نگاهی به سرنوشت دختری با تصمیمی اشتباه
بعد از اینکه دیپلم گرفتم، از صبح تا شب یا باید به مادرم کمک میکردم یا باید تنها در گوشهای از اتاقم به آرزوهای از دست رفتهام فکر میکردم.
دانشگاهی که به خاطر مخالفت پدرم، بیپولی و عدم درک خانوادهام کنار گذاشته بودم و کاری را که به زور پیدا کرده بودم برادرم اجازه نداد، بروم.
معلم شدنم که هرگز نتوانستم تجربه کنم.
چه فکرهای وحشتناکی بودند، این افکار ساعتها در مغزم داد و بیداد میکردند و مثل قوم مغول به ذهنم هجوم میآوردند. از بس بهم میگفتند تو بدبخت شدی، تو هیچ آیندهای نداری. پدرت هیچ وقت تعصبش را کنار نمیگذارد. اگر از خانه بیرون بروی، برادرت تو را خواهد کشت و...
این افکار من را به زنجیر بسته بودند. بعد از هر بار فکر کردن، عصبانی میشدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. وقتی هم دخترعمویم و بقیه بچههای فامیل درس میخواندند و برایم از دانشگاه رفتنشان تعریف میکردند، غبطه میخوردم و بیشتر از پدر و برادرم نفرت پیدا میکردم و بیشتر از همه از سکوت مادرم خشمگین میشدم که چرا هیچ وقت تلاش نکرد جلوی پدر و برادرم بایستد. گاهی با خودم میگفتم مگر پدرم و عمویم از یک خانواده نیستند؟ پس چرا پدر من اجازه نمیدهد دانشگاه بروم و عمویم این اجازه را به دخترعمویم میدهد؟
نه خودشان جوابی میدادند نه من جوابی برای این سؤالم داشتم. وقتی دیدم نمیتوانم شرایطم را عوض کنم، کم کم رابطهام را با فامیل قطع کردم؛ هرموقع به خانهمان میآمدند کمتر وارد صحبت میشدم و گاهی میگفتم میشه کمتر از دانشگاه حرف بزنید؟ خوب که چی، مگه حالا به کجا رسیدید؟ ندید بدید بازی در میآورید!
خودم میدانستم همه اینها را از روی عقده میگفتم، اما آنها فکر میکردند واقعاً از دانشگاه زده شدهام. بعد از مدتی دیگر حوصله کسی را نداشتم، حتی دیگر به مادرم هم کمک نمیکردم. پدرم اعتراض میکرد، مادرم غر میزد، انگار صدایشان را دیگر نمیشنیدم. برایم مهم نبود که دور و برم چه میگذرد.
در این گیرودار بود که برایم خواستگار آمد، یک پسر کارگر که وردست پدرش بنایی میکرد. پدرم بدش نیامد. مادر هم میگفت خانواده خوب و سادهای هستند. نمیدانم معیارشان چه بود. آرزویشان برای دخترشان چه بود که او را تأیید کردند.
من گفتم نه. پدرم گفت: درخانه بمانی که چی؟ بزرگ شدی باید ازدواج کنی. سر همین موضوع کلی دعوا شد و این بهانه خوبی شده بود برای لجبازی با خانوادهام. حسابی تلافی کردم. حالا من به حرف آنها گوش نمیدادم، اما صبر پدرم زیاد نبود. دست به کتکش را تا حالا ندیده بودم. وقتی زد زیر گوشم یک حس عجیبی به من داد. صورتم داغ شد و گوشم درد عجیبی گرفت. بعد از چند ثانیه شروع به گریه کردم. مادرم آمد پیشم آرام شدم اما خیلی طول نکشید، چون به من گفت حقت است، نباید روی حرف پدرت حرف میزدی. تقصیر خودت بود؛ این جمله را که گفت درد کتک پدرم را فراموش کردم و درد جدید وجودم را فرا گرفت.
چنان خشمی توی سینهام پر شده بود که دوست داشتم مادرم را بزنم اما نتوانستم. آن روز خیلی گریه کردم. خیلی داد زدم. خودم را تنها دیدم. از فردای همان روز دیگر با مادر و پدرم حرف نزدم و این قهر تا چند روز ادامه داشت. چند روز بعد عمویم به همراه خانوادهاش برای شام به خانهمان آمدند مادرم هر چقدر میگفت بیا کار کن کمکم باش، به حرفش گوش ندادم. حتی پیش میهمانها هم نرفتم. آخر شب که رفتند، پدرم دوباره شروع به داد و بیداد کرد. کتکم نزد ولی حرفهای زشت و رکیکی نثارم کرد که درد شنیدنش از کتک خوردن هم بدتر بود. اما این باعث نشد لجبازی را کنار بگذارم، تا مدتها لجبازی کردم. دیگر به فحش و کتکهایشان عادت کرده بودم. یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر احساسی نسبت به خانوادهام ندارم. انگار آنها هم همینطور شده بودند. این فاصله گرفتنها باعث شده بود کمر درد پدر هم که این اواخر رنجش میداد، برایم مهم نباشد، در صورتی که قبلاً اگر 10 دقیقه دیر از سر کار میآمد دیوانه میشدم و کلی گریه میکردم که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟!
به هر حال دیگر دوستشان نداشتم. یک روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی ترسناک است و نمیتوانم این کار را بکنم و راه دیگر این بود که کلاً از آنها دور بشوم و بروم به جایی که دستشان به من نرسد. با خودم فکر کردم حالا که در این خانه اضافه هستم، میروم. همین کار را هم کردم. صبح از خانه بیرون زدم اما نمیدانستم کجا بروم. جای خاصی مد نظرم نبود.
فقط رفتم. بعد از ظهر بود. رفتم فستفود و ساندویچ گرفتم. همان جا نشستم و شروع کردم به خوردن، بعدش هم دوباره راه افتادم و رفتم. چند قدم که رفتم، صدایی از پشت سرم گفت: سلام، میتوانم چند لحظه مزاحمتان بشوم؟ چیزی نگفتم و خودش ادامه داد و گفت: چقدر بیانرژی هستی. داشتم میدیدم که ساندویچ میخوری، اما اصلاً حواست نبود که چی میخوری، انگار حواست جای دیگری بود. وقتی این را گفت، یک لحظه دیدم راست میگوید. چه خوب و بادقت به من نگاه کرده است. همین حرفش باعث شد تا آخر خیابان با او هممسیر شوم و دلیل حال بدم و رفتنم از خانه را برایش توضیح دادم. انگار خوب هم گوش میکرد. خوب هم توجه میکرد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت که من هم مثل خودت هستم و مستقل زندگی میکنم. از وقتی از خانوادهام جدا شدهام دیگر هیچ دغدغهای ندارم. تو هم مثل من هستی...
حرفش آرامشم را زیاد کرد، چون به نظر میرسید واقعاً تصمیم خوبی گرفتهام. کمی جان گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و با انرژی راه افتادم.
خواستم خداحافظی کنم و بروم که گفت: اینطور که معلوم است جایی را نداری که امشب بروی.
راست هم میگفت. گفتم: نه جایی را ندارم.
گفت: میدانم، گفتم که من هم مثل تو بودم. وقتی از خانوادهام جدا شدم تا چند روز در خیابانها بودم تا اینکه توانستم یک جایی را گیر بیاورم. از تو دعوت میکنم که بیایی خانه من. حداقل از خیابان و بیپناهی بهتر است.
خدا انگار کنارم بود و داشت دستم را میگرفت. اولش تعارف کردم، با اصرار او اما بالاخره قبول کردم و به خانهاش رفتم، اولش کمی معذب بودم. اما رفتار صمیمی او کمک کرد یخم آب شود. از آنجا که بعد از ظهر ساندویچ خورده بودم میلی به شام نداشتم و فقط چایی خوردم. این مدت از بس در خانه حالم بد بود نتوانسته بودم خوب بخوابم. ناگهان احساس کردم خیلی خوابم میآید. به او گفتم خوابم میآید. گفت برو در اتاق بخواب. خواب خیلی خوبی داشتم. صبح زود بیدار شدم. دیدم او خواب است. بیسروصدا به دستشویی رفتم و صورتم را شستم. بیرون آمدم و دیدم از زیر پتو دارد نگاهم میکند، با مکث گفت: چه زود بیدار شدی!
گفتم: آره دیشب زود خوابیدم. گفت: من خیلی میخوابم، تو برو ببین در یخچال چه داریم و صبحانهات را بخور.
کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. داخل یخچال هم بجز پنیر، چیزی نبود. صبحانهام را که خوردم، او بیدار شد. انگار میلی به صبحانه نداشت. فقط سیگار کشید و چایی خورد. میگفت خیلی سیگار میکشم و باید ترکش کنم.
خیلی حرف نمیزد، اما اگر هم حرفی میزد کلاً از بیپولی و آزار خانوادهاش میگفت. آنطور که خودش تعریف میکرد از ۱۳ سالگی سیگار کشیده و کار کرده بود. پدرش گفته بود مدرسه نمیخواهد بروی و باید کار کنی، اما انگار دیگر پشیمان شده بود و کارگری را دوست نداشت. به همین دلیل بعد ازسالها کارگری کردن و خرج خانواده کردن تصمیم میگیرد جدا شود. او حالا ۳۷ سالش بود و خانه یکی از دوستانش که زنش را طلاق داده بود، زندگی میکرد.
نگفت آن دوستش کجاست، فقط گفت اینجا را داده که زندگی کنم. پرسیدم: الان چکار میکنی، چه شغلی داری؟ گفت: فعلاً هیچی، ولی قرار است به ترکیه بروم. اگر خواستی تو هم با من بیا.
با خوشحالی زیاد پیشنهادش را قبول کردم. یکی دو روز که گذشت، گفت: برای اینکه بتوانی همراهم بیایی باید اجازه پدر و مادرت را داشته باشی، چون تو مجردی و خانه پدرت هستی. گفتم: اما من دیگر به خانه برنمیگردم. اگر برگردم نه تنها اجازه نمیدهند با تو بیایم، بلکه من را هم میکشند. گفت: نمیشود و باید اجازه پدرت را داشته باشی یا شوهرت. گفتم: من مجردم. شوهر ندارم. گفت: ولش کن حالا یک فکری میکنیم. بعد از ظهر گفت: دوستم آمده میخواهد برای پس فردا بلیت بگیرد بروم ترکیه باید با تو خداحافظی کنم. خیلی ناراحت شدم و گفتم: پس من چی؟ گفت: تو رضایتنامه نداری؛ نه از پدر نه از شوهر. خیلی گریه کردم. گفتم: من را ببر، اینجا تنها نمانم. اگر بروی من پیش کی بمانم؟ گفت: نمیشود.
خیلی گریه کردم و او گفت که یک راهی هست ولی فکر نکنم بشود. من که حسابی کنجکاو بودم و مشتاق رفتن با او، پرسیدم: چه راهی؟ گفت: ولش کن. گفتم: بگو دیگه. گفت: اینکه من و تو صیغه موقت شویم و بعد که رفتیم ترکیه باطل کنیم. گفتم: چطوری؟ او برایم توضیح داد و گفت: خیلی وقت نداریم.
خوشحال شدم، چون داشت هر کاری میکرد که من تنها نمانم. اسم و فامیلم و کد ملی و... را از من پرسید و در یک برگه کاغذ، پر کرد. بعد یک چیزی گفت و به من گفت بگو بله. من هم «بله» گفتم و گفت: عزیزم تو الان مال منی.
با خوشحالی گفتم: یعنی من را میبری؟ گفت: بله. پرسیدم کی میرویم؟ به دوستش زنگ زد و دوستش گفت مریض شده و چند روز باید استراحت کند و کار ما را چند روز دیگر انجام میدهد بعدش گفت یک چیزی برای شام درست میکنی؟ منم کوکو درست کردم و خوردیم و کلی تعریف کرد. ظرفها را شستم و آمد کمکم کرد. خیلی خوش گذشت. بعدش گفت اتفاقاً بهتر که سفر عقب افتاده است چون من و تو بیشتر خوش میگذرانیم. خیال من هم با شنیدن این حرف راحت شد.
موقع خواب به اتاق من آمد و گفت من و تو دیگر محرم هستیم و میتوانیم در یک اتاق بخوابیم اما من گفتم صیغه برای سفر به ترکیه است که گفت مشکلی ندارد.
صبح از دستش ناراحت شده بودم، اما باز هم با حرفهایش آرامم کرد. روزها گذشت و خبری از رفتن به ترکیه نشد. او با بهانههای مختلف سفرمان را به تعویق میانداخت. بعد از یک ماه گفتم که من پاسپورت و حتی کارت ملی ندارم. کلاً نمیتوانیم برویم؟ گفت: نگران نباش، دوستم برایت پاسپورت درست میکند.
باز هم حرفش را گوش کردم، اما حضورش را دیگر مثل قبل نمیخواستم، انگار دوستش نداشتم. به مرور متوجه شدم اعتیاد دارد و ترکیه رفتنش هم دروغ بود. اعتراض کردم. جواب نداد. تکرار که کردم کتکم زد. گفت: ترکیه کجا بود؟ با این حرفش همان داغ و دردی را که موقع کتک خوردن از پدرم تجربه کرده بودم، در وجودم احساس کردم. من چه کار کردم با خودم؟ چرا خانه پدری را ترک کردم؟ این مرد کیست؟ من اینجا چه کار میکنم؟ شروع به گریه کردم.
داد زدم، دوباره کتکم زد. گفتم: همین الان از اینجا میروم. گفت: آره میتوانی بروی، اما صیغه تو چند وقت دیگر هم زمان دارد. اگر خواستی میتوانی بیایی. تازه یادم آمد چه بلایی سرم آورده است با گریه از خانهاش بیرون زدم و خواستم بروم خانه خودمان و از پدرم کمک بگیرم، اما روی برگشتن نداشتم. در خیابان از یک خانم کمک خواستم. به من گفت از پسر جوان شکایت کن. اما با آبروی رفتهام چه باید میکردم؟ با حماقتم، خانوادهام، خودم؟!
دیدگاه کارشناسی
فتانه ورمزیار
مشاور و کارشناس ارشد روانشناسی
فــرار از خانـــه از جملـــه آسیبهای اجتماعی است که به دلایل مختلف فردی، خانوادگی و اجتماعی رخ میدهد. با توجه به کیس حاضر عوامل مذکور قابل شرح است. از عوامل خانوادگی میتوان به برخی تعصبات خشک، باورهای خشکیده و انعطافناپذیر نسبت به تحصیل فرزند خود در عصر حاضر اشاره کرد. این باورها مانع از درک نیازهای فرزند و همدلی و مورد غفلت (neglet) قرار گرفتن فرزند میشود. از عوامل اجتماعی میتوان به عدم حمایت اقوام اشاره کرد که با توجه به شناخت و بینشی که نسبت به علاقهمندی و محدودیتهای موجود در راه رسیدن به آنها توسط پدر بوده و توسط آنها نیز مورد غفلت قرار میگیرند. از عوامل فردی که تحت تأثیر عوامل خانوادگی و اجتماعی قرار میگیرد، هوش اجتماعی(EQ) پایین است. هوش هیجانی شامل تواناییهایی مانند انگیزه دادن به خود، پشتکار در شرایط دشواری و سرخوردگی کنترل رفتارهای تکانشی به تأخیر انداختن خواستهها، تنظیم هیجانات، جلوگیری از غلبه استرس، قدرت فکر کردن، همدلی با دیگران و امیدواری است که در کیس حاضر به دلیل مشکلات متعدد خانوادگی و عدم تعاملات اجتماعی تضعیف شده و همین امر باعث نسنجیدن شرایط و قرار گرفتن در مسیری میشود که انتهای آن به آسیبهای جبرانناپذیر ختم شده است، لذا برای چنین افرادی که در معرض این آسیبها قرار دارند آموزش و تقویت هوش هیجانی الزامی است. از طریق آموزش مؤلفههایی مانند خودآگاهی، حمایت اجتماعی و همدلی علاوه بر هوش هیجانی عوامل اجتماعی مانند افراد آسیبرسان اجتماعی مثل آنتی سوشال یا افراد ضد اجتماعی که یکی از ملاکهای آنها، عدم شکلگیری احساس گناه وعدم وجدان است، بسیار اهمیت دارد. این افراد در آسیب زدن به دیگران هیچگونه احساس گناه و عذاب وجدانی نخواهند داشت و درصدد سوءاستفاده مالی، روانی و جنسی از افراد هستند.