در حافظه موقت ذخیره شد...
در دادگاه خانواده تهران مطرح شد
زندگی جهنمی
این زن به قاضی پرونده گفت: کارشناس گرافیک هستم، 6 سال پیش از طریق یکی از دوستان مشترک در یک دورهمی با فرزاد آشنا شدم، آن موقع هر دو کم تجربه و جوان بودیم، هنوز مدت زیادی از آشنایی ما نگذشته بود که وی نسبت به من ابراز علاقهمندی کرد و پیشنهاد ازدواج داد. از آنجایی که فرزاد قصاب محلشان بود و تحصیلات عالی نداشت ابتدا مردد بودم و به وی پاسخ منفی دادم اما دوستم مدعی بود که فرزاد پسر باشخصیتی است وخلاصه اصرار کرد که به وی جواب مثبت بدهم.
زن نگونبخت افزود: همین حرفهای دوستم سبب شد که خیلی زود به فرزاد دل ببندم، این در حالی بود که من یک خانواده مذهبی و از نظر تمکن مالی متوسط دارم و نمیتوانستم بدون محرم شدن برای آشنایی با پسری غریبه ادامه دهم.
فرحناز در حالی که به شدت از تصمیم گذشته خود پشیمان بود، ادامه داد: بلافاصله فرزاد به همراه خانوادهاش برای خواستگاری به خانهمان آمدند و پس از توافق خانوادهها، بدون هیچ گونه شناخت و تحقیقی، تنها به حرفهای دوستم اکتفا کرده و با مهریه 414 سکه بهارآزادی پای سفره عقد نشستم.
این زن با چشمانی گریان افزود: آقای قاضی خیلی زود جشن عروسیمان برپا شد و ما زندگی مشترکمان را شروع کردیم، برعکس تازه عروس و دامادهای دیگر که ابتدا زندگی پرشور و نشاطی دارند، فردای عروسی، من با بدرفتاری همسرم روبهروشدم ابتدا تصورم این بود شاید از خستگی مراسم عروسی است و بد اخلاقیاش را نادیده گرفتم اما رفته رفته پی بردم که همسرم مرد پرخاشگری است، از آنجایی که هدفم زندگی بود به خود امید میدادم که با گذشت زمان، همسرم اخلاق و رفتارش تغییر میکند، بنابراین ماجرای خشونت وی را از دوستان و حتی خانوادهام پنهان کردم.
این در حالی بود که هنوز 7 ماهی از زندگیمان نگذشته بود که یک روز صبح وقتی به مغازه قصابیاش رفت در را به رویم قفل کرد، من که از این رفتار و حرکت وی حیرتزده شده بودم وقتی اعتراض کردم ناگهان به سمتم حمله ور شد و با مشت و لگد به جانم افتاد و در خانه حبسام کرد. خلاصه این روند هرازگاهی ادامه داشت و همسرم هروقت که دلش میخواست مرا در خانه زندانی میکرد اما من به خاطر حفظ آبرو موضوع را از همه مخفی کردم تا اینکه متوجه شدم باردارم وقتی سونوگرافی دادم پی بردم که جنین 2 قلو است بنابراین خوشحال شدم و فکر میکردم با به دنیا آمدن فرزندانمان همسرم از پرخاشگری دست برمیدارد.
این زن آه سردی کشید و گفت: اما زمانی که باردار بودم مرا به باد کتک گرفت طوری که در بیمارستان بستری شدم. خلاصه وقتی فرزندانم به دنیا آمدند پزشکان متوجه شدند که یکی از قلها دچار فلج مغزی است، زمانی که علت را از پزشک جویا شدم، گفت که بر اثر ترس و استرس و تنگی نفس شدید، فرزندم دچار فلج مغزی شده است. آنجا بود که دنیا برایم تیره و تار شد و هرگز فکر نمیکردم طفل معصوم قربانی حرکات خشونتآمیز پدرش شود.
فرحناز ادامه داد: آقای قاضی همیشه با دردهایم سوختم و ساختم ولی هیچ گاه راضی نشدم فرزندانم را رها کنم و به این زندگی آشفته و بیسر و سامانم پایان دهم و به خانه پدریام بروم و در رفاه، آرامش و آسایش زندگی کنم.
بنابراین به خاطر فرزندانم زندگی پرتنش و جهنمی را تحمل کردم، اما همسرم تعادل روحی و روانی ندارد و بارها به بهانههای مختلف با مشت و لگد به جانم افتاده است، حالا نیز 6 ماه است مرا با سر و صورتی کبود از خانه بیرون کرده و اجازه نمیدهد فرزندانم را ببینم، اکنون تقاضای طلاق و دیدار با فرزندانم را دارم، چرا که زندگی با همسرعصبی و پرخاشگر مانند ساختن یک خانه روی گسل زلزلهای میماند که هر لحظه انسان در وحشت و انتظار زیر آوار بهسر میبرد.
این زن که پشیمانی در چهرهاش موج میزد، ادامه داد: حالا به ستوه آمدهام و دیگر توان ادامه زندگی با این مرد را ندارم و از نظر روحی و روانی کاملاً بهم ریختهام، میخواهم اگر عمری باقی بود در کنار فرزندانم مابقی عمرم را در آرامش زندگی کنم.
به دنبال اظهارات این زن، قاضی شعبه 283 مرد قصاب را به دادگاه خانواده شماره 2 ولنجک احضار و درباره مشکلشان پرسید.
این مرد وقتی روبهروی قاضی پرونده ایستاد، گفت: فرحناز زن زندگی نیست، همهاش دنبال چشم و همچشمی است و زندگیمان را با دوستان، آشنایان و اطرافیان مقایسه میکند، این در حالی است که روز اول آشنایی، من درباره شغل و وضعیت مالیام به وی گفته بودم که جزو طبقات ضعیف جامعه هستم. متأسفانه او با گرفتن یک میهمانی ساده کلی خرج روی دست من میگذارد، چند نوع غذا، میوه، دسر و مخلفات تهیه میکند که از فامیلهایش کم نیاورد، او با این کارهایش زندگی مرا سیاه کرده است.
قاضی به فرحناز گفت همسرت راست میگوید چرا زندگیات را با دیگران مقایسه میکنی؟
این زن جواب داد: آقای قاضی همسرم دروغ میگوید اصلاً من اجازه نداشتم کسی را به خانه دعوت کنم و در طول این 6 سال زندگی مشترکی که با وی داشتم یک روز خوش به خود ندیدم و زندگی ما شبیه جزیرهای طوفانی است. از روزی که مرا از خانه بیرون کرده چند ماه میگذرد که در این مدت بارها برای دیدن فرزندانم به در خانه مراجعه کردهام اما وی اجازه دیدار با آنها را به من نمیدهد. حالا نیز از این وضعیت خسته شدهام و درخواست طلاق دارم.
در همین موقع قاضی این زوج را به آرامش دعوت کرد و گفت به این زودیها حکم طلاق نمیدهم باید به مشاوره بروید بعد از آن اگر نتیجهای حاصل نشد، حکم طلاق را صادر میکنم.