در حافظه موقت ذخیره شد...
دزد بدشانس
عشق خیالی
الهام دختر نجیب و باشعوری بود و او هم با رفتارش نشان داده بود که نسبت به هومن توجه و محبت دارد.
هر دو عاشق شده بودند، اما برای رسیدن به همدیگر تنها عاشقی کافی نبود. از آن روز گاهی هومن پنهانی با خانه پدر الهام تماس میگرفت و با او حرف میزد. الهام به هومن گفته بود اگر پدرش متوجه شود، برخورد بدی خواهد داشت. برای همین هم آنها در نهایت سختی گاهی چند جملهای با هم حرف میزدند. این ارتباط کوتاه و پنهانی هومن را بیشتر آزار میداد.
آخرین بار وقتی به موبایل الهام زنگ زده بود، بدون اینکه بداند در دام افتاده است، بلای ناگهانی نصیباش شده بود. در حال حرف زدن با الهام بود که ناگهان صدای مردانهای افکارش را در هم ریخت اول فکر کرد خط روی خط افتاده است، ولی وقتی صدای گریه الهام را شنید متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. پدر الهام که به دخترش مشکوک شده بود مچ آنها را گرفته بود.
پسرجان! اگر مرد هستی و دختری را میخواهی چرا دست به رسوایی و آبروریزی میزنی، مثل یک مرد بلند شو و به خواستگاری بیا. خودت را هم پشت ابرها پنهان نکن. با آبروی خانوادگی من و احساسات دخترم هم بازی نکن وگرنه بلایی به سرت میآورم که ابرهای آسمان به حال تو گریه کنند.
گوشی از دستش افتاده بود. قلبش بشدت درد میکرد. باورش نمیشد که به این زودی دستش رو شود. سرش بشدت درد میکرد. تا چند ساعت در کوچهها گشت و آخر سر موقع غروب به خانه رفت. مادر از دیدن هومن در آن حال و روز تعجب کرد. تا آن زمان سابقه نداشت پسرش در آن وقت از روز به خانه برود.
چی شده پسرم؟
ناگهان شروع به گریه کرده و بعد همه چیز را برای مادرش تعریف کرده بود. مادرش لبخندی زده بود.
خب پسرم برای رفتن که مشکل نیست، ولی آخر تو که کار و کاسبی درستی نداری.
هومن گفت: آخه مادر من که مرده نیستم بالاخره کاری پیدا میکنم. جوهره یک لقمه نان برای زن و زندگیام را که دارم.
هفته بعد هومن و مادرش راه افتادند سمت شهرستان و خانه پدر الهام. دلهره عجیبی در وجود هومن ایجاد شده بود، نمیدانست باید چه کند. ولی تمام این بدبختیها ارزش رسیدن به الهام را داشت.
پدر الهام مردی سختگیر و با ابهت بود. حرفهایش روی یک نقطه متوقف شده بود.
هر وقت دستت به دهانت رسید بیا تا مثل مرد با هم حرف بزنیم.
هومن بعد از کلنجار رفتنهای زیاد افتاده بود دنبال کار ولی به هر دری میزد، بیفایده بود. به هر کسی که میشناخت رو زده بود، ولی کسی تحویلاش نگرفته بود. امیدش را از دست داده بود. باور نمیکرد که بتواند کاری به چنگ آورد و در صف نانوایی بود که یکدفعه یکی از بچهمحلهای قدیمی را دید.
چی شده چرا تو خودتی؟
داریوش جوان شر و شوری بود که هر چند وقت یکبار ناپدید میشد و پس از مدتی دوباره سر و کلهاش پیدا میشد.
هیچی!
یعنی چی هیچی! مگر آدم مغز ندارد که الکی اعصاب خودش را خرد کند. به من بگو رفیق.
خودش هم نفهمیده بود که چطور سر درددلش باز شده و شروع به حرف زدن کرده است. همه چیز را برای داریوش گفته بود و داریوش در آخر به او گفت: خب داداش! من کمکات میکنم. هستی؟
هومن قبول کرده بود.
بعد از چند روز این دست و آن دست کردن بود که بالاخره متوجه شد داریوش چه نقشهای دارد. خیلی با خودش کلنجار رفت، ولی راهی نداشت. به خودش قول داد که همین یکبار دست به خلاف بزند.
نیمهشب با داریوش جایی که او گفت کمین کردند و بالاخره با فوت و فنهایی که داریوش بلد بود یک وانت را در لحظهای مناسب سرقت کردند. وانت پر از میوه و ترهبار بود. دلش به حال صاحب وانت میسوخت. چند بار به داریوش گفت برگردیم و ماشین را پس بدهیم، ولی هر بار داریوش او را دست انداخته بود. آنها با سرعت زیاد حرکت میکردند و در پیچ و خم جاده خاکی داریوش به جلو میرفت تا اینکه یکدفعه وانت سرجایش ایستاد. هر چه سعی کردند روشن نشد.
چی شده؟
نمیدانم بدشانس هستیم دیگر. بیا کمک کن.
هر دو آستینها را بالا زدند و شروع به معاینه ماشین کردند، در یک لحظه صدایی آنها را به خود آورد. صاحب ماشین با دو مأمور کنار آنها ایستاده بودند.
آقا! به ماشین من بیخودی دست نزنید. هیچ مشکلی ندارد.
داریوش بدون اینکه روی خودش بیاورد، گفت:
منظورت چیه؟ پس چرا راه نمیره.
راننده با خنده گفت: آخر بنزین ندارد.
هومن پشت میلههای زندان به الهام و اشتباه بزرگی که مرتکب شده بود، فکر میکرد. حالا اطمینان داشت که با این وضعیت دیگر حتی خواب الهام را هم نمیتواند ببیند.