ناگفته هایی از زندگی سرهنگ شهرکی و همسرش از زبان برادر شهید

شوک در خانه پلیس محبوب سراوان

فاطمه شیخ علیزاده/ هفته قبل رئیس آگاهی شهرستان سراوان به همراه همسرش توسط عوامل ناشناس ترور شد.در این گزارش به گفت‌و‌گو با خانواده شهید علیرضا شهرکی می‌پردازیم.
به گزارش «ایران»، به دور از لباس نظامی، او یک مرد بود مثل خیلی‌ از مردها. مثل خیلی‌هایی که شبیه آنها در نظر دیگران زیاد است اما برای خانواده‌شان یکی یکدانه هستند و نظیرشان را پیدا نمی‌کنند. او مثل اکثر پدرهای روی زمین برای بچه‌هایش بهترین پدر بود، اما وقتی لباس نظامی می‌پوشید دیگر قصه‌اش با خیلی‌ها فرق داشت و کسی بود که در تعهد کاری زبانزد بود. دغدغه کاری‌اش به ساعت‌هایی که در کنار خانواده بود، می‌چربید. برای همین هم بود که در سال‌های خدمتش در سراوان، سایه امنیت را در شهر پهن کرده بود.

اصالتاً سیستانی بود و دلش برای بچه‌هایی که در جریان شرارت‌های اوباش بی‌سرپرست شده بودند، می‌تپید. حالا نزدیک یک هفته است که همان اوباش، حضور او را در قاب در خانه از بچه‌هایش گرفته‌اند. ریحانه و رضا دیگر دستی برای آرامش شبانه و آغوشی برای پناه خستگی‌هایشان ندارند.
10 اردیبهشت امسال، اشرار ناشناس با حمله مسلحانه به سمت علیرضا شهرکی اقدام به تیراندازی سمت او و همسرش کردند و هر دو نفر را به شهادت رساندند. از همان لحظه تحقیقات پلیسی و قضایی برای پیدا کردن ردی از عاملان جنایت آغاز شد و تا کنون 3 نفر در رابطه با ترور شهید شهرکی و همسرش دستگیر شده‌اند. تحقیقات برای دستگیری عامل اصلی جنایت همچنان ادامه دارد.
در حالی که حدود یک هفته از شهادت علیرضا شهرکی و همسرش می‌گذرد، دقایقی پای گفت‌و‌گو و درددل خانواده این شهید بزرگوار می‌نشینیم. ادامه گزارش را در گفت‌و‌گوی خبرنگار «ایران» با ناصر شهرکی، برادر شهید شهرکی بخوانید.
قبل از هر چیز این ضایعه دردناک را به شما و خانواده‌تان تسلیت می‌گوییم. در مورد سوابق کاری شهید شهرکی بگویید.
برادرم سال 78 استخدام نیروی انتظامی شد. حدود 4 سال در ایرانشهر خدمت کرد و بعد به زاهدان منتقل شد. بعد از آن چند سالی در زابل خدمت کرد و از حدود 5 سال قبل به عنوان رئیس آگاهی سراوان، در این شهر خدمت می‌کرد.
اصالتاً اهل کجا هستید؟
سیستانی هستیم. برادرم متولد سال 58 بود. ما 10 خواهر و برادر هستیم. 5 برادر و 5 خواهر. من برادر ارشد هستم و علیرضا دومین پسر خانواده بود که در سن 44 سالگی شهید شد. از روز شهادتش تا به حال به این فکر می‌کنم که پدرم هم دقیقاً در همین سن و سال از دنیا رفت. پدرم کشاورز بود؛ مبتلا به سرطان کبد شد و به رحمت خدا رفت.
چه شد که برادرتان استخدام نیروی انتظامی شد؟
علاقه زیادی داشت که پلیس شود. از همان وقت‌ها که بچه مدرسه‌ای بود همیشه زمزمه پلیس شدن می‌کرد و وقتی دیپلم گرفت عزم خود را جزم کرد که در نیروی انتظامی استخدام شود. او علاقه خیلی زیادی به دفاع از وطن و ناموس و کیان کشور داشت. وقتی هم کارش را شروع کرد با تلاش و پشتکار برای شغلش تلاش می‌کرد. احساس مسئولیت خیلی زیادی برای کارش داشت. خیلی فعال بود؛ هر روز صبح دقایقی می‌دوید و ورزش می‌کرد و بعد تا هر ساعتی از روز که لازم بود پای کار می‌ماند. دادستان سیستان می‌گفت پرونده‌های قتل، آدم‌ربایی و سرقت مسلحانه را سریع به نتیجه می‌رساند و متهم پرونده را دستگیر می‌کند. برای همین در سال‌های خدمت برادرم، امنیت سراوان خیلی خوب شده بود. خانواده‌اش هم از اینکه اغلب اوقات تنها بودند و علیرضا سر کارش بود، شکایتی نمی‌کردند. همسرش زن بسیار صبور و خوبی بود. همه مسئولیت بچه‌ها را بر عهده گرفته بود تا آب در دل برادرم تکان نخورد.
محل زندگی‌اش از شما دور بود؟
بله ما ساکن زابل هستیم. گاهی من و مادرم به او می‌گفتیم به زابل بیا تا لااقل به ما نزدیک باشی، اما می‌گفت در سراوان خیلی‌ها هستند که حق‌شان پایمال می‌شود. اگر زحمت‌های من برای سراوان به نتیجه نرسد که کار کردن من به دردی نمی‌خورد.
شما هم به او سر نمی‌زدید؟
سراوان به شهر ما دور است و ما هم درگیر کار خودمان هستیم. من هم نظامی هستم و به نوعی همکار برادرم محسوب می‌شدم. هر وقت برای دیدار مادرم به زابل می‌آمد، او را می‌دیدم، اما روز حادثه وقتی خبر شهادتش را شنیدم برای اولین بار به خانه‌اش رفتم. وارد خانه‌اش که شدم بغضم ترکید. خانه و زندگی بسیار ساده‌ای داشت. آدم فکر می‌کند کسی که حدود 23 سال سابقه کار در سمت نظامی دارد لابد خیلی تجملاتی زندگی می‌کند، اما تمام زندگی برادرم یک وانت را هم پر نمی‌کرد. کف خانه‌اش یک موکت ساده بود.
یعنی وضع مالی خوبی نداشت؟
در قید و بند زندگی نبود. یک خودرو 206 قدیمی مدل پایین داشت و اخیراً یک خودرو پژوپارس هم خریده بود. زن و بچه‌هایش در رفاه بودند اما اهل تجملات نبود. سرمایه او رفتار خوبی بود که با همه داشت. حالا از میان ما رفته اما همه دوستان و همکاران و اهل خانواده داغدارند، چون ما کسی را از دست دادیم که در خوش‌رفتاری لنگه نداشت. برادرم عادت داشت از لحظات دستگیری متهمان فیلم می‌گرفت. یک بار در یکی از فیلم‌ها دیدم که متهمی را دستگیر کرد که آن فرد خیلی ترسیده بود. اول رویش را بوسید بعد دستبند زد و با آرامش او را در خودرو نیروی انتظامی نشاند. برادرم حتی با متهمان هم ارتباط خوبی داشت.
از ارتباطش با خانواده خودش بگویید.
علاقه عجیبی به همسر و فرزندانش داشت. همسرش همکلاسی دانشگاه خواهر کوچک من بود. بچه درسخوان دانشگاه در رشته ریاضی بودند. هر دو لیسانس ریاضی گرفتند. دو رفیق گرمابه و گلستان بودند و خواهرم خیلی دلش می‌خواست که نرجس خانم عروس خانواده ما شود. برای همین به برادرم پیشنهاد داد به خواستگاری‌اش بروند. برادرم هم بعد از دیدار با نرجس خانم دلباخته او شد و ازدواج کردند. خوشحال‌ترین زمانی هم که برادرم را دیدم روز به دنیا آمدن فرزندانش بود. برای آنها جشن تولد گرفت و به همه خانواده شام و شیرینی داد. خوب به یاد دارم که آن روز‌ها از خوشحالی روی پایش بند نبود.
الان قرار است بچه‌ها با شما زندگی کنند؟
فعلاً با ما به زابل آمده‌اند. باید کمی از این ایام سوگواری دور شویم تا ریحانه و رضا تصمیم بگیرند که دل‌شان می‌خواهد کنار چه کسی بمانند. فعلاً که اصلاً اوضاع روحی مساعدی ندارند. شوکه شده‌اند و خیلی کم حرف می‌زنند. دومین شب بعد از شهادت برادرم و همسرش بود که رضا نیمه‌شب در خانه راه می‌رفت؛ می‌گفت عمو اصلاً خوابم نمی‌برد. می‌ترسیدم بیمار شود چون 48 ساعت نخوابیده بود. فهمیدم با اینکه کلاس هشتم است اما مادرش شب‌ها دست او را می‌گرفته که بخوابد. به مادرم موضوع را گفتم و او بالای سر رضا آمد و دستش را گرفت. به سختی خواب به چشم‌اش آمد. ریحانه هم وابستگی خیلی شدیدی به برادرم داشت، امکان نداشت بدون برادرم خانه ما بماند. با برادرم می‌آمد و با او هم برمی‌گشت. شرایط این دو بچه خیلی سخت است.
فکر می‌کنید انگیزه جنایتکاران از قتل برادرتان و همسرش چیست؟
مشخص است! آنها نمی‌خواهند در سراوان امنیت برقرار باشد. ضدانقلاب هستند و ضد وحدت شیعه و سنی. شهید شهرکی، امنیت پایداری در سراوان رقم زده بود که به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد، اما تا دستگیری عامل اصلی جنایت نمی‌شود به صورت قطعی در مورد انگیزه ترور صحبت کرد. این‌ها فقط حدس من است.
گفتید فاصله سنی کمی با شهید شهرکی دارید. خاطره‌ای از دوران کودکی‌تان بگویید.
سر زمین کشاورزی پدرم بودیم که علیرضا سنگی برداشت و بی‌هدف پرتاب کرد. سنگ به گونه من اصابت کرد و صورتم غرق در خون شد. علیرضا سمتم دوید و دستش را گردنم انداخت؛ هق‌هق گریه می‌کرد و می‌گفت داداش ببخشید. می‌گفتم عیبی ندارد اما او باز نگاهش به صورت خونین من می‌افتاد و باز گریه می‌کرد. جای زخم سنگ سال‌ها روی صورتم ماند. هر بار برادرم چشمش به این جای زخم می‌افتاد آن را می‌بوسید و می‌گفت این زخم را من روی صورتت گذاشتم. نمی‌دانم خدا چقدر او را دلرحم آفریده بود.

انگار قبل از شهادت اخلاق و کردار یک شهید را داشت. راست میگویند که یک شهید قبل از شهادت باید واقعا «شهید» شود.

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و هفتاد و هفت
 - شماره هشت هزار و صد و هفتاد و هفت - ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲