«روایت رستگاری؛ به یاد حجتالاسلام دیانی» در نمایشگاه کتاب برگزار شد
سلام بر مسعود عزیز
گروه فرهنگی/ نشست «روایت رستگاری به یاد حجتالاسلام مسعود دیانی» با حضور علی رمضانی؛ سخنگو و قائممقام سیوچهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران، مادر مرحوم دیانی، فاطمه میرمحمدصادقی؛ همسر مرحوم دیانی، مرتضی صفایی، مهدی قزلی، آراز بارسقیان، افروز مهدیان، پرستو نیکنام و حسین شاهمرادی در سالن جایزه جلال آل احمد واقع در شبستان اصلی مصلای امام خمینی(ره) برگزار شد.
در ابتدای این نشست، پرستو نیکنام مترجم کتاب، روایتش را از مسعود دیانی با قرائت یک دلنوشته با عنوان «درباره رهایی» خواند و سپس آراز بارسقیان با بیان اینکه این چیزی که من نوشتم یک نامه است و نمیتوانم به آن دلنوشته بگویم چون عنوان دلنوشته برای وقتی است که نمیخواهی واقعیت را بگویی اما این دل نوشته نیست و واقعیت است. وی متن خود را اینچنین خواند: فلانی سلام، هنوز هفتاد روز نشده که رفتی و من دلم برات تنگ شده. خیلی بیشتر از وقتی که بودی. خب وقتی بودی گاهی میشد پنجاه روز، شصت روز، هفتاد روز… آدم ازت بیخبر بود… بیخبرِ بیخبر که نه، بالاخره پیامگیری، چیزی، میزی بود که آدم هرازگاهی خبر بگیرد و خب حالا...بگذار یک طور دیگر شروع کنم. نزدیک چهل روزی میشد که نبودی. آمدی به خوابم. یادت است؟ اول خیلی سرحال نبودی. هر دو پایت توی خواب آسیب دیده بود. اول دو پایت را نمیدیدم. اما امیدوار بودی که خوب میشوی. ازت پرسیدم چطور؟ گفتی خوبِ خوب میشود. باور نکردم. گفتی داری با خودت کنار میآیی تا بهتر شوی. گفتی بقیه هم کمکت میکنند. و... صحنه بعد... دیدیم روی جفت پا وایستادی. گفتی ببین برایم چه پایی ساختند. گفتم آره ولی هنوز حال و روزت خیلی به راه نیست و گفتی نه دادا، بهتر میشوم. دقت کرد… و خوب شدی...
در ادامه، «مهدی قزلی» مدیر انتشارات جام جم، دوست و همکار مرحوم دیانی متنی با عنوان «مسعودی که بود، مسعودی که شد» قرائت کرد: در نمایشگاه کتاب سال اول قرن جدید، مسعود مسئول کمیته فرهنگی شد، یا چنین چیزی. رفقای مشترک گفتند مریض شده و نیامده. من گذاشتم به حساب پیچاندن و خالی بستن مسعود. هیچکس اندازه من مسعود را نمیشناخت... هر چند اشتباه کرده بودم و کاش مثل همیشه تحلیلم درباره مسعود درست بود. خبر سرطان خیلی زود رسید. من تازگی با سرطان آشنا شده بودم به واسطه بیماری پدرم. دنیای جدید و عجیبی است. مرگ میآید جلوی خانهات مینشیند ولی داخل نمیآید، یکجوری هم مینشیند که تو ببینیاش. بعدتر میآید داخل ولی حرفی نمیزند. انگار کاری به کارت ندارد. میروی دکتر، دکتر هم حرف حساب نمیزند، حرف امید نمیزند. همه چیز را میاندازد گردن خدا... اگر خدا بخواهد... هر چند تیغش به بدن سرطانی دستاندازی میکند و قلمش داروهای سخت را مجوز میدهد. خلاصه اینکه سرطان همزاد مرگ است؛ مرگی زماندار. مثل بمب ساعتی. زمان میگذرد، دکتر کار خودش را میکند و سرطان کار خودش را. بگذریم حرف مسعود بود. متأسفانه مسعود نپیچانده بود، مریضی راست بود و سخت، خیلی سخت. وقتی رفقای مشترک خرده اطلاعاتشان را دادند، با چیزهایی که از سرطان میدانستم، ته دلم خالی شد. همان موقع فهمیدم مسعود زمان کمی دارد، زمان کم و سخت. راستش این خبر مثل آب روی آتش، همه دلچرکینی گذشته را محو کرد. در همان نمایشگاه زنگش زدم و حالش را پرسیدم. بعدتر هم چند باری بهش سر زدم. البته نه مثل بعضی از رفقایش زیاد. من دل دیدنش را نداشتم. مسعود بیمار شده بود، بیماری متفاوت، عجیب مورد توجه دیگران قرار گرفته بود ولی این بار این توجهها برایش جذاب نبود، نه به خاطر بیماری، به خاطر مرگآگاهی.
حُسن ختام این نشست روایت غلامرضا طریقی شاعر و دوست مرحوم مسعود دیانی بود که با عنوان «سلام بر مسعود عزیز» صورت گرفت: تصویر جوان تو را که سالها پیش در مشهد آمدی سراغ من و گفتی: «سلام بر جناب آقای طریقی شاعر!» بعد نشستی کنارم و با ذوق خواستی شعر بخوانم و تأکید کردی شعر عاشقانه بخوانم. از خدا که هیچوقت پنهان نبود، از تو هم که حالا رفتهای جایی بیرون از دایره محدودیتهای بشری پنهان نیست که من با اکراه قبول کردم. در دلم گفتم برای تو با این لباس چطور باید شعر عاشقانه بخوانم؟ بعد که بیتها را از حفظ زمزمه کردی، فهمیدم اشتباه کردهام. آن چند روز را به بحث کردن درباره عاشقانگی در شعر گذراندی. تو اهل بحث بودی و من نه. به جز روز آخر که به گفتههایت خرده گرفتم، هیچ نگفتم. یادت هست؟ آنقدر هیجان داشتی که ماشین دربست گرفتی و مرا بردی به «کافه کتاب آفتاب» مشهد که آن وقتها هنوز کوچک بود اما رونق زیادی داشت. چندین کتاب برایم خریدی «جستارهایی درباره عشق»، «بیست مقاله درباره عشق» و... تا بخوانم و با تو همنظر شوم. تو آنوقتها جوان بودی مسعود. تازه از گردنه سی سالگی رد شده بودی، با قامتی درشت، ریشی سیاه و دستهایی پرقدرت.
چند ماه بعد در «فرودگاه مهرآباد» دوباره عازم مشهد بودم که از دور، با دستهایی گشوده و رویی گشادهتر آمدی و اینبار به جای «جناب آقای طریقی» گفتی: «سلام بر غلامرضای عزیز!» این جمله را سالها تکرار کردی. تا آخرین روزهایی که در خانه آمدم به دیدنت. تا آخرین مکالمه تلفنیمان: «سلام بر غلامرضای عزیز!». از همان فرودگاه بحث کتابها را شروع کردی تا مشهد. تا آن نیمهشب بارانی غریب که ساعتها پیادهروی کردیم در کوچه پسکوچههای مشهد تا برسیم به حرم. نزدیکیهای صبح به هتل برگشته بودیم که گفتی: «این جور فایده نداره، ما باید با هم رفیق بشیم» و ما رفیق شدیم رفیق! آنقدر که وقتی بعدها مهدی قزلی گفت میخواهد تو را به بنیاد بیاورد با شوق گفتم: «مسعود رفیق ماست.»
حالا چند سال از آن روزها گذشته و چشمپزشک جوان به من میگوید باید چشمهایم را بشویم. بشویم که چه بشود؟ رد دوست را مگر میتوان از چشم شست؟