زمان گمشد ه
خانواده خوبی داشتند، «ماری» همسری ایدهآل بود و بچههایش آرام و مؤدب بودند. با گرفتن وام بانکی خانهای خریده و به آن دکوراسیون زیبایی داده بود. هر روز با تلفن به خانه پدرش که در ایالت دیگری بود، زنگ میزد و حال آنان را جویا میشد. صدای گرم مادر و دعاهایش برای او کافی بود تا روز را بخوبی به پایان برساند. شبها نوبتی به بچهها لالایی میگفتند، آلن و ماری در ۸ سالی که با هم ازدواج کرده بودند، به عهد روز عروسی پایبند بوده و همیشه با تکیه به هم پیش میرفتند. آلن مهندس مکانیک بود و در یک کارخانه مسئول بخش طراحی به حساب میآمد. ماری معلم دوره آخر مدرسه بود و بچهها در غیاب آن دو در مهدکودک بسر میبردند. شب سردی بود، آلن دو کودکش را کنار شومینه برد و از آنها خواست شعرهایی را که در مهدکودک یاد گرفتهاند، بخوانند. یوزف با حرکات غمگین دست و صورت، شعر میخواند و «نانسی» او را همراهی میکرد. غذا، مرغ بریان بود. «یوزف» سس و سیبزمینی سرخ کرده را بیشتر دوست داشت. چشمغره مادر نشان داد که از مرغ نیز باید بخورد. «آلن» از بچهها و ماری خواست زود غذا بخورند، آن شب قرار بود طوفانی بیاید و باید زود میخوابیدند تا نترسند. پدر و مادر نیز در اتاق بچهها و کنار تخت آن دو روی زمین دراز کشیدند تا اگر طوفان باعث شد بچهها بیدار شوند، با دیدن پدر و مادرشان آرام بگیرند.
مهدی ابراهیمی
روزنامهنگار
صدای باد در لابهلای شکافهای پنجرهها میپیچید. ای کاش رادیو را روشن میگذاشتند تا بدانند این طوفان بسیار هولناک و با سرعت بسیار زیادی است و با هشدارهای دولتی که مرتب از رادیو پخش میشد، خود را به زیرزمین میرساندند.
طوفان کاترینا در کمتر از نیم ساعت خود را به شهر رساند. خانهها که غالباً از مصالح چوبی ساخته شده بودند، یکی پس از دیگری درهم میشکستند. آلن و ماری هنوز در خواب بودند که صدای ترک خوردن چوب به گوششان رسید.
«آلن» خیلی زود از خواب پرید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. باورکردنی نبود، طوفان شهر را بهم ریخته و با سرعت به آنها نزدیک میشد. وقتی ماری و بچهها را بیدار کرد، انگار طوفان پشت در خانهشان زنگ را میزد، همگی به طبقه پایین دویدند، دریچه زیرزمین را باز کرد، پیش از همه بچهها را داخل بردند و بعد ماری رفت، «آلن» پایش را روی نخستین پله نگذاشته بود که به یاد پولها و مدارکش افتاد. به سمت کمد دوید، پولها را برداشت اما دیگر فرصتی برای بازگشت نبود. طوفان، خانه چوبی آنها را در یک لحظه از زمین کند و هیچ کس «آلن» را ندید. فقط فریاد مردانهای به گوش ماری و بچهها رسید...
مادر و دو کودک سرگردان در جستوجوی «آلن»، همه جا را زیر و رو کردند. طوفان از شهر به هم ریخته، بیرون رفته و دیگر خبری از آن نبود. وقتی شنیدند که همه مجروحان و نجات یافتهها به نزدیکترین شهر انتقال داده شدهاند، با خودروی امدادگران خود را به آنجا رساندند و وارد بیمارستانهای پر از ازدحام شدند.
هر جا میرفتند، دست خالی برمیگشتند تا اینکه در آخرین بیمارستان شنیدند «آلن» در حالت کمای کامل است و هیچ علائمی مبنی بر زنده ماندن وی وجود ندارد.
«ماری» از اینکه همه چیز را در یک شب از دست داده، به یکباره از هم فروپاشیده بود و گریه میکرد. تنها امیدش «آلن» بود که باید بازمیگشت.
وقتی با خانواده شوهرش تماس گرفت، پدر و مادر «آلن» آشفتهحال خود را به بیمارستان رساندند، ماری احساس دلگرمی میکرد اما اگر «آلن» برنمیگشت، وای...
یک ماه میگذشت، بچهها به خانه پدربزرگ خو گرفته بودند، مسئولان شرکتی که «آلن» در آن مهندس طراحی بود، همه نوع حمایت را در اختیار «ماری» قرار داده بودند اما هیچ چیز وجود خود «آلن» نمیشد. «ماری» نمیخواست ناامید شود اما رویه درمانی او را کاملاً افسرده و نگران کرده بود. تیم پزشکی نمیتوانستند کاری کنند و همه منتظر بودند معجزهای صورت گیرد و همین اتفاق هم افتاد.
نیمهشب بود که پرستار هراسان از اتاق بیرون دوید و دکتر کشیک را صدا زد؛ «آلن» برگشته بود و این نمیتوانست چیزی غیر از معجزه باشد. ماری وقتی شوهرش از بیمارستان مرخص شد، سر از پا نمیشناخت اما نخستین شب کافی بود که احساس کند با «آلن» غریبه است. پدر مهربان خانواده همه ساعت با افرادی در اطرافش حرف میزد و رفتار دیوانهگونهای داشت. پدر «آلن» وقتی از عروسش شنید پسرش دچار چه رفتارهای روحی آشفتهای است، به پرس و جو پرداخت. او شنید دکتر مایکل مورفی میتواند چارهساز باشد.
«آلن» که به خاطر دیدن اشخاصی که ادعا میکرد با آنها رابطه دوستی صمیمی دارد و همه را از خود میدانست، روی صندلی هیپنوتیزم نشست:
- از لحظه آغاز سفر بگو؟
صدای باد شدید در گوشم پیچیده، نه میتوانم حرکت کنم و نه آرام بگیرم. لابهلای باد از زمین بلند شدم. پایین را به سختی میتوانم ببینم. خانهام از هم شکافته، اطرافم اثاثیه خانهها و چوبهای بزرگ در آسمان معلق است. وای سرم! بخشی از سقف شیروانی خانهام به سرم خورد، درد شدیدی داشت، باورم نمیشد اما انگار...
- انگار چی؟
جسمم به پایین پرتاب شد، او را میبینم که به سمت ضلع شرقی شهر میرود. من از جسمم جدا شدهام. دیگر آن را نمیبینم، نمیدانم چه اتفاقهایی در اطرافم میافتد، طوفان تمام شد.
- دیگر طوفان را نمیبینی؟
میبینم اما آن همه ویرانی زیر پاهایم است. من از معرکه طوفان جدا شدهام و به سمت بالا میروم. احساس میکنم مردهام، روحم در حرکت است.
- روحت حرکت میکند یا خودت بالا میروی؟
انرژیای من را به بالا میکشد و جالب اینکه صدای زنگی از پای چپم شنیده میشود. یاد بادبادکبازی افتادم.
- چرا؟
وقتی نوجوان بودم، بادبادکبازی میکردم و روی نخ مخصوص در فاصلههای 50 متری زنگولهای کوچک آویزان میکردیم برای اینکه اگر در ارتفاع نخ قطع شد، بدانیم هدایت بادبادک دیگر دست ما نیست.
- یعنی تو را هم به زمین وصل کردهاند؟
انرژی ضعیفی را هم از پایین حس میکنم اما انرژی رو به بالا، غالبتر است.
- میدانی به کجا میروی؟
نه، از دور یک سیاهی میبینم و جالب اینکه از پشت این سیاهی رنگهای شاد و نورانی زیادی به چشم میخورد. سیاهی دقیقاً در دل این نورافشانی است و انگار باید به جای رفتن به سمت نورهای شاد داخل تونلی شوم که سیاه و تاریک است.
- آنجا دهلیز ورودی به دنیای ارواح است، هنوز کسی را ندیدهای؟
نرسیده به آنجایی که شما آن را دهلیز خواندید، یک روح ایستاده است. او رنگ زرد دارد یعنی نور زردرنگ از آن ساطع میشود. آرام ایستاده، به نظرم مهربان و با محبت میآید.
- صاحب آن را میشناسی؟
شاید، اما چون چشمانم عادت به این فضا و نور خاص روح ندارد، چهرهاش را نمیبینم. خودش را آلکس معرفی میکند. او راهنمایم است و میخواهد مشاورههایش را جدی بگیرم.
- بپرس روح است یا...؟
روح است، و یک روح کاملاً پیشرفته، او میگوید چون من در رده بالایی قرار داشتهام، باید یک روح و راهنمای ارشد نزدم میآمد و خیلی خوشحال است بعد از سالها من را ملاقات کرده است.
- مگر تو را میشناسد؟
میگوید خیلی خوب میشناسد و قول داده در دو مرحله دیگر از سفر من نیز او را بشناسم، صدایش آشناست اما هر چه به ذهنم فشار میآورم، نمیتوانم حدس بزنم کیست!
- دهلیز را پشت سر گذاشتهاید؟
همین الان از آن خارج شدم، ای کاش عینک دودی به چشمم میزدم، اینجا نورهای زیادی وجود دارد که از بدنم یعنی کالبد روحیام عبور میکنند و چقدر دلنشین هستند.
- تو چه نوری داری؟
سفید همین!
- در این فضا، نمیترسی؟
وجود آلکس یعنی یک قدرت گرم، مهربانی و متکبر که همیشه همراهم است.
- او را هنوز نشناختهای؟
از آلکس خواستم چهره واقعیاش را نشانم بدهد. او من را زیر سایه درختی میبرد و میگوید و گفت نگاهش کنم، وای باورکردنی نیست، آلکس همان پدربزرگم است که سالهاست مرده. او الان راهنمایم است.
- یعنی راهنمای اختصاصی تو است؟
میگوید اکثراً راهنماها خودشان انتخاب میکنند کدام روح را تعلیم بدهند و اولویت با بستگان روح است و پدربزرگم، من را انتخاب کرده است. او میخواهد اسم «آلکس» را مدام تکرار کنم و اصلاً هویت زمینیاش را به زبان نیاورم.
- پدربزرگت در زمین چه شغلی داشت؟
او فرماندار بود و در تحصیلات دانشگاهی دکترای فیزیک داشت. اینجا هم پشتوانه زمینیاش او را به این مقام رسانده است.
- به کجا میروید؟
آلکس میگوید باید مدت زیادی در دنیای ارواح بمانم، وقتی نگرانیام از ماری و بچهها را دید، خواست آرام باشم و گفت که هر سه زنده هستند و نزد پدر و مادرم منتظر بازگشتم هستند.
- پس فهمیدی برمیگردی؟
همان ابتدا احساس بازگشت داشتم اما الان مطمئن شدم.
- بجز پدربزرگت، راهنمای دیگری نداری؟
بگویید آلکس، او میگوید که من دارای 3 راهنمای دیگر خواهم بود که یکی «آرتا» و دختر نورانیای است که باید به من در بخشی از تعلیمات کمک کند.
- پس راهنمای زن نیز دارید؟
بله، از هر جنس مذکر و مؤنث به تعداد تقریباً مساوی راهنما وجود دارد. من دو راهنمای دیگر مرد دارم که همیشه همراه آلکس هستند.
- راهنماهای دیگر را هم میبینی، میتوانی با آنها احوالپرسی کنی؟
خارج از ساعات تعلیم و آموزش، ما میتوانیم همراه راهنمایانمان و دیگر راهنماها در فضای دنیای ارواح قدم بزنیم یا حرف بزنیم، برای من دلچسب است. با خیلی از آنها آشنا شدهام و گاهی از دور به هم اشارات احوالپرسی داریم. اما راهنمایی من برعهده آلکس، آرتا و دو همراه آلکس است که اسمشان را نمیتوانند به من بگویند.
- چرا نمیتوانند؟
خیلی تازه کار هستند و سخت حرف میزنند، تصور میکنم آلکس دوره راهنما شدن را به آنها میدهد.
- چه آموزشهایی میبینی؟
یاد زمین افتادهام، تقریباً به هم شباهت دارد اما در ورای زمین و پیشرفتهتر!
- با روحهای مثل خودت در یک زمان آموزش میبینی؟
کلاسهای دستهجمعی و تکی وجود دارد که نمیدانم چرا من انفرادی آموزش میبینم، وقتی از آلکس پرسیدم، گفت که خیلی از روحها دیگر به زمین برنمیگردند و آموزش آنها متفاوت است و روحهایی مثل من خیلی کم هستند و به مراقبتهای ویژه احتیاج دارند.
- چه چیزی یاد میگیری؟
تأکید شده است چیزی نگویم، میگویند همه معادلات را به هم میریزد. پس سکوت کنم، بهتر است.
- اشاره جزئی داشته باش؟
من را ناراحت نکن، نمیتوانم.
از آلکس بپرس وقتی به زمین برمیگردی، باز آنها را میبینی؟
میگوید آنها به زمین نمیآیند اما من شاید تصور کنم آنها در اطرافم هستند و این برای من خوب نیست.
- پس چه باید کنی؟
آلکس میگوید خودم باید روی زمین راهحلی پیدا کنم، میخندد و به شانهام میزند که حتماً من راهحلی پیدا خواهم کرد.
- در دنیای ارواح خواب وجود دارد؟
بله، اما وقتی میخوابیم، چشمهایمان را نمیبندیم. روی چمنزار دراز میکشیم و به یک نقطه نورانی تمرکز میکنیم و خستگیمان در میرود.
- چند ساعت میخوابید؟
اینجا ساعت و زمان نداریم، اما به نظرم اندازهاش کافی است چون خمیازه هم به سراغمان نمیآید.
- چند روز است در آنجایی؟
گفتم اینجا زمان نداریم، وقتی از خواب بیدار شدم، آلکس خنده تلخی داشت. آرتا هم ناراحت بود، هر دو گفتند که باید به زمین برگردم، پرسیدم که چند روز میهمانشان بودم، خندیدند و گفتند در دنیای ارواح زمان یعنی هیچ، وگرنه روزها مثل هفته میگذشت.
- در واقع آلکس میگفت که زمان در دنیای ارواح، گم شده است؟
بله، گم شده، شاید به صلاح نیست باشد.
چه کسانی تو را بدرقه میکنند؟
همه ارواح و راهنماها، حتی روحهایی که آموزش دسته جمعی میدیدند و من را فقط در فضای خارج از کلاس به در دهلیز آوردهاند، آلکس خواست فراموشش نکنم و همه یکصدا گفتند دوستم دارند. اگر ماری و بچهها نبودند، اصلاً دوست نداشتم به زمین برگردم اما باید رفت...