گفتوگو با مرد مازنی پس از نجات در جاده مرگ
آخرین تماس قبل از معجزه سیل
زهرا علی هاشمی / «زنگ زد و گفت حلالم کن» و بعد سکوت میکند و بغض، گلویش را میفشارد. بازگو کردن همین یک جمله برای این زن کافی بود تا خاطرات روزی را از ذهنش بگذراند که فاصله مرگ و زندگی همسرش به اندازه یک تار مو، باریک شده بود.
میگوید: «پدر، برادر و خواهرزادهام، هر سه در جوانی از دنیا رفتند و این تصور که قرار بود همسرم را نیز در جوانی از دست دهم، دیوانهام میکرد.»
بازهم صدایش قطع میشود، انگار نمیتواند این حجم از غم را صرفاً در قالب چند واژه بیان کند. زنی رنجدیده، دو سال پیش، دو ساعتِ بسیار سخت را با زبان روزه، در بیخبری کامل از شوهرش گذرانده بود. او فقط پشت تلفن از همسرش شنیده بود که خواستهاش این است که شریک زندگیاش حلالش کند و در تمام آن لحظات، زن به این فکر میکرد که چگونه باید پسر 4 سالهاش را بزرگ کند، بدون اینکه سایه پدر بالای سرش باشد.
زن میگوید: «گفتم خدایا به خاطر پسرم امیرعلی، شوهرم را به من برگردان و بعد راهی خانه پدرشوهرم شدم. آخر چطور میتوانستم به آن پیرزن و پیرمرد خبر مرگ پسرشان را بدهم؟»
زن از لحظهای میگوید که با پسربچهاش، وارد خانه پدرشوهرش شده تا خبری تلخ را به گوش آنها برساند؛ اما درست در همان لحظه، تلفن خانه به صدادرآمده ود. «شوهرم پشت خط بود. او زنده بود. باورم نمیشد.»
2 سال قبل؛ چند ساعت قبل از وقوع حادثه
مرد جوان، اهل گلوگاه استان مازندران است. نامش میلاد امیرخانلو است و در یک آژانس، مسافرکشی میکند. صرفاً مسافرکشی درونشهری، برایش نمیصرفد و به مقصد خارج از شهر نیز مسافر سوار میکند. متأهل است و یک پسر چهار ساله دارد.
او میگوید: «13 اردیبهشت 1400 بود که از بهشهر، به مقصد یزد، مسافر سوار کرده بودم. ماه رمضان بود و از اینکه مجبور شده بودم روزهام را بشکنم بسیار ناراحت بودم؛ ولی چارهای جز کار کردن و تلاش برای امرار معاش نداشتم. ساعت حدوداً 3 و نیم بعد از ظهر را نشان میداد که به مقصد رسیدم. مسافران را که پیاده کردم. هوا بارانی بود. آن مسافران به من گفتند که بهتر است کمی پیش آنها بمانم و خستگی از تن به در کنم؛ ولی من تصمیم گرفته بودم که همان موقع برگردم تا برای روز بعد بتوانم در شهر خودم روزه بگیرم.»
ورود به جاده مرگ!
جزء به جزء آن روز را به خاطر دارد و با هیجان میگوید: «ساعت 6 یا 6 و نیم عصر بود. حدوداً نیم ساعتی تا افطار مانده بود. از 20 کیلومتری شهرستان اردکان به سمت شمال در حرکت بودم تا به جایی رسیدم که قرار بود محل مرگم باشد!»
میلاد در مسیر، به یک زیرگذر، رسیده بود که به علت بارش شدید باران بهاری، به اندازه یک متر آب در آن جمع شده بود و آن آب با سرعت از آن مسیر وارد رودخانه میشد.
او میگوید: «حتی رانندههای ماشینهای سنگین هم از اینکه وارد آن زیرگذر شوند هراس داشتند، چه برسد به ما با ماشین سواری! این شد که ابتدای جاده ایستادم تا آب زیرگذر، تخلیه شود تا بتوانم به مسیر ادامه دهم؛ اما ماجرا به همین سادگی نبود. نه تنها آب زیرگذرکم نشد؛ بلکه بعد از حدود 40 دقیقه، از پشت سر، سیل شدیدی با شدت بسیار زیاد راه افتاد.»
میلاد حتی فکرش را هم نمیکرد که این سیل بتواند ماشینش را جابهجا کند. اصلاً سیل برایش در شهری کویری دور از انتظار بود. او میگوید: «من فکر نمیکردم که این حجم از آب بتواند ماشین را از جایش تکان دهد، برای همین سعی کردم دنده عقب بگیرم و از مهلکه دور شوم؛ اما بیشتر از 10 متر نتوانستم حرکت کنم و بعد ماشین گیر کرد و خاموش شد. آنجا خدا و امام زمان(عج) را صدا کردم و کمک خواستم. میدانستم دیگر از دست هیچ بشری برای من کاری برنمیآید.»
به اینجای ماجرا که میرسد، صحبت کردن از آن روز برایش دشوار میشود. صحبت از لحظهای که یک پراید که کمی جلوتر از ماشین میلاد در سیل گیر کرده بود، روی آب شناور میشود، به حرکت در میآید و آنقدر در آب غلط میخورد که دیگر نه اثری از ماشین میماند و نه رانندهاش.
مرگ را جلوی چشمانم میدیدم؛ به همسرم گفتم حلالم کن!
«به همسرم زنگ زدم و گفتم من در سیل گیر کردهام و میخواهم که من را حلال کند. بعد از آن دیگر گوشیام آنتن نداشت. سرعت آب زیاد شده بود و ماشین من هم طعمه آن سیلِ وحشی شد. ماشین اتصالی کرده بود، درهای آن هم باز نمیشدند و شیشهها هم پایین نمیآمدند. در آن شرایط هولناک، این موضوع به ذهنم نرسیده بود که میتوانم با دستگیرههای دستی شیشههای عقب ماشین، خودم را از آن چهاردیواری مرگ نجات دهم.» اینها را میلاد میگوید و بغضش را فرو میخورد.
دیگر ماشینش روی آب شناور شده بود. داخل ماشین تقریباً آب تا روی صندلیها، بالا آمده بود و میلاد، تا عبور از زیرگذر و رسیدن به رودخانه خروشان مرگ، فقط 15 متر فاصله داشت. او با بغض میگوید: «ناگهان معجزهای شد. دیدم که شیشه سمت شاگرد، پایین آمد و دیگر بالا نرفت. من در آن لحظه از آن شیشه و درست در حالی که ماشین مثل یک قایق در آب تکان میخورد، بیرون آمدم. یک دستم را روی سقف و دیگری را به لبه شیشه ماشین قفل کرده بودم تا بتوانم خودم را در آن حالت نگهدارم. فقط خدا را صدا میزدم و کمک میخواستم که ناگهان چشمم به رودخانه افتاد. دست یک نفر را میدیدم که به نشانه کمک خواستن از رودخانه بیرون میآمد و دوباره لابهلای امواج خروشان در آن سیل گم میشد. لحظهای پیدا بود و لحظهای ناپدید؛ تا اینکه دیگر اثری از آن فرد باقی نماند، گویی هیچ وقت روی زمین چنین فردی وجود نداشته است. من هم قرار بود به همان سرنوشت دچار شوم. به آسمان نگاه کردم و به خودم گفتم من هم تا چند ثانیه دیگر در این دنیا بیشتر نخواهم ماند. مرگ را جلوی چشمانم میدیدم. ناگهان وقتی ماشین وسط رودخانه افتاد، کناره رودخانه تپهای گِلی دیدم که هنوز در آب از بین نرفته بود. دست و پا زدم تا توانستم به آن تپه برسم.»
لحظه تصمیمگیری سرنوشتساز
میلاد ترسیده بود و در آن لحظه فقط تصویر پسرش از جلوی چشمانش میگذشت. در آن سیل خروشان، میلاد بالاخره توانست خودش را به آن تپه گِلی برساند؛ ولی آنجا، محل امنی به حساب نمیآمد و رفتهرفته در آب حل میشد. او که با لبه رودخانه حدود نیم متر فاصله داشت، ناگهان تصمیم گرفت تا تپه از بین نرفته است، بپرد و خودش را به لبه رودخانه برساند. نمیدانست که میتواند موفق شود یا نه؛ ولی چاره دیگری نداشت. این میتوانست یا آخرین تصمیم زندگیاش باشد یا انتخابی که منجر به دیدن دوباره پسرش میشود.
«پریدم. من ترس را کنار گذاشتم و پریدم و توانستم کناره رودخانه را بگیرم. موفق شده بودم خودم را از آن مهلکه خارج کنم. پایم به زمین رسید و خدا را شکر کردم. ماشینم را دیدم که در آب غلت میخورد و از جلوی چشمانم دور میشود؛ ولی آن تکههای آهن، در برابر نجات زندگیام هیچ ارزشی نداشت. من نجات پیدا کرده بودم.»
تماس با خانه
هوا تاریک شده بود. میلاد خودش را به بالای رودخانه رساند. در هر قدمی که بر میداشت، به اندازه 15 سانتیمتر، پایش در گلولای فرو میرفت. بالاخره به نزدیکی جاده میرسد و فریادِ «کمکم کنید» را سر میدهد. چند راننده کامیون صدایش را میشنوند و به کمکش میروند.
میلاد میگوید: «نزدیکم که شدند گفتند زندهای؟ آنها توقع نداشتند زنده مانده باشم. حق هم داشتند؛ خودم هم باورم نمیشد. آن رانندهها دورم پتو پیچیدند، کمک کردند تا لباسهایم را عوض کنم و به من لباس تمیز دادند. داخل ماشین پیکنیک روشن کردند تا گرم شوم. در آن لحظات، یادم افتاد که دیگر گوشی تلفنی ندارم که بتوانم خبر سلامتیام را به خانه بدهم. از یک راننده خواستم که تلفن همراهش را به من بدهد تا با خانه تماس بگیرم. شماره خانه پدرم را حفظ بودم و با آنجا تماس گرفتم. گفتم که نجات پیدا کردم. آنها در جریان نبودند، همسرم که تازه به آنجا رسیده و از تماس من مطلع شده بود ماجرا را به آنها توضیح داد. همسرم بعد از شنیدن خبر سلامتیام، نماز شکر خوانده بود.»
او میافزاید: «در آن لحظات، من چندین حس را با هم تجربه کردم. از دیدن مرگ انسانها و نزدیک شدن خودم به لحظه بریده شدن نفس، حسابی ترسیده بودم. از نجات پیدا کردنم خوشحال بودم. بابت از دست دادن ماشین که سرمایه زندگیام بود ناراحت بودم. در آن شرایط، نمیدانستم باید چگونه باشم. من سر در گم بودم. باور نمیکردم تمام این اتفاقات در چند دقیقه رخ داده باشد.»میلاد میافزاید: «بعد از دو روز، رفتم تا ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم ولی اصلاً نمیتوانستم تشخیص دهم که آیا این ماشین، برای من است یا خیر! ماشین مثل یک تکه کاغذ، در هم مچاله شده بود. آنجا بود که فهمیدم، منبع درآمدم، دیگر برایم سودی نخواهد داشت.»
دو سال بعد؛ هیچ حمایتی در کار نیست
«بعد از دو سال، حتی یک هزار تومانی به من کمک نشد. از مدیریت بحران، فرمانداری، استانداری و سازمان حفاظت محیط زیست گرفته تا وزارت صمت، مجلس و ریاست جمهوری؛ از همه درخواست کردم تا کمک کنند که ماشینی بخرم. پولش را هم خودم به صورت قسطی پرداخت میکنم؛ ولی هیچ که هیچ!» اینها را میلاد میگوید. همان میلادی که با یک معجزه توانست از آن سیل جان سالم به در ببرد، اکنون دیگر وسیلهای برای کار کردن ندارد و مشغول کارگری ساختمان است.
او در پایان میگوید: «به من گفته بودند نگران نباش مدیریت بحران خسارت ماشین تو را پرداخت میکند؛ ولی این وعدهها پوچ بود. با وجود این، من از خداوند، عمری دوباره گرفتم تا در این دنیا باشم.»