بی‌بازگشت


هر وقت تندتند می‌نوشتم، دست درد شدیدی می‌‌‌گرفتم اما زیاد جدی نبود تا اینکه توانستم با رتبه خوبی در دانشگاه قبول شوم و وارد فضای تازه‌ای شدم.
خیلی درس‌خوان بودم و این را از همان روزهای اول به رخ هم‌دانشگاهی‌هایم کشیدم. از اینکه همه بخاطر تیزهوشی من با احترام خاصی برخورد می‌کنند، لذت می‌‌‌بردم تا اینکه در این فضای پر تلاش، پای دختری وارد زندگی‌ام شد.
یکی از دختران فامیل، هم‌دانشگاهی‌ام بود؛ بارها او را دیده بودم و راستش را بخواهید، حتی در مورد علاقه به او فکرهایی هم کرده بودم اما در آن زمان خیلی زود بود و «مریم» را فقط می‌‌‌توانستم در میهمانی‌ها ببینم، بعدش هم که درگیر درس خواندن بودم.
«مریم» ابتدا من را نشناخت و این نشان می‌داد که من فقط به او دقت می‌‌‌کردم، با کلی نشانه دادن، او فهمید که فامیل هستیم و لبخندی به من زد. حال پدر و مادرم را پرسید و وقتی شنید من هم در دانشگاه و در یک رشته تخصصی عالی در حال گذراندن دوره تحصیل هستم، ابراز خرسندی کرد.
از آن روز به بعد به بهانه‌های مختلفی سر راهش سبز می‌‌‌شدم تا اینکه چند واحد درسی‌مان مشترک شد و او همکلاسی‌ام شد. اینجا بود که قدرت‌نمایی کردم. مریم تعجب کرده بود که من با چه میزان دانش بالا یکی از نخبگان دانشگاه هستم، وقتی دید هم‌دانشگاهی‌های دیگر با چه احترامی به من نزدیک می‌شوند، مطمئن هستم که یکه خورد و در حرف‌هایش مشخص بود خصوصاً اینکه چند استاد کلاس‌های مشترک وقتی اسمم را می‌‌‌پرسیدند و پی می‌‌‌بردند علی کامرانی هستم، تعریف و تمجید استادهای دیگر را هم به رخ دیگر دانشجوها می‌‌‌کشیدند.
مریم، قدم به قدم با من صمیمی‌تر شد و این برای من که روحیه بازی برای روابط عمومی خوب با دختران نداشتم، خیلی عالی بود. وقتی مریم چند بار برای امتحانات از من خواست کمکش کنم، به خود جرأت دادم با زبان بی‌زبانی به او ابراز علاقه کنم و چه خوب شد چون او هم حالت من را داشت. روزی که مریم به من و من به مریم گفت و گفتم که می‌‌‌توانیم با ازدواج زندگی موفقی داشته باشیم را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم. هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودیم که با خواستگاری از «مریم»، نامزد کردیم و قرار شد بعد از دانشگاه، ازدواج کنیم. یک سالی که نامزد بودیم، بهترین دوران زندگی‌ام بود تا اینکه توانستم شغل خوبی پیدا کنم و او را نیز در همان اداره به‌کارگیری کنم. سپس سر سفره عقد نشستیم و هر دو با هم بله گفتیم. چه زندگی شیرینی بود اما دست درد قدیمی امانم را بریده بود. وقتی مهناز کوچولو به دنیا آمد، زندگی‌مان شادتر شد، هر دو متین و محجوب بودیم و مریم بارها گفته بود که من را افتخار خودش می‌داند و همیشه به رخ دوستانش می‌کشد.
تنها ایراد این زن، چشم و هم‌چشمی بود که خیلی وقت‌ها باعث ناراحتی‌ام می‌شد. یک روز وقتی خواستم مهناز کوچولو را بغل کنم، دست راستم جواب نداد و این بچه روی زمین افتاد. از ترس کم مانده بود قالب تهی کنم اما بخیر گذشت، این اتفاق جلوی چشم مریم رخ داده بود و به اصرارش به دکتر رفتم.
پس از عکسبرداری‌های آنچنانی و معاینات زیادی که صورت گرفت، به من اعلام شد که امیدی به سالم شدن دستم نیست و به خاطر یک غده سرطانی، دستم باید قطع شود و در کمتر از یک ماه دیگر دست راستم لمس خواهد شد.
خبر خیلی بدی بود اما روحیه‌ای قوی داشتم. می‌‌‌توانستم دست چپم را تقویت کنم تا خللی در زندگی‌ام به وجود نیاید. احساسم این بود که مریم با این واقعیت تلخ کنار خواهد آمد. آن شب وقتی به خانه رفتم، مو به مو جریان را به او شرح دادم. گریه‌هایش به اندازه‌ای بود که انگار شوهرمرده شده است. دلداری‌اش دادم و خواستم خود را عذاب ندهد. آن شب پذیرفت، فردا و پس فردا هم اتفاقی نیفتاد اما فردای آن روزی که طبق پیش‌بینی دکترها دستم از کار افتاد، مریم در خانه‌ام نماند و با ترک من، نزد پدر و مادرش رفت و گفت که طلاق می‌خواهد.
می‌دانستم دردش چیست؛ روحیه چشم و هم‌چشمی بالای او زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار داده بود. چاره‌ای نداشتم جز اینکه به خواسته‌اش برای طلاق تن بدهم. چون بچه دختر بود تا هفت سالگی هم باید در کنار او می‌ماند. او حتی سریع شرکتش را عوض کرد تا در برابر همکارانش به خاطر دست من مورد توجه و ترحم قرار نگیرد. در همین دوران استرس بود که دکتر دستم پیشنهاد داد تا جراحی‌ای انجام دهم و گفت 10 درصد امکان دارد دستت سالم شود. یک روزنه کوچک ولی وسیع بود، دست خودم را زیر تیغ جراحی دادم بدون اینکه کسی بداند، یک هفته در بیمارستان تنها بودم و همه تصور می‌کردند به سفر خارجی رفته‌ام. وقتی دکتر به من لبخند زد و گفت که همه غده سرطان و سرایت آن به دستم را کنترل کرده‌اند و بعد از بهبودی جراحات دستم می‌‌‌توانم براحتی از آن استفاده کنم، انگار دنیای تازه‌ای به من داده بودند. یک ماه نگذشت که سالم شدم و مثل گذشته دست راستم را تکان دادم. وقتی این به گوش مریم رسید، همزمان شد با انتخاب من به عنوان رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل شرکت که می‌توانست باعث غرور همسرم باشد. اما دیگر مریم در دل من جایی نداشت، او مسیری بی‌بازگشت را انتخاب کرده بود و از من جز رد پایی در زندگی‌اش نمانده بود. هر چه اصرار کرد، نپذیرفتم. دلم را شکسته بود و می‌دانست مقصر است. الان 9 سالی از آن ماجرا می‌گذرد، تنها مونس من مهناز است که بعد از رفتن مادرش به خارج از کشور و ازدواج با یک دکتر ایرانی مقیم کانادا، نزدم مانده است. از اینکه با مریم به زندگی ادامه ندادم خیلی راضی‌ام چون می‌‌‌دانستم تنفری که در من از رفتار او برجای مانده است، هم برای من، هم برای مریم و هم برای مهناز خطرناک بود.

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و سی و سه
 - شماره هشت هزار و دویست و سی و سه - ۲۵ تیر ۱۴۰۲