شلیک تنهایی
ثانیههایی از قطع شدن صدای تیراندازی نگذشته بود که مردی فریادزنان به کوچه تاریک درنا دوید. او مرتب از همسایهها میخواست کسی را بگیرند، اما وقتی همه از خانههایشان بیرون ریختند جز این مرد گریان که در وسط کوچه نشسته بود، کسی را ندیدند. همه جا سوت و کور بود، مرد جوان در میان نگاههای حیرتزده همسایهها موبایلش را از جیب خود درآورد، شماره ۱۱۰ را گرفت و با گریه گفت: دوست صمیمیام را کشتند، قاتل فرار کرد، اینجا بیایید و... ساعت ۱۱ شب بود که موبایل کشیک قتل زنگ خورد و سروان فروتن با بیحوصلگی راهی صحنه قتل مسلحانهای در کامرانیه شد.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
امیدوار بود قبل از تیمهای پلیسی دیگر به صحنه برسد. اصلاً دوست نداشت صحنه به هم خورده را وارسی کند. تا اینکه وقتی با ماشینش داخل کوچه درنا پیچید، با دیدن تنها یک خودروی پلیس کلانتری لبخندی به صورتش نشست.
همسایهها با وجود اینکه از پنجرههایشان کوچه را نگاه میکردند، اما جز چند مرد کسی در کوچه تجمع نکرده بود. درست روبهروی در کاملاً باز یک خانه دوطبقه با نمای سنگ مرمر سفید ایستاد و سروان از خودرو پیاده شد.
استوار کریمی او را میشناخت. با دیدن سروان از خودرو پیاده شد و نزدش رفت:
سلام سروان! با قاتلهای وقتنشناس چطوری؟
- بد نیستم، انگار این بار خواب تو را به هم زدهاند.
- خواب که نبودم، اما توی چرت بودم.
- حالا چی شده؟
- یک مرد 35 ساله که فروشنده کیف و چرم است، با اسلحه دولول شکاریاش به قتل رسیده است. انگار قرار بود صبح زود با دوستش به شکار بروند. این هم از تفریح آدمپولدارها که دردسر شده است.
- زن و بچهاش نبودند؟
- نبودند، البته اصلاً زن و بچهای ندارد، انگار سه ماه پیش همسرش را طلاق داده است.
همین مقدار کافی بود.
سروان فروتن با خنده بلندی متلک استوار را که به چاقی او گیر داده بود، جواب داد، بعد به سمت در ورودی ساختمان رفت. وقتی داخل شد، یک حیاط 50 متری بدون هرگونه باغچه، گل و درختی را دید. سر تا سر آنجا با موزاییک کفپوش شده بود و جز یک شیر آب که از دیوار سمت چپ بیرون بود و شیلنگ سبزرنگی دور آن پیچانده شده بود و چند چراغ سفید دیواری در چهارگوشه حیاط چیز دیگری در آنجا دیده نمیشد.
سر پله دقیقاً در وسط عرض حیاط بود که دو سمت آن دو تراس قرار داشت و پنجرههایی به عرض همان تراسها دیده میشدند که ملحفههای سفیدرنگی سر تا سر آن را پوشانده بود و با وجود روشن بودن چراغهای داخل اتاقها چیزی دیده نمیشد. سروان وقتی از پلهها بالا میرفت، سرش را بلند کرد. ساختمان سادهای بود با دو پنجره مشابه در دو طرف و جالب اینکه روی دیوارهای پنجرههای طبقه اول و دوم حفاظکشی شده بود.
قفل درهای ورودی سالم بود، وقتی وارد ساختمان شد، خود را داخل راهرویی با کفپوش موکت قرمزرنگ دید که در دو طرف آن نوارهای خاکستری قرار داشت. اثاثیه سادگی خاصی داشتند و بهم ریختگیای دیده نمیشد.
وقتی به انتهای راهرو رسید، پلههای مارپیچی با نمای چوبی دید که به طبقه دوم راه داشت و در دو سمت آن دو در ورودی اتاقهای طبقه اول قرار داشت و پشت این پلهها در ضلع غربی سرویس بهداشتی و حمام و در ضلع شرقی آشپزخانه قرار داشت. ابتدا وارد اتاق سمت راست شد، آرام و مرتب بود. تلویزیون، مبلمان راحتی، ساعت دیواری و شکل مشابه ال انگلیسی داشت. آنجا خبری نبود. وقتی خارج شد به سمت اتاق سمت چپ رفت، آنجا مشابهت کمی به اتاق قبلی داشت.
برخلاف آن، این ال انگلیسی تا پنجره پشت ساختمان که به فضای مشابه حیاط با گل، درخت و باغچه باز میشد، ادامه داشت و پنجره کاملاً باز بود. مبلمان این اتاق بسیار شیک بود و مشخص میکرد اتاق پذیرایی از میهمانان است. جالب اینکه روی میز آثاری از دو ظرف مخصوص پذیرایی میوه، کارد میوهخوری و چند هسته هلو و مقداری گیلاس و زردآلو دیده میشد.
پس مقتول میهمان داشته، دقیقاً جلوی پنجره و در فاصله 10 متری آن جسد مردی با لباس راحتی خانه در حالی که طاقباز بود، قرار داشت سر مقتول به سمت در ورودی اتاق و مبلمان بود و پاهایش به سمت پنجره رو به حیاط پشت ساختمان قرار داشت.
اسلحه دولول شکاری هم در دو متری دست راست مقتول که «پرویز» نام داشت، افتاده بود. هیچ آثار درگیریای در آنجا وجود نداشت و انگار قاتل از اصل غافلگیری استفاده کرده است.
خون زیادی در اطراف جسد پاشیده شده بود. سروان وقتی خود را بالای سر جسد رساند، دید که گلوله به گردن پرویز اصابت کرده است، اما خونریزی به اندازهای بود که نمیشد حدس زد آثار اصابت گلوله چگونه بوده است.
سروان فروتن که این بار دستکش جراحی همراهش نبود، از وارسی محل اصابت گلوله امتناع کرد و بدون اینکه دستی به جسد بزند، دستمال به دست گرفت و اسلحه را برداشت.
هنوز لولههایش گرم بودند و بوی باروت میداد، شاسی خلاصی لوله را فشار داد و آن را باز کرد. یک پوکه بیرون افتاد و گلوله دیگر را نیز خارج کرد تا داخل لولهها را وارسی کند.
لولهها روغنکاری شده و آماده بودند. جاهای دیگر اسلحه هم تمیز بود. انگار همین چند ساعت پیش مقتول اقدام به تمیزکاری کرده بود.
با وسواس بسیار گلوله و پوکه را سر جایش گذاشت، اسلحه را به حالت قبلی برگرداند و به همان شکلی که روی زمین قرار داشت و با پای خود علامتگذاری کرده بود، آنرا نزدیک جسد قرار داد. بعد به سمت پنجره رفت و به حیاط نگاهی انداخت، یک راه ورودی به آن حیاط زیبا که آبنمایی در وسط باغچهها قرار داشت، بود.
وقتی خواست از آن اتاق خارج شود، دید که مأموران تشخیص هویت و دکتر «نادری» پشت در ایستادهاند، از اینکه حساسیتهای او را مدنظر داشتهاند، قدردانی کرد، سپس خواست با دقت جسد تحت معاینه قرار گیرد.
باید اتاقهای دیگر را بررسی میکرد، ابتدا به آشپزخانه رفت، تصورش درست بود. در ورودی آن حیاط زیبا از آشپرخانه بود و بسته بود. قفل را باز کرد و به حیاط رفت. چیزی غیرعادی در آنجا نبود. وقتی به نمای ساختمان نگاهی انداخت، باز همه پنجرهها و حتی در ورودی به آشپزخانه را با حفاظ آهنی دید.
مقتول وسواس خاصی در حفظ امنیت ساختمان داشت، اما نمیدانست از آشنا ضربه خواهد خورد. به داخل ساختمان برگشت و به طبقه دوم رفت. آنجا مردی گریان بین دو مأمور پلیس از کلانتری ایستاده بود و مدام مردی به نام «آرش» را نفرین میکرد.
سروان وقتی شنید که آن مرد دوست صمیمی پرویز است و میداند قاتل کیست، خواست از او بازجویی کند:
تو قاتل را دیدی؟
- بله، برادرزن بیمعرفت پرویز بود. نمیدانید چه خوبیهایی که مقتول به این مرد و خانوادهاش کرده بود. خیلی نمکنشناس بودند.
- مطمئنی؟
- بله، همه چیز را دیدم، او حتماً فراری شده است، چون میدانست من در خانهام.
- میدانست و این کار را کرد؟
- بله، عصبانی شده بود.
- چرا؟
- پرویز از مدتها پیش وقتی دید که همسرش «شهلا» دلگرم زندگیاش نیست با من مشورت کرد. خواستم به زندگی ادامه بدهد تا اینکه به من ثابت شد که شهلا علاقهای به پرویز ندارد، البته دختر نجیبی است، اما دلیلی بر بیعلاقگی نیست، به خاطر همین به پرویز گفتم که قبل از بچهدار شدن او را طلاق بدهد.
همین شد که کار آنها به طلاقکشی رسید.
آرش که از دوستان قدیمی مقتول است و برادرزنش هم بود، بارها میانجیگری کرد که نگذارد چنین اتفاقی بیفتد البته او به فکر خواهرش نبود، طلاق را عار میدانست و نمیخواست خواهرش در چنین منجلابی بیفتد.
- همین آرش قاتل است؟
- امشب من میهمان پرویز بودم. قرار گذاشته بودیم مثل گذشتهها به شکار برویم. هر دو اسلحه داریم. ساعت 8 شب بود که به اینجا آمدم. با هم اسلحههایمان را تمیز کردیم تا اینکه سر و کله آرش پیدا شد.
بعد از پذیرایی مختصری دیدم که آرش از مقتول میخواهد تنهایی حرفهایی بزنند، خودم به حیاط رفتم تا آنها راحت باشند. نیم ساعتی در حیاط بودم، واقعاً حوصلهام سر رفته بود، آنقدر دستانم را در آبنما شسته بودم که در انگشتانم احساس بیحسی میکردم تا اینکه صدای عربدهکشیهای هر دو را شنیدم. پنجره رو به حیاط پشتی باز بود، آرش پشت به حیاط و چسبیده به پنجره ایستاده بود و چیزی در دستش دیده میشد. تا وقتی شلیک نشده بود، حس نکردم که اسلحه است، صدای نالههای پرویز هنوز در گوشم است. آرش اسلحه را همانجا انداخت و فرار کرد. با عجله به سمت ساختمان دویدم، کار از کار گذشته بود. آرش را تعقیب کردم. وقتی به کوچه رسیدم، او با موتورسیکلتش فرار کرده بود.
- چند گلوله شلیک شد؟
- نمیدانم آن لحظه همه چیز برای من تیره و تار شده بود.
- نمیدانی اختلاف سر چه بود؟
- نمیدانم، حرفهایشان را گوش نمیکردم، اصلاً چنین اخلاقی نداشته و ندارم.
- میدانی آرش کجا زندگی میکند؟
- در خانه پدریاش، سمت نیاوران چند باری آنجا رفتهام.
اینکه مشخص بود قاتل کیست، برای سروان خوشایند بود، از آن مرد که خودش را «میثم» معرفی میکرد، خواست بیرون از خانه رفته و منتظر او بماند.
دکتر نادری در معاینه جسد جای اصابت دو گلوله را در ناحیه گردن پیدا کرده بود و هیچ اثر انگشتی نیز به دست نیامده بود. سروان فروتن همراه میثم سوار خودروی کلانتری شدند تا به نیاوران بروند. میثم مدام میگفت که آرش حتماً فرار کرده است، البته دلیل منطقیای داشت، چون قاتل میدانست که دوست صمیمی مقتول شاهد جنایت است و اگر مطمئن بود که میثم اسلحهای در دست ندارد، حتماً برای قتل او نیز اقدام میکرد.
وقتی شهلا و پدرش جلوی در خانه آمدند، شنیدند چه بلایی سر داماد سابقشان آمده است و زمانی که سروان پرسید آرش کجاست با نگرانی گفتند که آرش برای مسافرت با دوستانش با عجله همان شب تهران را ترک کرده است.
آنها دیر رسیده بودند، بدون اینکه به پدر و دختر بگویند آرش چه نقشی در جنایت داشته، سوار خودرو شدند و آنجا را ترک کردند. در میانه راه سروان فروتن از راننده خواست میثم و او را نزد ماشینش برگرداند و هردو به آگاهی رفتند.
در اداره ویژه قتل سروان رو به میثم کرد و گفت: داستانت کاملاً دروغ است .چراکه در اسلحه دولول «پرویز»، فقط یک پوکه بود و دیگری گلوله داشت، یعنی اینکه یک گلوله شلیک شده بود، دکتر «نادری» پس از معاینه به من گفت که دو گلوله بر گردن مقتول اصابت کرده است، پس پرویز در دفاع از خود به سمت قاتل که پشت پنجره باز بوده، شلیک کرده و گلولهاش از فضای باز به سمت حیاط رفته است و در مقابل دو گلوله تو بود که به گلوی مقتول نشسته است.
سروان ادامه داد: البته این تنها دلیل نیست چرا که در صحنه قتل دیدم در ورودی حیاط پشت در آشپزخانه قفل بود که من آن را باز کردم و همه پنجرهها حفاظ داشت، پس تو نمیتوانستی از راه دیگری جز آن در وارد و خارج شوی که در این صورت بعد از جنایت وقتی با عجله به سمت داخل ساختمان میدویدی دیگر در را قفل نمیکردی، پس دروغ گفته ای.
و آخر اینکه اسلحه در سمت راست مقتول و فاصله دو متری افتاده بود و او با پنجره 10 متر فاصله داشت، در حالی که تو گفتی که «آرش» به پنجره چسبیده و شلیک کرد، سپس اسلحه را همانجا انداخت و فرار کرد، در این صورت اسلحه باید به پنجره نزدیکتر میشد و احتمالاً در سمت چپ مقتول که همان سمت راست قاتل است میافتاد.
میثم وقتی 3 دلیل از سروان شنید که نشان میداد داستانش ساختگی است، نتوانست خود را بیگناه نشان دهد و پذیرفت قاتل است.
میثم گفت: پرویز و من عین دو برادر بودیم، اما شهلا زندگی دوستانهمان را به هم زد. من احساس تنهایی میکردم خصوصاً اینکه کسی نبود خرج من کند، به خاطر همین به دو بهم زنی پرداختم و توانستم بین آن دو را به هم بزنم.
وقتی چند ساعت پیش به خانه پرویز آمدم، آرش را دیدم ناراحت شدم. او رفت و من شنیدم که دوستم تصمیم گرفته باز سراغ همسرش برود و آرش پا در میانی کرده است و قرار شده همان شبانه به شمال برود و خانهای ویلایی برای مسافرت فردای پرویز و شهلا اجاره کند.
با پرویز درگیر شدم و او را با گلوله زدم، همین. پشیمانم.