نگاهی به کتاب «دوربرگردان»
سه شاخه درهم تنیده
محمدکاظم کاظمی
نویسنده و شاعر افغانستانی
کتاب «دوربرگردان» نوشته سید زهیر مجاهد در واقع حاصل سه شاخه درهم تنیده از روایت است؛ یکی روایتهای مهاجرت، از این جهت که قهرمان کتاب، یک مهاجر افغانستانی است، دیگری روایتهای خیابانی که حاصل دوران جوانی و شر و شور قهرمان است و آن یکی روایت مقاومت که به نبرد علیه داعش در سوریه مربوط میشود. به این سبب ما مجموعه آگاهیهای متعددی در زمینههای مختلف در این کتاب مییابیم که البته در جاهایی با هم تداخل دارند، چنان که بعضی از مسائل مهاجرت، خود عامل جدالهای خیابانی میشود و از طرفی در این جدالهای خیابانی هم پندآموزیهای بسیاری است.
در سلسله کتابهای انتشارات جام جم ما دو کتاب داریم که روایتهای شخصی فردی است که بخشی از مسیر زندگی را برمیگردد، دوباره طی میکند و دچار یک «دوربرگردان» میشود. یکی کتاب «ویولنزن روی پل» که درباره پدیده اعتیاد است و در آنجا خسرو باباخانی نویسنده توانمند، از درگیری و سپس رهایی خودش از این پدیده سخن میگوید و دیگری همین «دوربرگردان» که در آن، قهرمان داستان پس از یک دوره زندگی توأم با شرارت، مسیر دیگری برمیگزیند و البته آن نیمه تاریک از مسیر زندگی خود را هم پنهان نمیکند و بلکه آن را روایت میکند و میگذارد که خواننده تا لایههای درونی اشخاص شرارتگران اجتماعی را هم دریابد.
سلیمان، قهرمان روایت، یک کودک مهاجر است. فرزند یکی از کارمندان عالیرتبه و خوشنام شهر مزارشریف افغانستان که به سبب مخالفت با حکومت کمونیستی افغانستان به مهاجرت ناچار شده است. کارمندی که روزگاری در شهرش رئیس یک اداره بوده و حالا به سبب تنگناهای اقتصادی، حتی گاهی به دستفروشی ناچار میشود و این کودک نیز به جبر زمانه، ناچار میشود پدر را در این شغل همراهی کند و اول بار، به همین سبب بازداشت میشود، نه به جرم چیزی دیگر، بلکه به جرم اینکه یک «کودک کار مهاجر» است. این یکی از برشهای تکاندهنده این کتاب است که پرده از روی تلخیها و تنگناهای حاکم بر زندگی مهاجران افغانستان برمیدارد ولی ماجرا فقط همین نیست. قسمت دردناکتر آن این است که این کودک را به جرم اینکه مدرک شناسایی مناسبی ندارد به مدرسه راه نمیدهند. پس کودک به جای مدرسه، به خیابان میرود و به تدریج، به سردسته شرارتگران خیابانی تبدیل میشود. این دیگر دوربرگردان نیست، یک مسیر انحرافی است که عوامل متعدد مسبب آن شده است و مهمترین آن البته، بازماندن از تحصیل برای این کودک مستعد است. چرا میگویم مستعد؟ چون بعد میبینیم که این آدم در جوانی و وقتی به سوریه میرود، با چه استعدادی آموزشهای سخت تکتیراندازی را فرامیگیرد و حتی خودش مربی آن آموزشها میشود.
و حالا شما تصور کنید که چه تعداد از کودکان مهاجر به سبب بازماندن از تحصیل به خاطر نداشتن مدرک شناسایی، از مسیر درست زندگی دور شدند. مسببان این وضعیت در ادارات مربوط به مهاجرین در آن سالها، هر توجیهی در این زمینه بیاورند، از قبح این تصمیمشان کم نمیکند که یک نسل مستعد از کودکان مهاجر را به خاطر نپذیرفتن در مدرسه، راهی کوچه و خیابان و کارگاه و چهارراه کردند و باید قدردان بود کسانی را که بالاخره این قانون ظالمانه را شکستند و راه تحصیل همه کودکان مهاجر را باز کردند و البته تحول، به سبب فرمان حضرت آیتالله خامنهای در مورد آزادی تحصیل برای کودکان مهاجر رخ داد.
و در بخش دوم کتاب، روایتهایی از این ناهنجاریهای اجتماعی است که در قهرمان داستان بروز میکند و او قدم به قدم مسیر انحراف از هنجارهای اجتماعی را شروع میکند. از اینجا این کتاب یک مورد مناسب برای تحقیق و مطالعه درباره عوامل و زمینههای شرارتهای اجتماعی است. اینکه چطور شخصی که در ابتدا میخواهد رابینهودوار با کمک زور بازو و چماق و قمه، خود حق مظلومان جامعه را از زورگیران و تبهکاران بگیرد، ولی به مرور زمان خودش به یک زورگیر تبدیل میشود و چند بار زندانیشدن را تجربه میکند.
اما در این ظلماتی که بر زندگی شخص سایه افکنده است، چند کورسوی نور روشن است و او آنها را از دست نمیدهد؛ یکی خانواده، بخصوص احترام به پدر و مادر و دیگری جوّ مذهبیای که او در آن بزرگ شده و به مراسمهای آن و هیأت و زیارت وفادار مانده است، ولی هرچند باری به علت چاقوخوردن در یک دعوای خیابانی، نمیتواند علم هیأت را روی دوش ببرد.
چیزی که به کمک این دو منبع نور میآید، پشیمانیها و عذابوجدانها و توبههای مکرر است که سرانجام دیگر قهرمان روایت را از مسیر انحرافی، به یک دوربرگردان بزرگ میرساند، او به سوریه میرود، جزو رزمندگان مقاومت میشود و به تعبیری که روی جلد کتاب نیز درج شده است، این «سربار» به یک «سرباز» تبدیل میشود و البته به مرور به یک فرمانده شجاع که نامش هم برای داعشیان ترسناک است.
آن تهورها و دلیریهایی که باری در خیابان از او ظهور میکند، این بار در سنگرها بروز میکند.
در این فصل از کتاب هم نکات بسیاری هست که به خواننده بصیر، آگاهیهایی جدا از آنچه همیشه در رسانهها دیده است، میدهد. اینکه بهدلیل بعضی سختگیریهای امنیتی، سالها دلیریها و رزمندگیهای فاطمیون پنهان میماند. وقتی سلیمان باری به مشهد برمیگردد، از اینکه عکس شهدای فاطمیون بر در و دیوار شهر است، تعجب میکند. سابقه نداشته است که این مجاهدتها علنی شود، یک سیاست نادرست دیگر که خوشبختانه در سالهای اخیر عوض شد و اکنون نظام رسانهای و مدیریتی ایران، بهصورت تمام قد از حضور رزمندگان افغانستانی در نبرد سوریه تجلیل میکند، در حالی که زمانی حتی تشییع جنازه این شهدا هم مخفیانه صورت میگرفت، متأسفانه.
نکته جالب دیگر که از خلال این روایتها پیداست، این است که بیشتر این رزمندگان، بهصورت داوطلبانه و از سر اعتقاد به جنگ سوریه رفتند؛ چیزی که در رسانههای بیگانه عمدتاً انکار شده و حتی گاهی از اجبار برای اعزام به سوریه یا انگیزههای مادی بسیار برای این امر صحبت میشود.
و بالاخره در واپسین صفحات کتاب، یک ارجاع عاطفی و تأثیرگذار به مطالب ابتدایی کتاب رخ میدهد. آنجا که شهید سردار سلیمانی علت درسنخوانده بودن سلیمان را میپرسد و یک زخم کهن سر باز میکند... این قسمت از کتاب را با بغض و اشک ویرایش کردم و میگذارم که خوانندگان کتاب خود آن را بخوانند.