درباره فیلم «آه سرد» ناهید عزیزی
قندیلهای روی پرده
مریم شوندی
روزنامهنگار
در داستان کوتاه «غصه» از آنتوان چخوف، داستان یک مرد را میخوانیم که جسد پسرش را در هوای برفی بر پشت یک گاری حمل میکند. او در هر منزلگاهی و با ورود هر مسافری به گاریاش سعی میکند از مرگ پسرش حرف بزند، اما گوش شنوایی نمییابد. داستان روایتی کوتاه است از «فضیلت گفتن از غم»، از روابطی که با کلمات، انسانی و مقدس میشوند، از ستایش سادگی و یکرنگی پیرمردی که نیاز به همصحبت دارد. ایده داستان «آه سرد»، اگر بتوانیم نامش را داستان بگذاریم، کاملاً برعکس اثر چخوف است. تمرکز فیلم در روایت رابطهای است که طرفین آن با هم حرف نمیزنند. ایدهای که شاید روی کاغذ جذاب و گیرا باشد و ما را به یاد حال و هوای سینمای کالت اروپایی هم بیندازد. اما در عمل تبدیل به یک اثر خستهکننده و کم رمق شده است که نه تنها اتفاقی در آن قرار نیست بیفتد، که فاصله میان دیالوگها، قابهای آماتور و گاه اضافی، پلانهای تکراری از فضای خارجی و البته غیبت موسیقی همه چیز را به نفع چشمان خوابآلود تماشاگر رقم میزند.
روایت فیلم از صحنهای شروع میشود که جنازه مردی پیر ویخزده بر پشت اتومبیلی در حال حرکت است. فضا در تمام مدت طول فیلم برفی است و ما نمیدانیم پسری که آن جنازه را با خود میبرد کیست. دقایق بعد از تیتراژ تا به انتهای فیلم قرار است با یک فلاشبک طولانی ما را به دنیای این پسر جوان و جنازه یخزده دعوت کند، اما هیچ گاه این اتفاق نمیافتد. دوربین با تمام تلاشش برای نزدیک شدن به شخصیتهای فیلم، ابداً آنها را به ما نمیشناساند. دغدغه آدمهای فیلم، ترس، نفرت، غم و تردیدهایشان در چنگ ما نیست و مانند قندیلهایی در هوای برفی داستان روی پرده سینما منجمد میشود.
فیلم«آه سرد» اولین فیلم بلند ناهید عزیزی در مقام کارگردان است و همین باعث میشود تا نتوانیم تحلیلی بر اساس نظریه مؤلف از این فیلم داشته باشیم، اما به نظر میرسد کارگردان در پرداخت اثر، چه در فیلمنامه و چه در دکوپاژ، دچار نوعی محافظهکاری تکنیکی شده باشد. داستان قرار است معمای یک قتل را باز کند، اما هیچگاه به سمت گونه جنایی نمیرود. قرار است احساسات پسر را بهعنوان کسی که در 5سالگی دچار بحران شدیدی شده بازگو کند، اما ملودرام هم نمیشود. این داستان در باز کردن معمایی که برای مخاطب خود ایجاد کرده، حتی تریلر هم نیست. تعلیق و ترس هم نمیسازد. این فیلم به هیچ سمتی خم نشده تا بخوبی بتواند از خطر «نقد ژانری» بگریزد و ماسکی روشنفکر هم به چهره بزند تا سپر کافی برای حمله را داشته باشد اما در آن هم توفیقی نیافته. در واقع این فیلم به شدت سایهنشین و عافیتطلب است. شاید تنها ریسکی که سازنده فیلم متحمل شده، فیلمبرداری در برف و کولاک است که به اندازه زیاد هم سعی کرده تا تصاویرش را از قلم نیندازد.
از منظر داستان، بسیار کم مایه و کوتاه است. پرداختن به فضای خارج از اتفاقها ضرباهنگ را کند کرده و میتوان ادعا کرد این اثر یک فیلم کوتاه 15 دقیقهای است که بیجهت کش آمده. شخصیتهای فیلم بدرستی بعد داده نشده و در سطح باقی ماندهاند. شخصیت «بها» در فیلم، نقش اول داستان و پسری است که مادر خود را سالها پیش از دست داده و حالا به روایت فیلم، از قاتل او، یعنی پدرش متنفر است. او بهدنبال قاتل آزاد شده میآید و چندین بار در تخیلش، قصد جانش را میکند. «بها» بدخلق و عصبی است، ناسپاس و بددل است و تمام این صفتها را مخاطب باور نمیکند. چون در(به ظاهر) داشتن صفتهای بد اسراف میکند و البته بعد از خرج تمام اینها از خودمان میپرسیم: آیا واقعاً او از پدرش متنفر بود؟ آیا هنوز داغدار مادرش بود؟ آیا درنهایت دلش برای پدرش سوخت؟ اولین فیلم ناهید عزیزی «حد» نمیداند و آدمهای قصهاش را نمیشناسد. این مهمترین دلیلی است که فیلم را فرسنگها دور از هنر نگه داشته است.