ماجراهای خانم آقای او
اندر حکایات مادری بدون فیلتر!
ریحانه ابراهیم زاده
شاعر و طنزپرداز
خان جون خدابیامرز، معجزه میدانست. حضورش برکت علیحده جمع بود. طفل و سالدیده و مرد و زن، توفیر نمیکرد، پسله قلب جملگی جا داشت. پیشتر، یادمان به روزگاری افتاد که آقای پسر، هنوز راه رفتن نمیدانست، عوض آن صبیه همشیره آقای او، نوپا بود، این میدوید، آن جیغ میزد، این مینشست، آن معارض میشد.
حاق بلبشوها، جیغ و ونگ صبیان برای خانجون نوش بود و گله و شکوای ما، صداع! میگفت: شما کم حوصلهاید، درد نسوان امروزی، غباوت است، ملتفت چند و چون احوال این طفل معصومها نمیشوید. خودش هشت تا اولاد بزرگ کرده بود، راه و چاهش میدانست. پای قدم سودن نداشت، مینشست کنار شومینه هیزمی، آقای پسر را در کنار میگرفت، جوراب پشمیاش گوله میکرد، قل میداد آن سر منزل، صبیه همشیره آقای او میدوید گوله را بیاورد، آقای پسر از تماشای ماوقع ریسه میرفت.
بر همین سبیل، ساعتها جوراب پشمی اسباب تفنن اطفال میشد. تا روزگاری که خانجون بود، در یاد گرفتن راه و چاه زندگی از روی دستش اهتمام کردیم، مع الوصف، هنوز خیلی میلنگیم! به خودمان که میآییم خودمان را در حال جیغ و صیحه رؤیت میکنیم، حالمان گرفته میشود. تو گویی تطور دوره و زمانه، حال و احوال نسوان را دگرگون کرده. تنعم عوض آنکه سردماغمان کند سستمان کرده. ذوق و مجالمان رفته، بیحلمی و ناصبوری مانده...
یک نوبه با خودمان گفتیم بیاییم به دل بچهها تا کنیم. دیدیم این چاردیواریهای چندوجبی که آرزوی برپایی هیأت و نذری را به دلمان گذاشتهاند؛ بهانه آقای پسر جهت سقایت در ایستگاه صلواتی، آهنگ و اراده شد دیگ و آتش تدارک ببینیم و همین حیاط محقر مشترک منزل، هیأت و ایستگاه صلواتیمان باشد. صدا کردیم از دوست و خانواده آمدند جهت استعانت، جمعمان جمع شد.
پارچ شربت زعفران مقابل در گذاشتیم و صبیان گماشتیم به سقایت؛ خودمان رأس دیگ ایستادیم به هم زدن فرنی. چادرگلی به سر، چشممان به اوضاع بود و دستمان به ملاقه و سلام و صلوات ذکر لبمان... ضعف و خستگی پیش آمد کرد گوشهای پناه برده ساعتی فراغت جسته از دور به تماشا گذراندیم. از شما چه پنهان، خیالمان پرت شد به سی-چهل سال بعدتر، خود را رؤیت کردیم صدر ایوانی، پسرها قد کشیدهاند، سبیلشان از بناگوش دررفته، یکی یک عروس نشاندهاند ور دلمان، از مادرشوهر بازی مفارغت یافتهایم چادر به کمر بسته ایستادهایم به فرمان و فرمایش! دیگ گذاشتیم از این سر حیاطی واسع تا آن سرش. خودمان از فرط کهولت سن و فربهی، نای حرکت رفته نوبه امر و نهیمان رسیده. صداع دیگ و ملاقه از هپروت کشیدمان بیرون، کیفمان از خیالات پیش آمده و تصور کهنسالی کوک شد. برگشتیم صدر دیگ فرنی که عزم قوام نداشت، به هم زدن... بین خودمان بماند، تا شب، هر نوبه مفارغتی حاصل شد، عزم آینده کرده مختصری مادرشوهربازی درآوردیم عروس ها را چزاندیم دلمان خنک شد... خدا از سر تقصیرات نداشتهمان بگذرد!