بازنده واقعی


آرزو داشتم زیر برج ایفل بایستم و عکس یادگاری بیندازم. می‌‌خواستم بروم تا با دنیای دیگری آشنا شوم. دوست داشتم مثل پسردایی‌ام وقتی به ایران سفر می‌‌کنم، احترام و عزت داشته باشم اما حیف که این خواسته‌ها تنها در حد آرزو بود.
تازه وارد دبیرستان شده بودم که دایی‌ام میهمانی مجللی گرفت. قرار بود «محمدرضا» پس از 5 سال دوری به ایران برگردد. او در فرانسه زندگی می‌کرد و همه قربان صدقه‌اش می‌رفتند.
حسادت همه وجودم را گرفته بود، از فرودگاه تا خانه دایی‌ام همه می‌‌خندیدند و شادی می‌کردند اما من با چهره‌ای عبوس انگار از همه طلبکارم. روی صندلی جلوی ماشین پدرم نشسته و به جلو چشم دوخته بودم.
میهمانی بزرگی بود، «محمدرضا» عمدی کلمات فارسی و فرانسوی را قاتی پاتی به زبان می‌آورد و زن‌دایی نسرین قند توی دلش آب می‌شد. ثانیه‌شماری می‌‌کردم میهمانی تمام شود.
وقتی به خانه رفتیم، همه فهمیده بودند عصبانی و ناراحت هستم. برای دلداری‌ام خیلی کارها کردند اما سکوتم باعث شد همه تعجب کنند و مادرم مدام بگوید پسرم را چشم کرده‌اند!! در اتاق خوابم روی تخت دراز کشیدم و به سقف تاریک چشم دوختم. باید می‌‌رفتم و نیاز به یک نقشه حساب‌شده داشتم. می‌‌دانستم پدرم با وجود رفاه نسبی‌ مالی‌ای که فراهم کرده، نمی‌تواند پشتوانه مالی مناسبی برای سفر من باشد.
نیاز به زمان بود. صبح که بیدار شدم، از مادرم خواستم هزینه ثبت‌نام من در کلاس زبان فرانسوی را فراهم کند. مامان نعیمه با خوشحالی پذیرفت و من با جدیت شدم یک فرانسوی‌خوان سمج که شب و روزم را با کلمات فرانسوی می‌‌گذراندم.
پیشرفت خوبی داشتم و به راحتی می‌توانستم مکالمه فرانسوی بکنم. وقتی دیپلم گرفتم و در کنکور شرکت کردم، با رتبه خوبی قبول شدم اما دانشگاه هدف اصلی‌ام نبود. پدر و مادرم با شنیدن اینکه نمی‌خواهم به دانشگاه بروم، کلی سرزنشم کردند اما تصمیم من غیرقابل برگشت بود. می‌‌خواستم به خدمت سربازی بروم تا برای سفر به آن سوی آب‌ها مشکلی نداشته باشم. روزی که لباس سربازی پوشیدم، هیچ گاه از ذهنم پاک نمی‌شود. مادرم کارنامه قبولی من در کنکور را به دستش گرفته و گریه می‌کرد. او را در آغوش گرفتم و خواستم من را ببخشد. دو سال گذشت و من هر شب خودم را در هواپیمایی می‌دیدم که اجازه فرود در فرودگاه پاریس را می‌گرفت و آن روشنایی برج ایفل که در مرکز شهر می‌درخشید. کارت پایان خدمت تنها توانست یک ماه من را دلخوش کند چرا که وقت سفر با هزاران آرزو فهمیدم به این راحتی‌ها ویزا به من تعلق نمی‌گیرد و باید هزاران بهانه و مدرک جور کنم. هر کاری بلد بودم، انجام دادم. با هر دوز و کلکی خواستم ویزا بگیرم؛ حتی از دانشگاه‌های مشهور فرانسه پذیرش گرفتم اما عاقبت کار این بود که به حجره پدرم رفتم و پشت دخل نشستم.
هر بار مادرم را می‌‌دیدم، شرمسارش بودم و از کنایه‌هایش می‌‌ترسیدم. باید از آن فضا فرار می‌‌کردم تا اینکه خواهرم پیشنهاد داد ازدواج کنم. اصلاً تمایلی نداشتم اما بهتر از پریشانی افکار بود. یکی از دوستان صمیمی خواهرم وقتی من را خواستگار خودش دید، پذیرفت ازدواج کند. روز عروسی شیرین‌ترین روزی بود که در عمرم داشتم. البته این را آن شب احساس نکردم بلکه الان که همه زندگی‌ام را باخته‌ام، شیرینی‌اش را در وجود خودم احساس می‌‌کنم.
من سکوت مرموزی داشتم و «زهرا» می‌‌خندید، زندگی زناشویی‌ام کلید خورد و من دل به کار دادم تا بازنده واقعی نباشم. دو سال از ازدواج‌مان نگذشته بود که نامه‌ای از یک دانشگاه رسمی فرانسه به دستم رسید که من را پذیرش کرده بود. انگار بهترین اتفاق زندگی‌ام رخ داده است. مثل بچه‌ها بالا و پایین می‌پریدم و «زهرا» از هیجان من تعجب کرده بود.
مثل بچه‌ها روی دو زانو و روبه‌روی «زهرا» نشستم و به او گفتم که بزودی به فرانسه خواهیم رفت اما باید مقداری دوری من را تحمل کند. برخلاف تصورم، «زهرا» خوشحال نشد، حتی به گریه افتاد و خواست از زندگی‌مان در تهران لذت ببریم. او راست می‌گفت؛ با ابتکاراتی که به خرج داده بودم، حجره پدرم سودآوری بیشتری پیدا کرده بود و او می‌خواست با من شریک شود. اما نه تنها گریه‌هایش من را به یاد التماس‌های چند سال پیش مادرم نینداخت، بلکه با پرخاشگری او را مانع پیشرفت خودم دانستم و گفتم حاضر نیستم به هر قیمتی فرانسه را از دست بدهم. زودتر از آنچه تصور می‌‌کردم، در فرودگاه از زهرا و خانواده‌ام جدا شدم به امید روزی که برای همسرم شرایط زندگی در فرانسه را فراهم کنم و او را نزد خودم ببرم. آن لحظه‌ای که سال‌ها در خیال‌پردازی‌هایم تصویرسازی می‌‌کردم، هواپیما در باند فرودگاه پاریس به زمین نشست و من پای در غربت گذاشتم.
از آنجا که تسلط به زبان فرانسه داشتم، روزهای نخست یعنی تا زمانی که پول‌هایم تمام شد، به مشکلی بر نخوردم. هر روز با «زهرا» در تهران تماس می‌‌گرفتم. گریه‌هایش تمامی نداشت تا اینکه برای پول درآوردن مجبور شدم در مغازه پوشاک فروشی کار پیدا کنم. شاید باور نکنید هفته‌ای یک بار نیز نمی‌توانستم به تهران زنگ بزنم، هر بار با همسر ناامیدی مواجه می‌‌شدم که التماس می‌کرد به ایران برگردم.
روزهای سختی بود اما گذشت. وقتی توانستم رفاه خوبی در فرانسه برای خودم دست و پا کنم، برخلاف تصورم هیچ دلخوشی‌ای نداشتم. «زهرا» رفته بود. او با فشارهای پدرش از من طلاق گرفت و برای همیشه تنهایم گذاشت. یادم است وقتی از او پرسیدم چرا تنهایم می‌گذارد، با بغض گفت: تو شوهر من بودی و تنها تکیه‌گاهم، زیر بار کنایه و متلک‌پرانی‌های فامیل رهایم کردی و رفتی، باز از من انتظار داری! دو سال است التماس می‌‌کنم «زهرا» با من ازدواج کند،اما تنها شرطش زندگی در ایران است، یک بازنده واقعی‌ام اما او را دوست دارم و بار سفرم را بسته‌ام تا برای همیشه به نزدش بازگردم و...

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و بیست و دو
 - شماره هشت هزار و دویست و بیست و دو - ۱۲ تیر ۱۴۰۲