ایندرجیت پارمار، رئیس دانشکده سیاست بین‌الملل در سیتی‌یونیورسیتی لندن

لیبرال‌ها معتقدند مردم عقب‌مانده نمی‌فهمند خیرشان در چیست!

ایندرجیت پارمار، رئیس دانشکده سیاست بین‌الملل در سیتی‌یونیورسیتی لندن است، او دانش‌آموخته جامعه‌شناسی سیاسی در دانشگاه لندن و دکترای علوم‌سیاسی و روابط بین‌الملل از دانشگاه منچستر است. او پیش از آمدن به سیتی‌یونیورسیتی لندن، در دانشگاه منچستر تدریس می‌کرده (2012-1991)، و در بازه 2006 تا 2009 ریاست این دانشکده را برعهده‌ داشته ‌است. او همچنین ریاست سابق انجمن بریتانیایی مطالعات بین‌الملل و همکاری با رسانه‌هایی مانند الجزیره، سی‌ان‌ان، بی‌بی‌سی، آرتی و اسپوتنیک را نیز در کارنامه خود دارد. تمرکز تحقیقاتی او بر تاریخ، ابعاد سیاسی و جامعه‌شناسی نخبگان/سرآمدان سیاست‌ خارجی انگلیس-امریکا طی یکصد سال گذشته است. کتابش با عنوان «بنیادهای قرن امریکا: نقش بنیادهای فورد، کارنگی و راکفلر در اوج‌گیری قدرت امریکا» موضوع گفت‌وگوی برنامه نیم‌فاصله شبکه 4 سینما با او شد. از دیگر آثار او می‌توان به «اوباما و جهت‌گیری‌های نوی جهانی در سیاست‌خارجی ایالات متحده»، «اوباما و افسانه امریکای پسانژادی»، «سیاست بین‌الملل، قدرت و هویت‌های امریکایی در عصر اوباما»، «قدرت نرم و سیاست‌خارجی ایالات متحده»، «اندیشکده‌ها و قدرت در سیاست‌خارجی» و «صاحبان منافع خاص، دولت و اتحاد انگلیسی-امریکایی» اشاره کرد.

 

  از مهمترین نهادهای خلق‌شده پس از جنگ جهانی دوم در ایالات متحده، سیا بود. البته این نهاد هم سلف خود را در طول جنگ داشت، اما رسماً پس از جنگ خلق شد و در ابتدای کار، بنیانگذاران یا پرسنلش گویا بیشتر از قشر دانشگاهی بودند تا مأموران مدل جیمز باند. لطفاً درباره فرایند آفرینش این سازمان برایمان توضیح می‌دهید؟
خُب، جان فاستر دالس که آنجا بود. چون سیا از دل «دفتر اطلاع‌رسانی جنگ» و سپس «دفتر خدمات استراتژیک» برآمد، دانش‌پژوهان زیادی هم داشت. اما کسانی مثل بیل دانوان ملقب به «وایلد» [به معنی وحشی] هم داشت که بزن‌بهادرتر بودند. همچنین اداره عملیات‌های ویژه داشت که جنگ‌های پشت خط مقدم دشمن، چریکی و خرابکاری را اجرا می‌کرد و با پارتیزان‌های ضدفاشیست و دیگرانی ارتباط می‌گرفت که در نقاط مختلف اروپا مشغول مقاومت بودند. پس همیشه این ایده را داشت که سعی کند یک آژانس اجراگر باشد، نه فقط برنامه‌ریز یا سیاستگذار. هدفش این بود که گردآوری اطلاعات و ظرفیت اجرایی‌اش همپای همدیگر پیش بروند تا در سایر نقاط دنیا دست به عمل بزند به منظور اینکه نتایجی حاصل کند و رژیم تغییر دهد.
 یکی از اولین کارهای سیا که شاید بتوان گفت پیش‌نمونه‌ای برای فعالیت‌های آتی‌اش شد، کودتای سال 1953 علیه مصدق بود. ایده این نوع کارها چگونه در ذهن‌شان شکل گرفت؟
در زمینه جزئیات کودتای سال 1953 که رژیم عوض کرد، من تخصص چندانی ندارم، ولی این اساساً یک عملیات انگلیسی-امریکایی بود. ملی‌سازی شرکت نفت انگلیس و ایران، جرقه آن را زد. به‌نظرم خصوصاً در بستر جنگ سرد، این هراس بود که غرب منابعش را از دست بدهد و شوروی مجدداً نفوذ بیشتری بیابد چون حزب کمونیست توده و مابقی قوی بودند. سیا و ام‌آی‌سیکس دو آژانسی بودند که در کودتا دست داشتند. به‌نظرم ام‌آی‌سیکس فقط ناظر ماجرا نبود، بلکه مشارکتی بسیار فعال در آن براندازی داشت. منتهی این کودتا نشان داد که آن جهان‌بینی از قدرت و خودمستثنی‌پنداری امریکایی می‌تواند در عمل برای سرنگونی حکومت‌ها پیاده شود. ولی آنها حداقل از 1944 یا 1945 در یونان و سپس جاهای دیگر در چنین کارهایی دست داشتند، لذا تا حدی عملیات جدیدی نبود. اگر عقب‌تر برویم، عناصری از این نوع رفتار در امریکای لاتین در بازه‌ای طولانی‌تر هم وجود داشته. پس مشخصاً با تکاملی طولانی‌مدت روبه‌روییم. بریتانیا با امپراتوری استعماری‌اش، تجربه‌ای بسیار بیشتر در زمینه نحوه سازکار جامعه و سیاست و امثالش داشت و بهتر بلد بود تسلیحات برای هوادارانش بفرستد و تقویت‌شان کند. جایی درباره شخصی خواندم که پس از این واقعه به چتم‌هاوس پیوست، اما در ام‌آی‌سیکس و در تهران مستقر بود. نامش کریستوفر مانتگیو وودهاس بود و یکی از معماران فعالیت‌های بی‌ثباتی‌سازی بود که بریتانیا در بازار تهران میان بازاری‌ها راه انداخت تا نارضایتی بیشتری بیافریند و رژیم را بی‌ثبات کند. لذا این استراتژی مبتنی بر درک خوبی از جامعه و سیستم سیاسی‌اش است، یعنی که در یک جامعه، وادی سیاست چه سازکاری دارد و تغییر چگونه رخ می‌دهد. پس مبتنی بر تجربه فراوان در این باب است که اوضاع در یک محیط سیاسی خاص چگونه تغییر می‌کند و متعاقباً به‌ اصطلاح چه دکمه‌هایی را باید فشرد، چطور افراد و مأموران را بسیج کرد و چگونه پول و تسلیحات و مبالغ هنگفت دیگر رساند تا گروه‌هایی شکل بگیرند و حتی در بوق‌وکرنا شوند و امثال آن. بعد هم چیزهایی دست رسانه‌های جمعی داد و در آنها جایگذاری کرد تا محیطی از افکار بیافرینند که بتوان استفاده‌اش نمود.
 از ویژگی‌های خاص کودتای سال 1953 بگذریم و به کل مجموعه عملیات‌های مخفی یا چیزهایی از این دست بنگریم که ایالات متحده در قالب سیاست‌ خارجی‌اش انجام داد. کجای این مداخلات «لیبرال» بود؟ آنها چطور چنین کارهایی را برای خودشان توجیه می‌کردند؟
این واقعاً سؤال خوب و جالبی است. به‌ نظرم کلید قضیه این است که بفهمیم «لیبرال» یعنی چه. برای بسیاری افراد، لیبرال یعنی مداراگر. یعنی من قبول دارم، تو قبول نداری و ما می‌توانیم کنار هم زندگی کنیم. این مفهوم، ایرادی هم ندارد. ما حتی در عین اختلاف‌نظر و تنوع نگرش‌ها، می‌توانیم هم‌آهنگ با هم زندگی کنیم. ولی نظریه لیبرال در مقام یک نظریه سیاسی، در دفاع از نوع خاصی از نظم سیاسی و ایدئولوژیک ریشه دارد. ریشه آن به دفاع از مالکیت خصوصی و روابط مالکیت خصوصی و تعدادی حقوق سیاسی معین برمی‌گردد. همان‌طور که می‌گفتم، لیبرالیسم به‌عنوان یک واژه رایج کلی، به‌واقع بسیار مترقی است، چنان‌که با تنوع مدارا می‌کند و امثالش. اما نظریه لیبرال، خصوصاً طبق فهمی که از آن در سده‌های هجدهم و نوزدهم وجود داشته، به‌واقع دفاع از مالکیت خصوصی و قدرت گروه‌های نسبتاً کوچکی از افرادی است که جایگزین سیستم فئودال شدند. همچنین در دل نظریه لیبرال این ایده نهفته بود که جامعه و مردم می‌توانند بهبود یابند و این نظریه برتر از هر روایت دیگری است چرا که مبتنی بر خِرد است و لذا باید جامعه را بهبود بخشد و می‌تواند دنیا را هم بهبود دهد و برای بهبود دادن دنیا، چاره‌ای نبود جز اینکه استعمارگر شوید. لذا استعمارگری و خلق امپراتوری‌های مستعمره‌دار نیز بخشی از لیبرالیسم بود چون دیدگاه‌شان این بود که برخی مردمان توسعه‌یافته‌تر از دیگرانند، در سلسله‌مراتب نژادها عملاً برتر از بقیه‌اند و غیره و وظیفه فرادست‌ها این است که فرودست‌ها را بهبود بخشند. توجیه اخلاقی برای استعمارگری نیز از اینجا می‌آمد که قرار بود شرایط، اقتصاد، راه و کیفیت زندگی سایر انسان‌ها در کشورها و جامعه‌های حقیر و عقب‌مانده را بهبود بدهند و به تبع آن مداخله است، خواه خشونت‌آمیز به این دلیل که فلان مردم عقب‌مانده نمی‌فهمند خیرشان در چیست، یا از طریق آموزش چون مردم عقب‌مانده در اصل توان فهمش را دارند اگر که آموزش ببینند که به تأسیس مدارس و مقرهای مسیونری و امثالش می‌انجامد. لذا گاهی اوقات، مردم صلاح خود را نمی‌دانند و باید به وضع‌شان رسیدگی شود. هنری کیسینجر در سال 1973 درباره شیلی گفت: «ما نمی‌توانیم اجازه دهیم مردم شیلی درباره منافع ملی خودشان خطا کنند.» و بدین‌ترتیب بود که آلنده توسط نیروهای نظامی بهره‌مند از حمایت ایالات متحده، سرنگون شد. لذا در دل نظریه لیبرال، این توجیه خویشتن برای آن نوع مداخله وجود دارد.
البته همه لیبرال‌ها از هر نوع مداخله‌ای دفاع نمی‌کنند، که اینها لیبرال‌های سیاسی هستند. اما لیبرال‌های تشکیلات که در عصر روشنگری و خرد ریشه دارند، این جنس لیبرالیسم با فهم روزمره و مرسوم از لیبرالیسم فرق دارد. بسیاری از لیبرال‌های روزمره می‌گویند که مداخله در کشورهای مردمان دیگر و جنگ غیرعادلانه علیه‌شان و امثالش بد است. ولی مابقی استدلال می‌کنند که این «شر ضروری» است. انجام ندادنش را ترجیح می‌دهند اما مجبور به انجامش هستند، وگرنه تداوم آن نظم بین‌المللی لیبرال که به گفته آنها صلح طولانی‌ مدت و رونق جهانی و غیره را میسر ساخته، محال است.
 پس آیا منصفانه است که بگوییم همین منطق برای توجیه موارد دیگر هم استفاده می‌شد، یعنی حمایت از دیکتاتورهایی مانند شاه ایران و حتی کمک به او برای خلق پلیس مخفی‌اش، یا چنان‌که در کتاب‌تان آورده‌اید برای استفاده از کشورهای جهان‌سوم به‌عنوان لابراتوارهایی جهت آزمایش نظریه‌هایشان، خصوصاً نظریه‌های اقتصادی‌شان؟
بله، به‌نظرم میان نخبگانی که درگیر چنین نوع فکر و رفتاری می‌شوند، این فهمیده و پذیرفته‌ شده است. دورویی از آن رو پدید می‌آید که توده مردم امریکا واقعاً درباره این چیزها اطلاعی ندارند. آنها از شکنجه، زندان‌های مخفی، قوای پلیسی و کارهایشان و سایر تخطی‌ها و مداخله‌های مخفیانه به سادگی خبردار نمی‌شوند، مگر معمولاً بعد از پایان کار. آنگاه نیز اقدامات مختلفی برای جمع کردن بخشی از بساطش انجام می‌شود. ولی بله، برای آنها، همین توجیه کافی است چون حرفشان این است که: «من این باور تبشیری به مأموریت امریکا را امری الهی و درست می‌دانم، حتی اگر مرتکب خطایی شوید» و این نقشی بنیادین در قضیه دارد. بین‌الملل‌گرایی لیبرال نیز عملاً نسخه سکولار مسیحیت تبشیری هستند. مسیحیت تبشیری حقیقت را طبق آنچه خودش می‌بیند ترویج می‌کند که به اعتقاد خودش حقیقت است و دنبال نشر آن و گرویدن دیگران به آن است. بین‌الملل‌گرایی لیبرال نسخه سکولار تبشیرگرایی مسیحی است. این ایده می‌گوید لیبرالیسم والاترین درجه توسعه، اقتصاد، جامعه و آزادی فردی بشر است و ما باید از آن دفاع کنیم. لذا خصوصاً در دوره جنگ سرد که دشمن بزرگ بیرونی همانا کمونیسم بود، چیزهای بدی مانند دیکتاتوری و کودتاها را بدین‌صورت توجیه می‌کنید که بدیل‌هایشان بدترند. مدتی بعد هم می‌توانید درباره یک تهدید بیرونی دیگر یا هرچه از این دست حرف بزنید. منتهی همین، نحوه توجیه خویشتن در این قضایاست.

 

بــــرش

بین‌الملل‌گرایی لیبرال نسخه سکولار تبشیرگرایی مسیحی است. این ایده می‌گوید لیبرالیسم والاترین درجه توسعه، اقتصاد، جامعه و آزادی فردی بشر است و ما باید از آن دفاع کنیم. لذا خصوصاً در دوره جنگ سرد که دشمن بزرگ بیرونی همانا کمونیسم بود، چیزهای بدی مانند دیکتاتوری و کودتاها را بدین‌صورت توجیه می‌کنید که بدیل‌هایشان بدترند

صفحات
آرشیو تاریخی
شماره هشت هزار و صد و بیست و هفت
 - شماره هشت هزار و صد و بیست و هفت - ۲۴ بهمن ۱۴۰۱