کج‌راهه


هنوز چند روزی از پوشیدن لباس سربازی نگذشته بود، می‌دانست چشم به راهی در خانه دارد، فاطمه تازه عروس بود و باید دوری‌اش را تحمل می‌کرد. وقتی پذیرفت سر سفره عقد بنشیند، پدر و مادرش راضی نبودند و مرتب از بیکاری علی، می‌نالیدند.
می‌خواست کوتاهی‌های گذشته را جبران کند، باید پیروز می‌شد و سربلندی فاطمه برای او خیلی مهم بود، دوره آموزشی تمام نشده بود که با مرگ پدرش سیاهپوش شد، پدرش مغازه‌ بقالی داشت و علی همیشه در آنجا پاتوق دوستانه راه انداخته بود.
روز به روز بقالی از رونق افتاد تا اینکه علی، به خاطر سرپرستی مادرش کفالت گرفت و زودتر از موعد ازخدمت سربازی ترخیص شد و به خانه برگشت.
همه اعضای خانواده دور سفره نشسته بودند و فاطمه از بازگشت شوهرش خوشحال بود که علی با چند سرفه‌ صدا صاف کرد و رو به خواهر و برادرانش گفت: «می‌خواهم رونق بقالی را به آن بازگردانم اما نیاز به یک وام دارم و می‌دانم دل‌تان مهربان‌تر ازآن است که بخواهید دست رد به سینه‌ام بزنید.» حرف‌های شیرینی زد و وقتی هم سکوت کرد همه پذیرفتند مغازه بقالی را به او بفروشند به شرط آنکه ارثیه آنان را قسطی و بعد از یک سال بپردازد.
وقتی کرکره مغازه بالا رفت، دکوربندی آن عوض شد، مواد مکمل غذایی برای ورزشکاران زیبایی اندام پشت ویترین قرار گرفت، فکر خوبی داشت چون که دقیقاً در 50 متری مغازه پدرش، باشگاه پرورش اندامی فعال بود و او با خیلی از ورزشکاران دوست بود.
در خدمت با پسری آشنا شده بود که دست به جعل خوبی داشت و این پیشنهاد فروش مواد مکمل غذایی برای ورزشکاران زیبایی اندام را هم او داده بود. سراغ عباس رفت و خواست دست به کار شوند، قوطی‌های مشابه به قوطی‌های مواد مکمل با برچسب‌های جعلی مخفیانه داخل مغازه انتقال داده می‌شد.
شب‌ها آن دو مولد مکمل‌های اصل را با نان پودر شده مخلوط می‌کردند و در بسته‌بندی‌های جدید به فروش می‌رساندند، سود خیلی زیادی داشت و می‌توانست بدون اینکه به کسی آسیبی برساند به ثروت باد آورده‌ای دست پیدا کند.  
در کمتر از یک‌سال پول زیادی بدست آورد و عید نشده سهم ارث  خواهر و برادرانش را پرداخت کرد.
همه تعجب کرده بودند اما علی ایده‌های تازه‌ای داشت فاطمه از اینکه شوهرش توانسته بود خط بطلانی بر همه پیش‌بینی‌های خانواده‌اش بکشد، خوشحال بود اما مادر علی هر جا می‌نشست ابراز نگرانی می‌کرد و مدام با نصیحت کردن از پسرش می‌خواست خدا را فراموش نکند.
روز به روز وضعیت مالی علی بهتر می‌شد تا اینکه به فکر دایر کردن شرکت سرمایه‌گذاری افتاد و با دادن آگهی در روزنامه‌ها و با وعده وعیدهای فراوان از مردم خواست با مشارکت‌ مالی در کمتر از 6 ماه پول خود را به 6 برابر افزایش دهند.
با سرازیر شدن پول مردم در حساب‌ علی، او به سرمایه‌گذاری‌های مختلف در زمینه‌های ساخت و ساز و تجارت کامپیوتر پرداخت، به اندازه‌ای سرش شلوغ شده بود که گاهی شب‌ها نیز به خانه نمی‌رفت و فاطمه دل نگران به چهارچوب در چشم می‌دوخت.
رفته رفته، شرکتش به صورت زنجیره‌ای شاخه داد و کارمندان زیادی استخدام کرد. همه او را مهندس صدا می‌زدند. چند وکیل خبره هم استخدام کرده بود تا در صورت شکایت برخی از مشتریان که 6 ماه بعد با بهانه‌جویی تنها اصل پول‌شان را به آنها باز می‌گرداندند، بتواند همه مشکلات را حل کند.
روز به روز حساب‌های بانکی علی، پرتر می‌شد و رابطه عاطفی‌اش با فاطمه رو به سردی می‌رفت، مادرش هم شاهد این اتفاق بود، فاطمه چندباری شب‌ها که علی به خانه بازمی‌گشت می‌نشست تا با او درددل کند اما گوش شنوایی نبود.
خیلی از شب‌ها به بهانه اینکه باید در شرکت‌هایش بماند به خانه سر نمی‌زد و گاهی حتی یادش می‌رفت تماس بگیرد، فاطمه دلش به روزهایی که علی سرباز بود و گاهی به مرخصی می‌آمد تنگ شده بود، او نمی‌دانست که علی برای اینکه روز به روز ثروت شرکت‌هایش را بیشتر کند با دختر یک تاجر بزرگی سرسفره عقد نشسته و شیرینی هم خورده است.
علی نمی‌خواست به فاطمه بگوید که در خانه‌اش دیگر جایی برای او نیست و باید ترک خانه شوهر کند به خاطر همین به وکلایش مأموریت داد با ادامه دادخواست طلاق بدون اینکه او با فاطمه رو در رو شود، شرایط جدایی را فراهم کند.
فاطمه باور نمی‌کرد، مادر علی به خاطر حمایت از عروسش سیلی آبداری به صورت پسرش زد اما فایده‌ای نداشت، او حاضر بود کلی پول و ثروت به فاطمه بدهد تا او از زندگی‌اش بیرون برود و این برای فاطمه تفاوتی با مرگ نداشت.
صدای گریه‌های فاطمه را هیچ کس نشنید، دوست نداشت آه بکشد و نفرین کند.
سرانجام فاطمه از دنیا رفت. وقتی مادر علی سرخاک عروس سفر کرده‌اش به گریه افتاد، دست به آسمان گرفت و ناله‌ای کرد، علی سیاه‌پوش با دسته گل گرانقیمتی در 10 قدمی جمعیت ایستاده بود، هیچ کس ندید که او گریه کند، علی بیش از اینکه در فضای عزاداری باشد با موبایل حرف می‌زد.
هنوز یک سال نگذشته بود که وقتی علی از سفر خارج به ایران بازگشت، در ایست بازرسی فرودگاه از سوی پلیس دستگیر شد. او به اتهام مفاسد اقتصادی و کلاهبرداری‌های پی در پی، رشوه‌دادن و پرونده‌سازی‌های واهی بازداشت شد و تحت بازجویی قرار گرفت.
وکلایش به هر دری زدند نتوانستند کاری انجام دهند، همه اموالش مصادره شد و او به زندان افتاد، حکم سنگینی داشت به طوری که چیزی از دارایی‌اش برای او نماند و همه به مالباختگان بازگردانده شد.
وقتی در زندان به انتظار ملاقاتی نشسته بود، این مادر پیرش بود که پشت شیشه، گوشی در دست می‌گرفت تا صدای غم زده علی را بشنود، سراغ الهه را گرفت اما مادر از عروس پولدارش خبری نداشت.
چند ماهی طول نکشید که طعم طلاق غیابی را چشید، الهه به راحتی از او جدا شد، جایی برای گله‌مندی نداشت، او همان کاری را کرد که علی برسر فاطمه آورده بود.
وقتی از زندان آزاد شد، حتی پولی برای خوردن یک ساندویچ نداشت، سرخاک فاطمه رفت و به گریه افتاد و فریاد زد مرا ببخش!

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و دویست و شش
 - شماره هشت هزار و دویست و شش - ۲۳ خرداد ۱۴۰۲