قلب یخی !
علاقه زیادی به «زهرا» داشتم، دخترداییام بود و از دوران نوجوانی هر وقت به خانهشان میرفتم یا در میهمانی او را میدیدم، زیرچشمی حرکاتش را زیر نظر می گرفتم.
دختر نجیبی بود و این برای من یک اصل مهم بود، بطوری که با وجود اطمینان از علاقه زهرا به خودم که از نگاههایش میشد فهمید، حتی جرأت پیدا نکردم سراغش رفته و حرف دلم را به او بگویم.
روزها میگذشت و من در رؤیای ازدواج با زهرا بهسر میبردم، تنها دلخوشیام نگاههای معنیداری بودند که با شرم و حیا بین من و زهرا رد و بدل میشد، هر وقت او را میدیدم، میخواستم چیزی بگویم اما دلم اجازه نمیداد پاکی این عشق را لگدمال کنم.
صبر برای من مهمترین خصیصه بود، میدانستم چارهای ندارم، هنوز هیچکدام آمادگی نشستن بر سر سفره عقد را نداشتیم، بایستی متناسب با درسم کاری دست و پا میکردم تا بتوانم از مادرم بخواهم به خواستگاری زهرا برود.
در رشته علوم آزمایشگاهی کاری پیدا کردن یک هنر است و خوشبختانه من یک هنرمند بودم و توانستم زوتر از آنچه که تصور میکردم، کاری دست و پا کنم، وقتی وارد محیط کار شدم رئیس شرکت آدم خوبی بود و خیلی زود من را با حقوق خوبی جذب کارهای اصلی شرکت کرد.
استعداد خوبی داشتم و توانستم پیشرفت کنم و هنوز مدرک لیسانس نگرفته بودم که به پایهریزی سناریوی خواستگاری رفتن پرداختم و چه خوش گفت این مادر مهربان که جز زهرا کسی نباشد عروسمان!
روز خواستگاری انگار با داییام غریبه بودم، همین دیروز بود که به همدیگر جوک میگفتیم و میخندیدیم، مثل بچه مثبتها، دست روی زانوهایم گذاشته و سرم را زیر انداخته بودم. مشکل خاصی نبود، خصوصاً اینکه با خنده زهرا آخرین تردیدها از بین رفت، مهریه را مادرم با برادرش کنار آمدند و خیلی زود قرار عقد و عروسی گذاشته شد.
خیلی هیجان داشتم و میخواستم سالها سکوت و تنها نگاه را به یکباره بشکنم و با زهرا صمیمی حرف بزنم، به او بگویم که دوستش دارم، بگویم تنها ستاره آسمان زندگیام است، بگویم محبت او در همه قلبم ریشه دوانده است، بگویم جز او هیچکس را در خواب نمیدیدم و بگویم که...خلاصه همه این حرفها را گفتم و زندگیمان شروع شد، هر دو درس میخواندیم و من کار میکردم، روزهای خوبی بود، ماه عسل کل ایران را با ماشینی که از دوستم قرض کرده بودم، گشتیم و ناگفتههایم را به زبان آوردم، جالب اینکه حرفهای زهرا شنیدنیتر بود و تازه فهمیدم او هم آرزویی مثل من داشت.
چند سال بعد من مدرکم را گرفتم و زهرا پیشنهاد داد با هم سرمایهگذاری کاری کنیم و شرکتی راه بیندازیم، داییام او را حمایت مالی کرد و پدرم یکی از آپارتمانهایش را به من داد.
شرکت جمع و جوری بود، زهرا روحیه خیلی بزرگی داشت و به اندازهای محکم حرف میزد که من به اعتماد به نفس بالایی رسیده بودم. در زمان بهدنیا آمدن پسرم «آرین» من و زهرا توانسته بودیم شرکت را گسترش بدهیم و درآمد خوبی داشته باشیم.
بایستی با جذب نیرو پیشرفتهایمان را ادامه میدادیم، زهرا برخی از دوستانش را به من معرفی کرد که هم تحصیلکرده بودند و من نیز دوستان خلاق خودم را دورمان جمع کردم. فضایی بسیار صمیمی بهوجود آمد و پروژههای بزرگ را در دست گرفتیم بدون اینکه بدانم در برابر یک آزمون خطرناک هستم.
اکثر موقعها زهرا در شرکت بود تا اینکه برای بهدنیا آوردن بچه دومم با توجه به وضعیت جسمانی، پزشک به او دستور استراحت مطلق داد، ابتدا احساس کردم به تنهایی نمیتوانم از کارها موفق بیرون بیایم اما نسرین خواهر یکی از دوستان زهرا که بهواسطه او در شرکت کار میکرد، در چند روز نخست چند طرح خاصی پیشنهاد داد که دیدم میتوانم از او در انجام کارها کمک بگیرم و همین پیشنهاد کاری بود که جرقههای یک عشق کاذب را بین ما زد.
نسرین خیلی صمیمیتر از آن چیزی بود که من سراغ داشتم، الان میدانم که من راحت همه اعتماد زهرا را به بازی گرفتم، با وجود علاقهای که به زن و بچهام داشتم، وقتی نسرین سعی کرد به من ابراز محبت کند نه تنها مانع نشدم بلکه میدان را برای این کار او آزاد گذاشتم و خیلی ماهرانه توانست قلبم را تسخیر کند.
حیف که اعتقادی به جادو و جنبل ندارم و الا میگفتم جادویم کرده بود، خیلی زود تغییر رفتارم در شرکت و خانه مشخص شد، زودتر از آنچه که فکر کنید و هنوز یک ماه نگذشته بود که خواهر نسرین در خفا به رفتارهای او اعتراض کرد حتی نسرین را در خانهشان کتک زده بود اما این دختر میگفت عاشقم است و کاری به دیگران ندارد.
خودباختگی شکست غرور یک مرد است که من تجربه کردم، نسرین ماند و دوستان زهرا حتی خواهر این دختر یکی پس از دیگری رفتند، آنها وقتی میخواستند استعفا بدهند به دفترم میآمدند و با زبان بیزبانی میخواستند من را به یاد آرین و زهرا و مسافر کوچولویمان بیندازند، همه را میدانستم اما انگار کر، کور و لال شده بودم، دوست داشتم آنها خیلی زودتر از شرکت بیرون بروند.
شرکت خیلی خلوت شده بود و جالب اینکه دوستان زهرا هیچ چیزی به او نگفته بودند اما رفتارهایم تابلو بود و همیشه میپرسید خدای ناکرده چه اتفاقی افتاده است؟! چند باری به بهانه کار زیاد با تأخیر به خانه رفتم و زمانی که زهرا و آرین چشمانتظارم بودند با نسرین در تفریحگاهها نشسته و حرف میزدیم تا اینکه من برای جایگزین کردن نیروهای استعفایی، بناچار آگهی استخدام دادم و به جذب نیرو پرداختم.
پسران تحصیلکرده زیادی آمدند و از بین آنان چند جوان بااستعداد را استخدام کردم. در همین زمان بود که یکی از دوستان زهرا با دلخوریای که به خاطر مصمم بودن من برای بهکار نگرفتن آنها داشت، به بهانه دیدن زهرا نزد او رفته و همه ماجرا را به او گفت.
من در یک کافیشاپ بودم که مادرزنم زنگ زد، باور نمیکردم که زهرا با شنیدن ماجرای نسرین راهی بیمارستان شود، انگار دنیا بر سرم خراب شده بود، در یک لحظه به یاد خاطرات شیرینی افتادم که با او داشتم، خندههای آرین، همه و همه را در خطر نابودی میدیدم.
وقتی از کافیشاپ خارج شدم، فقط صدای نسرین را که مرتب صدا میزد نادر، نادر، میشنیدم اما او دیگر برایم مرده بود، ای کاش هیچوقت تسلیم نمیشدم، البته همه تقصیرها را به گردن نسرین نبایستی انداخت، او اشتباه کرد و من گناه کردم، تا جایی که میخواستم زهرا را طلاق بدهم.
مسافر کوچولویمان در نیمه راه ماند و هیچوقت متولد نشد، هنوز هم عذاب وجدان دارم، وقتی با گریه از زهرا عذرخواهی کردم، به قلبش اشاره کرد، میدانستم شکسته است، خواستم من را کمک کند تا با هم شکستگی قلبش را پیوند بزنیم.یادم نرفته بگویم که از نسرین هم عذرخواهی کردم و او نیز از زهرا طلب عفو کرد، 8 سالی میگذرد و مسافر کوچولویی در راه است و دیگر آثاری از شکستگی قلب زهرا نیست و...