کتاب «شنبه آرام؟» روایت‌هایی از زندگی تا شهادت مرد هسته‌ای ایران را روایت کرده است

لحظه ترور شهید فخری‌زاده به روایت همسرش

کتاب «شنبه آرام؟» جزو معدود آثاری است که به معرفی شهید محسن فخری‌زاده، دانشمند هسته‌ای می‌پردازد. این اثر که به قلم محمدمهدی بهداروند نوشته شده، روایتی است از زندگی این شهید عزیز از زبان همسر گرامی‌شان.
«شنبه آرام؟» تلاش دارد با نزدیک شدن به زندگی شخصی شهید فخری‌زاده، روایتی دسته اول و ناگفته از روحیات و ویژگی‌های اخلاقی او در زندگی شخصی و حرفه‌ای ارائه دهد. نویسنده که خود از فعالان حوزه خاطره‌نویسی است، به خوبی توانسته از این دریچه به زندگی یکی از شهدای هسته‌ای ایران بپردازد. توجه به جزئیات، شخصیت‌پردازی و در کنار آن، ایجاد فضا و استفاده از نثری شیرین و روایتی ساده سبب شده تا کتاب حاضر طی سه ماه گذشته با اقبال مخاطبان همراه شود. کتاب بهداروند که در آذرماه سال‌ جاری از سوی انتشارات حماسه‌یاران منتشر و رونمایی شد، در سه ماهه گذشته مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و چاپ سوم آن به تازگی در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است.در معرفی این اثر آمده است: محسن فخری‌زاده یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان هسته‌ای این کشور بود که رژیم صهیونیستی سال‌ها به دنبال ترور ایشان بود و سرانجام در سال 99 به هدف شوم خود رسید؛ بزرگمردی که از آغازین روزهای انقلاب خود را وقف این حرکت بزرگ اسلامی کرد و با حضور در جبهه و پس از آن با جهاد علمی خدمات ارزنده‌ای تقدیم این آب و خاک کرد و سرانجام در دامن خداوند پاداش یک عمر کار خود را گرفت.
 کتاب «شنبه آرام؟» داستان زندگی این شهید عزیز به روایت همسر ایشان است. داستان از لحظه شهادت شروع می‌شود و در طول کتاب با فلش‌بک به سال‌های قبل‌تر برمی‌گردد و ایشان از تلاش‌ها و کارهای بزرگ این شهید می‌گوید. مخاطب با مطالعه این کتاب هم‌زمان هم شاهد اتفاقات خاص حین و پس از شهادت است و هم با همسر ایشان خاطرات این چهل سال زندگی مخفیانه و دشوار را مرور می‌کند. به گزارش تسنیم بخش‌هایی از این کتاب را می‌توانید در ادامه بخوانید: «یک‌بار همین که خواستم چای را دور بگردانم، محسن سینی را از دستم گرفت. طوری که شوخی و جدی‌اش را نمی‌شد فهمید، گفت: «بار آخرت باشه‌ ها!»
 لبخندی زدم و گفتم: «غریبه که نیستن. عروسا و بچه‌هامونن.» با همان لحن گفت: «نه! تو نباید خم بشی چایی بگیری جلوی بچه‌ها». عروس‌هایش را خیلی دوست داشت؛ می‌گفت جای دخترهای نداشته‌مان هستند. آنها هم علاقه عجیبی به محسن داشتند، بخصوص مهناز، همسر هانی که تازه‌عروس بود و بسیار با هم عیاق شده بودند. ساعت‌ها می‌نشستند و بحث فلسفی می‌کردند. محسن تنها آرزویش بعد از زیارت حرم امام حسین(ع) سر و سامان گرفتن هانی بود. همیشه می‌گفت: «هانی! اگه تو هم ازدواج کنی، دیگه خیالم راحت میشه». در همین کرونا بود که عقد و عروسی‌اش را خودمانی گرفتیم و بدون تشریفات دست همسرش را گرفت و رفت خانه خودش. محسن از شوق روی زمین بند نمی‌شد. دیگر حسابی تنها شده بودیم. چه روزهایی که دوتایی با محسن می‌نشستیم و از عالم و آدم حرف می‌زدیم.
 می‌گفتیم و می‌شنیدیم و خسته نمی‌شدیم. گاهی به حافظ تفأل می‌زد. یکبار قبل از اینکه با صدای دلنشین و گیرایش غزلی مهمانم کند، گفت: «عشق و علاقه من به کشورمون حکایت این بیت‌الغزل حافظه» و بعد با حسی شاعرانه خواند: «الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها/که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها»هربار که به خانه می‌آمد، بعد از آنکه برایش یک لیوان چای داغ می‌آوردم، می‌گفت: «فرشته! وقتی که این لیوان چای داغ را سر می‌کشم، تموم خستگی از تنم میره». می‌خندیدم و می‌گفتم: «یعنی این لیوان چایی داغ آنقدر معجزه می‌کنه؟»

 شنبه آرام؟
 گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده.

 انگار صحنه کربلا بود
 «تنم پر از ترکش حاصل از انفجار وانت بود درد در تمام بدنم موج می‌زد؛ ولی همه حواسم پیش محسن بود. محسن را در آغوش گرفته بودم؛ خون از کمرش جاری شده و کف آسفالت پهن شده بود. صحنه کربلا بود، پای برهنه بودم و التماس می‌کردم کسی به فریاد ما برسد. حامد اصغری محافظ اصلی محسن تیر خورده بود و روی زمین بود.
دوروبرم کسی نبود، خدایا من با این غربت چه کنم؟ خدایا به غریبی دختر علی(ع)، به غریبی من رحم کن. ناراحتی قلبی‌ام که 30 سال با من همراه بود، تشدید شده بود. هر لحظه احساس می‌کردم الان قلبم از حرکت می‌ایستد. بوی خون و دود و باروت تمام منطقه را برداشته بود. احساس عطش می‌کردم، سرم داشت از شدت درد منفجر می‌شد، تنها فریاد می‌زدم ای دختر علی(ع) دستم به دامنت، به دادم برس. هیچ وقت این طور غریبی نکشیده بودم، انگار صحنه کربلا بود که داشتم در کنار خیمه‌های نیم‌سوخته با دختران پابرهنه فریاد می‌زدم.»

 

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و سی و شش
 - شماره هشت هزار و صد و سی و شش - ۰۶ اسفند ۱۴۰۱