اینجا همه چشم به راهند

خانه دلتنگی

ایران واشقانی
گزارش نویس

 شب از نیمه گذشته است و تیرگی از در و دیوار سرک می‌کشد. سایه مبهم دو نفر روی دیوار اتاقک نگهبانی که در حال فرار هستند و سایه مردی خمیده با لباسی پاره و وصله‌دار، حکایت از آشفتگی سرنوشت پیرمرد رها شده دارد. این غمگین‌ترین سکانس زندگی پیرمردی است که 5 فرزند دارد، اما این طور در خلوت شبانه رها می‌شود.
مثل همان شب بی‌ستاره، بی‌چراغ، بی‌صدا که شوم‌ترین لحظه سرنوشتش رقم خورد. همان شب که خودش را با خشم از دیوار خانه بالا کشید تا به زور وارد خانه شده و زنش را کتک بزند. دعوایی که عاقبت به مرگ زن بیچاره و محکومیت او به قصاص انجامید. تکلیف 5 فرزند هم روشن بود؛ بدون پدر، بی‌مادر و رانده شده از همه جا. حادثه‌ای که 25 سال سبب تیرگی روشن‌ترین روزهایشان‌شد.
 او حالا به طور اتفاقی به همت یک نیکوکار ناشناس با پرداخت دیه و رضایت اولیای دم، طعم آزادی را چشیده و آزاد شده است. اما فرزندانش او را نمی‌پذیرند. آنها پیرمرد را مایه سرشکستگی‌شان می‌دانند و شبانه در مقابل یک مرکز نگهداری سالمندان رها می‌کنند. این پایان غم‌انگیز زندگی مردی است که از دالان سیاه سرگذشتش وارد معبر تاریک دیگری شده است. کسی دوستش ندارد و هیچ کس منتظرش نیست. مرد تنهایی که حالا در سیاهی سایه خود فرو رفته است. این بخشی از زندگی یکی از ساکنان این مرکز است؛ پیری که طرد شده است.
از میان بوته‌های رنگارنگ گل‌های بنفشه و شب‌بو که به سمت آسایشگاه سالمندان می‌روم، مددکار به آرامی می‌گوید: اینجا سه گروه سالمند پذیرش می‌شوند: مورد حمایت خانواده، طرد شده و فاقد سرپرست.
برخی اینجا را جایی برای زندگی نمی‌دانند، اما برخی خودخواسته آمده‌اند. آنها که پذیرفته‌اند در دوران کهولت و پیری نیاز به مراقبت و رسیدگی بیشتری دارند و از رنج تنهایی هم به ستوه آمده‌اند، با پرداخت هزینه از امکانات و تغذیه بهتری برخوردارند. این پیرها از سوی خانواده تکریم می‌شوند. اما هیچ چیز غم‌انگیزتر از طرد یا رانده شدن در دوران پیری نیست. اینکه کسی نباشد تا بتوان به او تکیه زد.
به آسایشگاه زنان که می‌رسیم، تلخی کلامش، هزاران زخم بر وجودم می‌نشاند: «مادرها که جوان هستند، بچه‌ها ابراز علاقه و وابستگی می‌کنند، اما بعد مادر را کنار می‌گذارند.»
او در طول مسیر از احساس زیبای مادرانه‌ای می‌گوید که به مهر فرزند، هزار پاره می‌شود. اینکه مادری با دخترش دعوا کرده بود و به حالت قهر به اینجا آمد اما متأسفانه به دلیل فشار روحی شدید، سکته کرد و همه مغزش درگیر شد: «از دخترش بی‌خبر بودیم. دختر پس از ماه‌ها جست‌وجو مادرش را یافت، اما او حال خوشی نداشت. با وجود این دخترش را شناخت.»
صدای مددکار آشکارا می‌لرزد: دختر حال و روز مادر را که دید، شرمنده شد. آنچنان اشک می‌ریخت که همه سالمندان گریه می‌کردند. او را با خود به خانه برد و مدتی تحت مراقبت بود تا شرایطش بهتر شد. اما چون سر کار می‌رفت و کسی نبود تا از مادر پیرش مراقبت کند، او را با احترام و رضایت به اینجا آورد و بار دیگر پذیرش شد. با این تفاوت که هر هفته به دیدن مادر می‌آید و هزینه نگهداری و رسیدگی به او را پرداخت می‌کند. کنارش می‌نشیند و مادر با وجود فراموشی، حتی بوی فرزندش را می‌شناسد.»
در ساختمان سه طبقه، وقت حمام و نظافت زنان سالمند رسیده است. یک بانوی آرایشگر که نذر کرده تا هر ماه، یک روز را در کنار این مادران مهربان باشد، وارد اولین اتاق می‌شود که دو زن سالخورده روی تخت استراحت می‌کنند. یکی از آنها لاغر است؛ آنقدر که حجم، مفهومش را می‌بازد. با آرامشی عمیق لبخند می‌زند: فقط کمی چتری‌هایم کوتاه‌تر شود.
آنطور که مینا می‌گوید، متولد 1313 است. از او می‌پرسم، چقدر از مرگ همسرش گذشته است، می‌گوید: نمی‌خواهم بدانم چند سال و چند ماه و چند روز است. هنوز عاشقش هستم و برایم زنده است. و این عاشقانه‌ترین تعبیر از پایان یک زندگی مشترک می‌تواند باشد.
او عشق فرزندانش را به رخ می‌کشد: «شوهرم تاجر بود؛ خوش‌تیپ و خوش‌مشرب، با وقار و خوش‌لباس. 4 تا از زیباترین دختران جهان را با چشم‌های سبز دارم و یکی‌شان قهوه‌ای است. سال‌ها در خارج از کشور زندگی می‌کردیم تا اینکه یک کنجکاوی باعث شد دلتنگ کشورم شوم. به دوستم گفتم جاهای زیادی را در امریکا دیده‌ام، به خانه تدفین هم برویم. در آنجا دو مرد، در حال آماده‌سازی جسد یک زن برای مراسم خاکسپاری بودند. طاقت نیاوردم. پا روی خواسته خانواده‌ام گذاشتم و به ایران برگشتم.»
زن سالخورده خاطراتش را مرور می‌کند. می‌گوید: با همسرم برگشتیم. من 6 جلد کتاب قانون خریده بودم و در دوایر دولتی در حد یک وکیل مدنی برای املاک‌مان کار می‌کردم و لایحه‌ها را خودم می‌نوشتم. وقت نداشتم رفت‌و‌آمد کنم و کسی که افق فکری‌اش با من همتراز باشد و توازن داشته باشد، دور و برم کم بود. بعد از مرگ همسرم، املاک را سروسامان دادم و تکلیف اموال دخترانم روشن شد. در طبقه دوازدهم یک برج هم خانه‌ای رهن کردم. تا اینکه زن جوانی به من نزدیک شد و وقتی به دلیل بیماری بستری شدم، فرصت را غنیمت دانست و همه اثاثیه باارزش خانه‌ام را تخلیه کرد و ودیعه مسکن را نیز تصاحب کرد. از بیمارستان که ترخیص شدم برای امنیت و آرامش خودم تصمیم گرفتم به مرکز نگهداری سالمندان بیایم تا باقی دوران زندگیم را بی‌دغدغه سپری کنم. با فرزندانم ارتباط گرفتم و به آنها خبر دادم که خودخواسته به اینجا آمده‌ام. بچه‌ها می‌دانند در جای امنی زندگی می‌کنم.
لبخند زیبایی بر صورت پرنور و روشن او می‌نشیند، اما نمی‌تواند غم چشمانش را بپوشاند.
هوای این شهر، تنگ است، تنگ! هم‌تختی‌اش بدون کلام اشاره می‌کند: همه‌اش بیقرار دخترهاست و گریه می‌کند.
در اتاقی با سه سالمند، سنبل، با چشمانی روشن نشسته است. مادر 5 دختر و یک پسر است و شوهرش صاحب یک شرکت ترابری بوده و از او خواسته تا از شغل کم‌درآمد معلمی دست بکشد و بازخرید شود. انگار در ذهنش هر روز اینجا را چوب خط کشیده است 3 سال و 3 ماه و 23 روز است اینجا هستم. نمی‌شمرم در ذهنم است.
به انگشتان خمیده و مفاصل ورم‌کرده‌اش اشاره می‌کند: 75 ساله‌ام و آرتروز پیشرفته دارم. شوهرم چند سال پیش مرا با ارثیه‌ای قابل توجه، تنها گذاشت و رفت. در خانه پرستار خصوصی داشتم. تا اینکه دامادم به بهانه سرمایه‌گذاری اموالمان را تصاحب کرد. او قول داده بود تا زمانی که پول‌ها را پس بدهد از من و دختر مجردم نگهداری کند، اما تحمل نکردند. دختر کوچکم خانه‌ای اجاره کرده و سر کار می‌رود. من هم به‌ناچار راهی اینجا شدم.
دلشکسته است و با بغض می‌گوید: پسرم به خاطر اعتمادی که به دامادم کردم، قهر کرده و به زنش متمایل است اما دو دخترم به دیدنم می‌آیند.
به هر دلیل از میل تا الزام، او حالا میهمان خانه سالمندان شده است؛ خانه‌ای که هنوز آن را نپذیرفته و اشتیاق رفتن در وجودش شعله‌ور است.
مامان علی هم حکایت تنهایی‌اش برمی‌گردد به همان سال که دو پسرش به فاصله چند ماه از هم فوت کردند؛ یکی بیمار شد و دیگری تصادف کرد. حالا او تنها مانده و حقوق بازنشستگی شوهرش را می‌گیرد. در اینجا هم برای بقیه آشپزی می‌کند.
مددکار این مرکز از یک پیرزن می‌گوید که عاشق ازدواج است: «در بازی دورهمی روی صورتش لیبل شوهر چسباندند و گفتند همان که همیشه بهش فکر می‌کنی. سریع با دندان‌های یکی در میان خندید و گفت: شوهر! هرچند دوبار هم تا کنون شوهر کرده اما از تنهایی هراس دارد و دلش همدم می‌خواهد.»
او به سالمند بدشانسی اشاره می‌کند که تا کنون 9 بار ازدواج کرده اما هنوز تنهاست: پیرزن آنچنان با غصه تعریف می‌کند که دلت می‌خواهد یک مورد مناسب به او معرفی کنی. عقیده دارد همگی پیر و فرتوت بودند و حالا هم تنهایش گذاشته‌اند. تنهایی برایش عذاب‌آور است. انگار حتی وجود یک شیء جاندار، وجود یک نفس در کنار آدم نیاز مبرم هر بشر است.
سعیده قادری، روانشناس می‌گوید: برخی از زنان و مردان سالمند را اورژانس اجتماعی در خیابان شناسایی کرده است. متأسفانه احساس سرخوردگی و طردشدگی در آنها طغیان می‌کند و این احساس مشترک اغلب آنهاست. مگر آنکه اختلالشان آنقدر شدید باشد که دیگر متوجه نباشند که در چه شرایطی قرار گرفته‌اند. بارها اتفاق افتاده که وضعیت روحی یک سالمند آنقدر آشفته است که حتی وقتی غذا برایش می‌بریم، متعجب می‌شود و می‌پرسد: باید چکارش کنم.
به گفته روانشناس این مرکز، دغدغه همه آنها این است: چرا اینجا هستیم؟
او می‌گوید: مداخلات ما در مواجهه با آنها، همدردی خیلی بارز است. داشتن گوش شنوای فعال برای آنها تا مشخص شود سطح اضطرابشان در چه کانالی هست. وقتی هیجاناتشان را می‌شناسند، خاطره‌هایشان بالا می‌آید که متأسفانه خاطراتی تلخ و بدبینانه است. داستان زندگی‌شان را در این مرحله برایشان بازتحکیم می‌کنیم و آن نگاه سخت را شکل و انسجام دیگری می‌دهیم. فرایند، تغییر پیدا می‌کند و خاطره خوب جای خاطره تلخ را می‌گیرد. فضای صمیمی خانه برایشان تداعی می‌شود. اینجا هر سالمندی ترخیص می‌شود، بقیه گریه می‌کنند. حس می‌کنند یکی از اعضای خانواده‌شان آنها را ترک می‌کند.
از نگاه روانشناس این مرکز، تلخ‌ترین لحظه‌ها در اینجا نادیده گرفته شدن آنها از سوی خانواده و فامیل است یا بی‌تابی برای فرزندان که با هیچ مرهمی درمان نمی‌شود مگر دیدار!
در خروج از مرکز نگهداری زنان، مردی با موهای مشکی رنگ‌شده و فلاسک چای در محوطه روی ویلچر نشسته و چند کتاب در کنارش دارد. رسول 60 ساله به‌خاطر عفونت نخاع، دچار فلج پا شده است. او از ازدواج عاشقانه‌اش خاطره دارد و اینکه چگونه همسرش او را از خانه راند و پسرش هم در کنارش قرار گرفت. «ما به‌خاطر مخالفت خانواده‌ها با ازدواج‌مان با هم فرار کرده بودیم.... عاشق هم بودیم، اما فلج که شدم مرا طرد کردند. به خانه مادرم رفتم. پیرزن 80 ساله قادر به تروخشک کردن من نبود. حدود یکسال آنجا ماندم. خواهرم می‌آمد و به من رسیدگی می‌کرد. مادرم فوت کرد. نیاز به پوشک بزرگسال داشتم. فامیل را دعوت کردم و از آنها خواستم مرا به اینجا بیاورند. الان 6 سال است که اینجا هستم. همسرم یکبار تماس گرفت که پسرم باید از سربازی معاف شود و طلاق بگیریم. صدایش را نشناختم. به او گفتم کارهایش را انجام دهد تا امضا کنم. خانه را به او و پسرمان بخشیدم. چون من دیگر اختیار بدنم را ندارم و تا پایان عمر اینجا هستم. مال دنیا به کارم نمی‌آید. این پایان یک زندگی عاشقانه بود.»
به او می‌گویم هیچ‌کس، مادر نمی‌شود. حرفم را قطع می‌کند و از کیسه دلش می‌بخشد: هیچ‌کس خواهر نمی‌شود. اگر خواهرم نبود، کرم‌ها بدنم را می‌خوردند. الان هم فقط خواهر و خواهرزاده‌هایم به ملاقاتم می‌آیند.
اینجا که می‌گویند آخر دنیاست، نیست وقتی هنوز امید به بازگشت روزهای خوب گذشته داری و آرزوهایی که هر روز از نو متولد می‌شوند تا قد بکشند. رؤیای یک روز که امید ‌داری در آستانه چهارچوب اتاقت با چشمانی تار، از به هم پیوستن خطوط محو، شکلی از عزیزانت پدیدار شود.
مادران و پدران اینجا، کشتی‌شکستگانی هستند که امید به دیدن یار و ساحلی آشنا در وجود پرمهرشان سوسو می‌زند. شاید روزی مه کدورت‌ها و دلسردی‌ها کنار برود و آفتاب مهربانی از پنجره اتاق بر تنهایی‌شان بتابد. آرزوی بزرگی نیست مهر فرزند پیش از غروب عمرشان، طلوع کند. شاید دور از تصورشان نباشد که انگشتان خمیده و دست‌های خسته آنها بوسه‌باران شود.

 

بــــرش

برخی اینجا را جایی برای زندگی نمی‌دانند اما برخی خودخواسته آمده‌اند.آنها که پذیرفته‌اند در دوران کهولت و پیری نیاز به مراقبت و رسیدگی بیشتری دارند و از رنج تنهایی هم به ستوه آمده‌اند، با پرداخت هزینه از امکانات و تغذیه بهتری برخوردارند. این پیرها از سوی خانواده تکریم می‌شوند. اما هیچ چیز غم انگیزتر از طرد یا رانده شدن در دوران پیری نیست. اینکه کسی نباشد تا بتوان به او تکیه زد

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و شصت و هشت
 - شماره هشت هزار و صد و شصت و هشت - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲