چگونه قاتل زنجیرهای نزد روانشناس اعتراف کرد!
اعتراف شیطان
مینو کیا/ چرا برخی افراد به قاتل زنجیرهای تبدیل میشوند. آیا ژنتیک در آن نقش دارد؟ آیا به محیطی که فرد در آن بزرگ میشود، مربوط است؟ یا ترکیبی ازاین عوامل برخی افراد را به قاتلان وحشتناک تبدیل میکند؟ ویژگیهای زیر در بین قاتلان زنجیرهای رایج است:
زیربناهای بیولوژیکی، اجتماعی و روانی در قاتلان زنجیرهای وجود دارد. افرادی که به قاتلان زنجیرهای تبدیل میشوند اغلب انگیزه ذاتی دارند. قاتلان زنجیرهای که انگیزه جنسی دارند معمولاً در دوران رشد کودکی شروع به جنسی کردن خشونت میکنند.
از آنجا که هیچ عاملی وجود ندارد که به تنهایی بتوان آن را موجب قاتل زنجیرهای شدن دانست مطالعه قاتلان زنجیرهای بسیار مهم و جذاب است.
قتل زنجیرهای نتیجه بسیاری از فرایندها و تجربیات پیچیده است. قاتلان زنجیرهای وحشتناک زیادی وجود دارند که در طول سالها تیتر اول روزنامهها شدهاند و برخی از آنها توسط روانشناسان مورد مطالعه قرار گرفتهاند تا پاسخی در مورد علتهای روانی قتلهای زنجیرهای به دست آید.
آنچه را روانشناسان از مطالعات خود آموختهاند شاید بتوان در یک حقیقت وحشتناک خلاصه کرد؛ در شرایط مناسب، هر کسی میتواند به یک قاتل زنجیرهای تبدیل شود.
قاتل زنجیرهای را که از این شماره مورد بحث قرار میگیرند میتوان به عنوان وحشتناکترین فرد دانست که تا به حال روی زمین پا گذاشته است.
تئودور رابرت باندی متولد 24 نوامبر 1946 یک قاتل زنجیرهای امریکایی بود که در دهه 1970 و احتمالاً قبل از آن، تعداد زیادی از زنان و دختران جوان را پس از ربودن مورد آزار و اذیت جنسی قرار داد و سپس آنها را به قتل رساند. پس از بیش از یک دهه انکار سرانجام او به 30 قتل در هفت ایالت بین سالهای 1974 تا 1978 اعتراف کرد. مجموع قربانیان واقعی او ناشناخته است.
باندی اغلب به عنوان کاریزماتیک و خوش تیپ در نظر گرفته میشد، ویژگیهایی که او از آنها برای جلب اعتماد قربانیان خود و جامعه استفاده کرد. او معمولاً در مکانهای عمومی به زنان نزدیک میشد، یا با تظاهر به آسیبدیدگی یا جعل هویت کمک میخواست. او هنگامی که طعمهاش را فریب میداد، آنان را بیهوش میکرد و به جای دیگری میبرد و به آنها تجاوز جنسی کرده و سپس آنها را به قتل میرساند. دست کم سر 12 نفر از قربانیانش را برید و به عنوان یادگاری در آپارتمانش نگه داشته بود.
دوران کودکی
تد باندی در ۲۴ نوامبر ۱۹۴۶ به نام تئودور رابرت کاول از النور لوئیز کاول در خانه مادران مجرد الیزابت لوند در برلینگتون، ورمونت به دنیا آمد. هویت پدر او هرگز مشخص نشد. درگواهی تولد او مشخصات پدرش به عنوان یک فروشنده و سرباز نیروی هوایی ایالات متحده به نام لوید مارشال ثبت شده است، اگرچه در برگه دیگری از پرونده تولد نام پدرش ناشناس ذکر شده است. لوئیز مادر تد ادعا کرده بود با یک سرباز جنگی به نام جک ورتینگتون رابطه داشته است و بلافاصله پس از باردار شدن آن مرد او را رها کرده است. سوابق نشان میدهد چند فرد به نامهای «جان ورتینگتون» و «لوید مارشال» در زمان بارداری باندی با لوئیز زندگی میکردند. برخی از اعضای خانواده شک داشتند ممکن است پدر لوئیز، پدر باندی باشد.
باندی در سه سال اول زندگیاش در فیلادلفیا در خانه پدربزرگ و مادربزرگش، زندگی کرد. آنها او را به عنوان پسرشان بزرگ کردند تا از انگ اجتماعی تولد خارج از ازدواج آن زمان، دوری کنند. به خانواده، دوستان و حتی تد گفته شد پدربزرگ و مادربزرگش والدین او هستند و مادرش خواهر بزرگتر او است. باندی سرانجام حقیقت را کشف کرد. او به دوست دختری گفت پس از اینکه پسرعمویش او را «حرامزاده» خطاب کرده بود، در صدد بر آمد تا متوجه هویت واقعیاش شود در سال 1969 تد به پرونده اصلی تولد در ورمونت دسترسی پیدا کرد، باندی به خاطر اینکه مادرش هرگز در مورد پدر واقعیاش با او صحبت نکرده بود و اینکه او را تنها گذاشته بود تا خودش والد واقعی خود را کشف کند، خشم مادامالعمری را نسبت به مادرش داشت.
باندی گاهی اوقات در سنین پایین رفتار آزاردهندهای از خود نشان میداد. جولیا خواهر کوچکتر لوئیز میگوید یک روز عصر پس از یک چرت بیدار و متوجه شدم با چاقوهای آشپزخانه احاطه شده و تد 3 ساله کنار تختام ایستاده و لبخند میزند. ساندی هولت، همسایه دوران کودکی باندی، او را قلدر توصیف کرد و گفت: او دوست داشت مردم را بترساند. او دوست داشت مسئول باشد. او دوست داشت درد و رنج و ترس را به سمت دیگران نشانه برود و آنها را اذیت کند.
در برخی مصاحبهها، باندی به نیکی از پدربزرگ و مادربزرگش صحبت کرده است. او گفت با پدربزرگش همذات پنداری دارد و نسبت به او احترام قائل است، اما در سال 1987، او و سایر اعضای خانواده گفتند که ساموئل - پدربزرگ - یک قلدر ظالم بود که همسر و سگش را مورد ضرب و شتم قرار میداد، تعصب نشان میداد و گربههای محله را شکنجه میکرد. در یک مورد، ساموئل جولیا را به دلیل بیش از حد خوابیدن از پلهها به پایین پرت کرده بود. او گاهی اوقات با موجودات غیبی که جز خودش کسی آنها را نمیدید با صدای بلند صحبت میکرد و یک بار وقتی که مسأله پدر باندی مطرح شده بود، خشم شدیدی را ابراز کرده بود. گفته شده او در اواخر عمر تحت درمان تشنج الکتریکی برای کاهش افسردگی بوده و ترس از ترک کردن خانه داشته است.
باندی دانشجوی ارشد
در سال 1950، لوئیز نام خانوادگی خود را از کاول به نلسون تغییر داد و به اصرار اعضای خانواده، فیلادلفیا را به همراه تد ترک کرد تا با پسرعموهای شان آلن و جین اسکات در تاکوما، واشنگتن زندگی کند. در سال 1951 او با جانی که آشپز بیمارستان بود آشنا شد. آنها در همان سال ازدواج کردند و جانی رسماً تد را به فرزندی پذیرفت. جانی و لوئیز صاحب چهار فرزند شدند، اگرچه جانی سعی کرد پسر خواندهاش را در فعالیتهای خانوادگی شرکت دهد، تد از او دوری میکرد. او بعدها از اینکه جانی پدر واقعی او نبود، خیلی باهوش نبود و پول زیادی به دست نمیآورد، با ناراحتی صحبت کرده است.
باندی در سالهای بعد از سطلهای زباله عکسهای زنان برهنه را پیدا و جمعآوری میکرد. او گفته است مجلات پلیسی، رمانهای جنایی و مستندهای جنایی واقعی را در داستانهایی که شامل خشونت جنسی بود، بویژه زمانی که داستانها با تصاویر زنان مرده یا معلول نشان داده میشد، پیدا میکرده و با اشتیاق مطالعه میکرده است. او گفت مقادیر زیادی الکل مصرف میکند و در اواخر شب در جستوجوی پنجرههای بدون روکش میگردد تا بتواند زنان را ببیند.
باندی به روزنامه نگاران گفت در نوجوانی تنها بودن را انتخاب کرده زیرا قادر به درک روابط بین فردی نبوده است. باندی میگوید: نمیدانستم چه چیزی باعث میشود مردم با هم دوست شوند. با این حال، همکلاسیهای دبیرستان وودرو ویلسون گفتند باندی مورد پسند و توجه بود.
تنها فعالیت ورزشی مهم باندی، اسکی بود که با اشتیاق با تجهیزات دزدیده شده و بلیتهای جعلی آن را دنبال میکرد. در دوران دبیرستان، او حداقل دو بار به علت دزدی و سرقت وسایل نقلیه موتوری دستگیر شد. هنگامی که او به 18 سالگی رسید، جزئیات این حوادث از سوابق او حذف شد.
سالهای دانشگاه
پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان در سال 1965، باندی به مدت یک سال در دانشگاه Puget Sound (UPS) حضور یافت و سپس برای آموختن زبان چینی به دانشگاه واشنگتن رفت. دو سال بعد با دایان یکی از همکلاسیهایش درگیر شد. در اوایل سال 1968، باندی کالج را رها کرد و در مشاغلی با حداقل دستمزد مشغول به کار کرد. او همچنین در دفتر سیاتل کمپین ریاست جمهوری نلسون راکفلر شروع به کار کرد. چند ماه بعد واشنگتن را به مقصد سانفرانسیسکو ترک کرد. باندی اواخر همان سال پس از دریافت بورسیه برای تحصیل زبان چینی در دانشگاه استنفورد با راکفلر ملاقات کرد.
در ماه آگوست به عنوان نماینده راکفلر در کنوانسیون ملی جمهوریخواهان در میامی شرکت کرد. اندکی پس از آن ادواردز به خانه خانوادگی خود در کالیفرنیا بازگشت او از ناپختگی باندی ناامید شده بود. روانپزشک دوروتی اوتنو لوئیس بعداً این بحران را به عنوان «زمان محوری در رشد او» توصیف کرد. باندی که از این جدایی ویران شده بود، به شرق سفر کرد، با اقوام خود دیدار کرد. در اوایل سال 1969 باندی به دفتر ثبت اسناد تولد در برلینگتون رفت و هویت واقعی خود را پیدا کرد. او به واشنگتن بازگشت و با الیزابت کلوپفر مادری مجرد که به عنوان منشی در مدرسه کار میکرد، ملاقات کرد. او پدر دختر کلوپفر سه ساله شد و تا سن 10 سالگی پس از دستگیری در زندگی آنها باقی ماند. مولی دختر خوانده باندی سالها بعد افشا کرد در سن 7 سالگی از سوی باندی مورد آزار و رفتارهای نامناسب جنسی قرار گرفته است.
در اواسط سال 1970، باندی، که اکنون متمرکز و هدفگرا بود، دوباره در دانشگاه ثبت نام کرد، این بار در رشته روانشناسی. او شاگرد ممتاز شد و مورد توجه استادانش قرار گرفت. در سال 1971، او در مرکز بحران خودکشی سیاتل مشغول به کار شد. در آنجا، او در کنار رول، افسر سابق پلیس سیاتل و نویسنده مشتاق جنایی که بعدها از باندی نوشت کار کرد.در آن زمان هیچ چیز نگران کنندهای در شخصیت باندی دیده نشده بود. او را «مهربان، سختکوش و همدل» توصیف میکردند. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در سال 1972، باندی به کمپین انتخاب مجدد فرماندار دانیل جی ایوانز پیوست. او با ظاهر شدن به عنوان یک دانشجوی کالج، بر حریف ایوانز، فرماندار سابق آلبرت روزلینی سایه انداخت. ایوانز باندی را در کمیته مشورتی پیشگیری از جرم سیاتل منصوب کرد. پس از انتخاب مجدد ایوانز، باندی به عنوان دستیار رأس دیویس، رئیس حزب جمهوریخواه ایالت واشنگتن استخدام شد. دیویس باندی را «باهوش، تهاجمی... و متعهد به سیستم» توصیف کرد. در اوایل سال 1973، باندی در دانشکده پذیرفته شد.
باندی در آستانه یک حرفه حقوقی و سیاسی قابل توجه بود. باندی به ملاقات با کلوپفر ادامه داد. در پاییز 1973، او در دانشکده حقوق ثبت نام کرد، و از ادواردز خواستگاری کرد.
در ژانویه 1974، باندی به طور ناگهانی تمام ارتباط خود را با ادواردز قطع کرد. تماسهای تلفنی و نامههای او بیپاسخ ماندند. باندی بعداً توضیح داد: فقط میخواستم به خودم ثابت کنم میتوانم با او ازدواج کنم. در ماه آوریل سال 1968 زنان جوان در شمال غربی اقیانوس آرام یکی یکی ناپدید میشدند.
ورود به قتل
درباره اینکه باندی از کجا و چه زمانی شروع به کشتن زنان کرد، اتفاق نظر وجود ندارد. او داستانهای متفاوتی را برای افراد مختلف تعریف کرده است و از افشای جزئیات اولین جنایات خود امتناع کرد، حتی در حالی که به دهها قتل بعدی در روزهای قبل از اعدامش اعتراف کرد. او گفت اولین آدم ربایی خود را در سال 1969 در اوشن سیتی، نیوجرسی انجام داد، اما تا سال 1971 در سیاتل کسی را نکشت. او به روانشناس آرت نورمن گفت دو زن را در آتلانتیک سیتی در سال 1969 کشت. باندی به کارآگاه قتل رابرت دی. کپل گفت در سال 1972 قتلی را در سیاتل مرتکب شده و قتل دیگری را در سال 1973 که مربوط به یک خودرو سوار در نزدیکی تام واتر بود، انجام داده است اما از توضیح بیشتر خودداری کرد. کارآگاهان پرونده معتقد بودند او ممکن است از نوجوانی شروع به کشتن کرده باشد. اولین قتلهای باندی در سال 1974، زمانی که او 27 ساله بود، انجام شد. با اعتراف خودش، او تا آن زمان مهارتهای لازم را برای به جا گذاشتن حداقل شواهد مجرمانه در صحنههای جرم به دست آورده بود.
دو قتل نخست
واشنگتن، اورگان
اندکی پس از نیمه شب 4 ژانویه 1974، باندی وارد آپارتمان کارن اسپارکس 18 ساله شد. پس از اینکه اسپارکس را با ضربات میله فلزی بیحال کرد با میله او را مورد آزار قرار داد که باعث آسیبهای داخلی گسترده شد. او 10 روز بیهوش در بیمارستان ماند و با اینکه زنده ماند، دچار ناتوانی جسمی شد. در ساعات اولیه صبح روز اول فوریه، باندی به اتاق لیندا آن هیلی، دانشجوی کارشناسی که گزارشهای هواشناسی صبحگاهی رادیویی را برای اسکی بازان پخش میکرد، وارد شد. او را بیهوش کرده و بشدت کتک زد. شلوار جین آبی، بلوز سفید و چکمههای او را به او پوشاند و با خودش برد.
در طول نیمه اول سال 1974، دانشجویان دختر کالج به میزان حدود یک نفر در ماه ناپدید میشدند. در 12 مارس، دونا گیل منسون، دانشجوی 19 ساله در کالج ایالتی اورگرین در المپیا، در 60 مایلی (95 کیلومتری) جنوب غربی سیاتل، خوابگاه را برای شرکت در کنسرت دانشگاه ترک کرد اما هرگز به آنجا نرسید. در 17 آوریل، سوزان الین رانکورت در حالی که در حال رفتن به اتاق خوابگاه بود، ناپدید شد. در 6 مه، روبرتا کاتلین پارکس خوابگاه را در دانشگاه ایالتی اورگان در کوروالیس، ترک کرد تا با دوستانش قهوه بخورد، اما هرگز به آنجا نرسید.
زنان گمشده جدا از ظاهر مشابه، اشتراکات کمی داشتند: دانشجویان جوان، جذاب و سفیدپوست با موهای بلند که در وسط باز شده بودند. در اول ژوئن، برندا کارول بال، 22 ساله، نزدیک فرودگاه بینالمللی سیاتل-تاکوما ناپدید شد. او آخرین بار در پارکینگ دیده شد و در حال صحبت با یک مرد مو قهوهای در حالی که بازویش را در بند انداخته بود.
در ساعات اولیه 11 ژوئن، جورجان هاوکینز، دانشجوی دانشگاه، در حالی که در کوچهای روشن بین خوابگاه دوستش و خانه خود راه میرفت ناپدید شد. صبح روز بعد، سه کارآگاه قتل سیاتل کل کوچه را بررسی کردند اما چیزی پیدا نکردند. باندی بعداً به کپل گفت هاوکینز را به ماشینش کشاند و او را بیهوش کرد. پس از دستبند زدن به او، او را به 30 کیلومتری شرق سیاتل برد، خفه کرد و تمام شب را با جسدش گذراند. او بعداً صبح روز بعد به همان کوچه بازگشت و در بحبوحه تحقیقات صحنه جنایت، گوشواره هاوکینز و یکی از کفشهای او را در جایی که در پارکینگ مجاور گذاشته بود، پیدا کرد و بدون اینکه کسی متوجه شود برداشته و خارج شد.
پس از ناپدید شدن هاوکینز شاهدان گزارش دادند مردی را در کوچهای پشت خوابگاه مجاور در شب ناپدید شدن او دیدهاند. او در حال تقلا برای حمل یک چمدان بود. یک زن به یاد میآورد مرد از او خواسته بود تا به او کمک کند تا چمدان را به اتومبیلش، که یک فولکس واگن قهوهای بود، ببرد.
در این دوره، باندی در المپیا به عنوان دستیار مدیر کمیسیون مشاوره پیشگیری از جنایت سیاتل کار میکرد، جایی که او جزوهای برای زنان در مورد پیشگیری از تجاوز نوشت. بعدها، او در بخش خدمات اضطراری، یک سازمان دولتی ایالتی که در جستوجوی زنان گمشده شرکت داشت، کار کرد.
گزارشهای حمله وحشیانه به اسپارکس و شش زن ناپدید شده به طور برجسته در روزنامهها و تلویزیون در سراسر واشنگتن و اورگان منتشر شد. ترس در میان جمعیت گسترش یافت. پلیس اطلاعات اندکی را که در دسترس بود از ترس به خطر انداختن تحقیقات در اختیار خبرنگاران قرار نمیداد. قتلهای اورگان و واشنگتن در 14 ژوئیه با ربودن دو زن در روز روشن از یک ساحل شلوغ در پارک ایالتی دریاچه سامامیش در ایساکوه به اوج خود رسید. چهار شاهد زن، مرد جوان جذابی را توصیف کردند که لباس تنیس سفید پوشیده بود و با لهجهای ملایم صحبت میکرد. او با معرفی خود به عنوان «تد» از آنها برای تخلیه یک قایق بادبانی از فولکس واگن بیتل برنزی رنگش کمک خواست. سه نفر امتناع کردند (سیندی زیبنبام، پاتریشیا آن ترنر، ژاکلین پلیشکه). یکی (جانیس گراهام) او را تا ماشینش همراهی کرد، دید که قایق بادبانی وجود ندارد و فرار کرد. سه شاهد دیگر او را دیدند که به جانیس 23 ساله، نزدیک حدود چهار ساعت بعد، دنیس ماری ناسلوند، زنی 19 ساله که برای برنامه نویسی کامپیوتر درس میخواند، پیک نیک را ترک کرد تا به دستشویی برود و دیگر برنگشت. باندی گفت یکی از آنها هنوز زنده بود زمانی که با ماری بازگشت و ماری را مجبور کرد در حالی که او را میکشد تماشا کند.
پلیس کینگ کانتی، در نهایت بروشورهایی را در سراسر منطقه سیاتل پخش کرد. این اطلاعات در روزنامههای منطقه چاپ و در ایستگاههای تلویزیونی محلی پخش شد. در حالی که یک استاد روانشناس تشخیص داد باندی مظنون احتمالی است اما کارآگاهان بعید میدانستند یک دانشجوی حقوق بدون سابقه جنایی بتواند عامل این جنایات باشد. در 6 سپتامبر، دو ماهیگیر با قرقره به طور تصادفی با بقایای اسکلت دو زن قربانی در شرق پارک ایالتی دریاچه سامامیش برخورد کردند. یک استخوان ران اضافی و چندین مهره یافت شده در محل بعداً توسط باندی به عنوان مهرههای هاوکینز شناسایی شد. شش ماه بعد، دانشجویان جنگلداری از کالج گرین ریور، جمجمهها و فک پایین هیلی، رانکورت، پارکها و بال را در کوه تیلور، جایی که باندی اغلب در شرق ایساکوه پیادهروی میکرد، کشف کردند. بقایای منسون هرگز پیدا نشد.
ادامه دارد