نقطه پایان سرخط
امشب اشکی میریزد!
مهدی ابراهیمی/ پسرک گریان در گوشهای ایستاده و به پدر و مادرش خیره مانده بود انگار آنها همانی نبودند که او را در آغوش میگرفتند.مادر لالایی میخواند و پدر غرق در بوسهاش میکرد.
آن روز هر دو نامهربان و سنگدل
روبه رویش ایستاده بودند. اشکهای پسرک برای زن و مرد مهم نبودند گاهی مادرش گریه میکرد و پدر سکوت! و ...
مرد غریبهای پشت یک میز نشسته بود و در بین همهمه زن و مرد فقط به پسرک چشم دوخته بود. بغض در چهره این مرد موج میزد و نمیدانست چه کند؟!
مرد غریبه قاضی دادگاه بود و پسرک نمیدانست پدر و مادرش میخواهند برای همیشه از هم جدا شوند.
با صدای بغض گرفته قاضی سکوت بین زن و مرد اتاق را آرام کرد:
تکلیف پسرتان چه میشود؟!
مادر به گریه افتاد: پدرش چه شد؟! بچهاش چه شود؟!
پدر نگاهی به پسرک انداخت هیچ مهربانیای در چشمهایش دیده نشد: اصلاً من بچه نمیخواستم الان هم برای مادرش!
وقتی پدر و مادر با عصبانیت اتاق قاضی را ترک کردند، پسرک گریان به سمت راهرو دوید. آنجا همه شبیه هم بودند همه گریان یا خشمگین! و اثری از پدر و مادر نبود!
قاضی با دستان لرزان دستور داد تا پسرک تا تعیین تکلیف نهایی تحویل بهزیستی شود!
شب شده بود و پسرک دلتنگ اتاقش! اسباب بازیهایش را هم کنار خود نداشت! یاد تولدش افتاد یک هفتهای نگذشته بود که همه میهمانشان بودند و خودش را خوشبختترین بچه دنیا
میدانست !
چراغها خاموش شدند و بادی میوزید. هر شب مادرش به اتاق او میرفت و لالایی میخواند و با بوسه باران کردن صورتش او را در آغوش میکشید و حالا باید تنها میخوابید.
صدای گریههای پسرک را آن شب همه هماتاقیهایش شنیدند و زیر پتوهایشان بغض کردند. آنها هم شبهای زیادی گریه کرده بودند و روزها و ماهها چشم انتظار آشنایی بودند و دست مهربانی!
صبح در حیاط همه بازی میکردند و پسرک روی نیمکت نشست و با ناخنش روی چوب روی درخت میکشید، باور نمیکرد تنها شده باشد0 با باز شدن هر دری دنبال آشنایی میگشت و وقتی ساعتها گذشت و ناامید به اتاق برگشت روی تخت دراز کشید و بالشش را بغل کرد و هق هق گریه فضای اتاق را گرفت.
نمیدانست چند دقیقه و ساعت بود خوابش برده بود. گرمای دستی لابهلای موهایش و گرمای بوسهای روی صورتش برقی شد به جانش و چشمهایش را باز کرد. مادربزرگ گریانش بالای سر او بود. بیبی آنقدر بغض داشت که نمیتوانست پسرک را صدا بزند!
بهترین آغوش دنیا بود آن لحظه و پسرک نمیخواست هیچگاه آن آغوش را ترک کند ! بیبی آمده بود تا جگرگوشه اش را با خود ببرد ...
وقتی پسرک دست در دست بیبی بهزیستی را ترک میکرد. پسرکهای زیادی با حسرت به آنها خیره شدند و شبی که پسرک در خانه مادربزرگ با اسباب بازیهایش بازی میکرد
هم اتاقیهایش در بهزیستی همه در تنهایی خود گریه میکردند.