خواست تا روزی که فارغ‌التحصیل نشده است ازدواج نکند، نقشه‌های زیادی برای زندگی‌شان داشت، اما همه برنامه‌هایش با یک تماس تلفنی به هم خورد؛ شراره بود و گریه می‌کرد.
 - ببخشید سیاوش مجبور بودم که به تو زنگ بزنم.
 چی شده، چرا گریه می‌کنی؟
باید نجاتم بدهی، اگر دیر کنی به هم نمی‌رسیم.
- مگه اتفاقی افتاده؟
- من همان روز می‌خواستم بهت بگم، تو نپذیرفتی و خاموشم کردی.
- چی‌رو؟
- اینکه بابای من و عموم به‌خاطر دوام آوردن شراکت کاری‌شان قول داده‌اند من و پسر عمویم با هم ازدواج کنیم، یعنی از ۱۰ سال پیش نامزد بودیم.
یعنی چی؟
البته فقط اسم نامزد روی ما بود، الان ناصر به خواستگاری‌ام آمده و پدرم می‌خواهد بپذیرد. خودت چی؟
من تو را دوست دارم، به‌خاطر همین است که به تو زنگ زده‌ام.
خیلی حرف‌ها زده شد، دل سیاوش داشت از جا کنده می‌شد، تصور اینکه شراره در آینده او یک مجهول بماند برایش غیر قابل درک بود. باید کاری می‌کرد، همان شب سرسفره در حالی که همه نشسته بودند، آرام و شمرده گفت که می‌خواهد زن بگیرد.
مامان مریم کم مانده بود هورایی بکشد، ثریا بازیگوشی‌اش گل کرد و پدرش لبخندی زد، اما همه بعد از دقایقی از تعجب خشک زدند.
 - من می‌خواهم به هر قیمتی که شده است با شراره، دوست ثریا ازدواج کنم. باید تلاش کنید چون او نامزد دارد، اگر شراره همسر من نشود مطمئن باشید هیچ وقت زن نخواهم گرفت.
مامان مریم از ناراحتی وقتی خواست حرفی بزند زبانش را گاز گرفت و ناله‌کنان گفت یعنی چی؟ این همه دختر التماس تو را می‌کنند و حالا تو باید التماس یک دختر دیگر را بکنی!
مامان اشتباه نکنید، من التماس دختری را نمی‌کنم، ما یکدیگر را دوست داریم اما مانعی وجود دارد که باید حل شود؛ پدرش قول او را به برادر‌زاده‌اش داده است.
مامان مریم خواست حرفی بزند که پدر سیاوش دستش را به علامت سکوت بالا برد، آبی خورد و گفت:
 - پسرم سعی خواهم کرد که پدر رو سفیدی باشم، اما اگر نشد تو نباید خودت را ببازی.
سیاوش دلش قرص شد، اگر کمی دیگر سرسفره می‌نشست، گریه‌اش می‌گرفت. به اتاق خودش رفت و عکسی از شراره را که تنها دوست لحظات دلتنگی‌اش بود از لابه‌لای کتاب‌ها برداشت و به او خیره شد.
پیغام فرستادند که برای شب‌نشینی به خانه پدر شراره خواهند رفت، آن شب تا وقتی پدر و مادرش به خانه برگردند چراغ‌های اتاقش را خاموش کرد و دعا خواند.
صدای در را که شنید خود را به پنجره رساند و به حیاط نگاه کرد، انگار لشکر شکست‌خورده‌ای سوت و کور داخل خانه شدند، بغض به گلویش دوید و پله‌ها را دو تا یکی به پایین دوید.
مامان مریم سرش را با افسوس تکان داد، نمی‌خواست باور کند، ثریا به گریه افتاد.
داداش هر چه گفتیم پدرش قبول نکرد، وقتی هم که شراره داخل اتاق آمد و گفت که می‌خواهد با تو ازدواج کند واقعاً صحنه بدی بود، پدرش حتی رعایت ما را نکرد و سیلی محکمی به صورت او زد و....
سیاوش تاب نیاورد و روی پله‌ها با سست شدن پاهایش سقوط کرد و دیگر چیزی نفهمید. وقتی به هوش آمد فضای اتاق خیلی روشن بود، دقت که کرد دید در بیمارستان است.
یک ماه گذشت، سیاوش خودش هم با پدر شراره رودر‌رو حرف زد، اما فایده‌ای نداشت؛ مرد یک‌دنده‌ای بود، دلیل قانع‌کننده‌ای نداشت تا جایی که او را تهدید کرد و خواست دست از سر شراره بردارد. زندگی برای سیاوش سیاه شده بود، مامان مریم بارها گریه‌های خاموش او را دیده بود خصوصاً اینکه باخبر شدند شراره و پسر‌عمویش شیرینی هم را نیز خورده و نامزد رسمی شده‌اند.
سیاوش خود را در خانه زندانی کرده بود، چندبار ثریا را به در خانه‌شان فرستاد تا به بهانه‌ای خبری از او بگیرد، اما مادر شراره گفته بود دخترش در خانه نیست.
مامان مریم که می‌دید سیاوش روزبه‌روز ناامیدتر است از نسترن خواست با زبان مهربانی خود را به پسرش نزدیک کند و بتواند دل او را به دست آورد.
سیاوش هم که می‌دید دختر‌دایی‌اش واقعاً به او مهربانی می‌کند، احساس کرد باید تصمیمی بگیرد، به‌خاطر همین یکبار وقتی همه دور هم بودند با به کار بردن جملات مؤدبانه از همه عذرخواهی کرد و گفت: من سوگند خورده‌ام تنها بمانم و به عشقی که در وجودم است، وفادار بمانم. شاید همه تصور کنند، نمی‌توانم اما من سعی می‌کنم و مطمئنم شراره در خیال خود با من زندگی می‌کند، به این خیال احترام می‌گذارم.
همه در آن میهمانی از گویش سیاوش لذت بردند، اما نسترن نتوانست جلودار احساس خود شود، او هم حرف‌هایی داشت: من به پسر‌عمه‌ام احترام می‌گذارم اما می‌خواستم بگویم که چشم‌هایش را خوب باز کند، حتماً محبت را احساس خواهد کرد. شراره رفت به همین سادگی، سیاوش عکس او را قاب گرفت و بالای سرش گذاشت. گاهی با او مهربان حرف می‌زد و گاهی با حرص به او زل می‌زد، از گوشه و کنار شنیده بود نسترن سوگند خورده است با کسی غیر از سیاوش ازدواج نکند، تصور می‌کرد محبت او هم پوشالی باشد و روزی می‌رسد که شراره گونه خواهد رفت.
پدرش یک‌سالی نشد که به‌خاطر ناراحتی قلبی خیلی زود آنها را تنها گذاشت. او خیلی دوست داشت سیاوش را در لباس دامادی ببیند، اما این در حد یک آرزو ماند. ثریا هم آنها را ترک کرد و به خانه شوهر رفت، مامان مریم هر از گاهی با کنایه به سیاوش می‌فهماند که نسترن خواستگارهای زیادی دارد اما دست رد به سینه آنها می‌زند و فقط او را می‌خواهد.
 یکبار وقتی از کارخانه بر می‌گشت در کوچه‌شان زنی آشنا را دید که دست بچه‌ای را گرفته بود و آرام قدم می‌زد. چهره‌اش آشنا بود، دقت کرد مطمئن بود این زن جوان همان شراره است، باور نمی‌کرد سال‌ها به این زودی گذشته باشد. دخترک ۸ سالی داشت انگار همین دیروز بود سر از شراره برگرداند و تندتند قدم زد، وقتی داخل حیاط خانه‌شان شد نسترن را دید، تاب نیاورد، روی دوزانو نشست و به گریه افتاد.
 سیلی محکمی بود و صدایش در همه حیاط پیچید، مامان مریم با تعجب به نسترن خیره شده بود، این دختر بعد از سیلی‌ای که به صورت سیاوش زد از هوش رفت و در باغچه گل افتاد و سرش به لوله آهنی شیر آب خورد.
سه روز در کما بود، وقتی به بخش انتقال داده شد احساس تنهایی می‌کرد، حتی پدر و مادرش به ملاقات او نرفته بودند، باد خنکی از پنجره باز اتاق به صورتش می‌خورد، نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست تا سیاوش را در ذهنش نقاشی کند.
چند ضربه به در خورد و صدای کفشی شنیده شد: نسترن منم! سیاوش.
چه نقاشی دلنشینی بود، لبخندی زد، نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند اما انگار واقعیت داشت، نباید خیالی باشد با عجله چشم‌هایش را باز کرد؛ سیاوش با همان شیک‌پوشی و وقار بالای سرش ایستاده بود.
نسترن با من ازدواج می‌کنی؟

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و سی و نه
 - شماره هشت هزار و دویست و سی و نه - ۰۱ مرداد ۱۴۰۲