تکگویههای مادر بچههای قد و ربع قد
سامــــــــــــــان در میانـــــــه آشوب
سمیه ملاتبار
نویسنده
دارم با یک دستم صد تا هندوانه برمیدارم و همزمان فکر میکنم که دقیقاً از چه زمانی دیگر در خانه کوچکم، جایی مخصوص به خودم ندارم؟ جایی مخصوص به خودم برای غزلگفتن. اصلاً چرا آدم وقت گردگیری هم دلش شعر میخواهد؟
دور و برم پر است از دستمالهای گردگیری و تیهای شستوشو و اسپریهای لکهبر و ردیفی از گلدانهای در آستانه انقراض که دوستشان دارم ولی انگار حوصلهشان را نه. چشمم میافتد به هزار تکه از هزار چیز که نخواستهام و دور نینداختهام که همین دو طبقه بالای کمد دیواری خانه را هم پر کرده است. چشمم میافتد به زیرگلدانی و شیشه کودآهن برای یاس توی بالکن. چشمم میافتد به سیخهای ته کابینت بالای یخچال و به تمامی کبابهای پختهنشده. چشمم میافتد به طبقههای خالی فریزر که با آلوچههای جنگلی کوهستانهای بابل پر شده است و قرار بود روزی در کنار مرغ آلوهای ناهار خورده شود. چشمم میافتد به کمد لباسی که پر شده است از لباسهای قدیمی که توان نو شدن ندارند. آه که چقدر من گاهی غمگینترین مادر دنیا میشوم. اگر آدم تن به خانهتکانی غمهایش ندهد، چه میشود؟
دارم با یک دستم صد تا هندوانه بر میدارم و همزمان فکر میکنم که باید خردهریزهای امسالم را جمع کنم. باید سامانی به قلمروی بیانتهای ذهنم بدهم. باید کتابهای کنکور سال گذشته حسینم را مرتب کنم با اینکه همیشه دوست دارد دستشان نزنم و بگذارم همانطور کف زمین بمانند. کل اتاق هم که محل تاخت و تاز پسرک سه سال و نیمهای است که ما، خانه ما، وسایل ما و حتی فراغت همه ما را با هم میخواهد. باید اینبار دیگر به کشوی لباسهای تا نشده حسن هم رحم نکنم، آخ که برای بار هزارم فکر میکنم که چقدر این قل بزرگتر با برادرش متفاوت است. نیاز دارم همه کارهایم را یککاسه کنم ببینم واقعاً وزنهاش سنگین است یا توهم برم داشته؟ در اولین فرصت باید برچسب فریدای روی کیفم را تعمیر کنم که قرار بود همیشه یادم بیندازد که چه آدمهایی در چه موقعیتهایی توانستند از خودشان نام و نشان بگذارند. اصلاً من ناسپاس زیباییهایی که برایم آوردی نیستم هزار و چهارصدو یک قشنگم!
دارم با یک دستم صد تا هندوانه برمیدارم و همزمان فکر میکنم امسال سر سفره هفتسین قرار است به بچهها چه عیدیهایی بدهیم که خندههایشان از خانه هم بیرون برود و دور گردونشان دو روزی بر مرادشان رفته باشد؟ الک و همزن و وسایل کیکپزی را ردیف میچینم و فکر میکنم که چقدر زندگی، بچهها و ما را الک کرده است. به این حساب که میخواهد دانه درشتها را از ما جدا کند برای یکدستشدن و لابد هر دفعه از اینکه دانه درشت نیستیم خوشحال میشویم و احتمالاً در آینه به خودمان میگوییم دمت گرم! فقط روزی پشیمان نشویم که کاش دانهدرشت بودیم و در همان اولین الک زندگی، پی خالهبازیمان میرفتیم!
ولی خبر، خوش است که برای روزهای کمی هم که شده توانستهام خانه را فتح کنم و پرچمام را در هر گوشه از این چهاردیواری، برافراشته نگه دارم. این روزها خانه از حالت کاموای پیچیده درآمده و دیگر مثل قبل نیست که هرچقدر هم مرتبش میکردم، باز هم یکجایش وجود داشت که نمیشد راحت در آن راه رفت. حالا انگار بهار من هم سر رسیده است. چهار ستون خودم و خانهام زنده شده است. با اینکه من همان آدم 365 روز قبل هستم و چهاردیواریام هم، همان چهاردیواری، اما دستکشیدن به گوشه و کنار و زیر و رو کردن و تکاندنشان، آنها را جور دیگری میکند. گردها که گرفته شد، کمدها که ردیفتر شد و شیشههای آینه و پنجرهها که برق افتاد، میشود کناری ایستاد و دوباره به این حجم محدود از خانه نگاه کرد. به اینکه این حریم امن، این خانه، هر گوشهاش چه خاصیتی دارد، کجاهایش بیشتر جای پا و دست همسر و فرزندانم مانده و کجاها کمتر روی آدم را دیده. اصلاً سال جدیدی که با رمضانش شروع میشود، چه «ای پس از سوءالقضا، حسنالقضای» بشود. شاید همین روزها که بوی بهار و فراغت در فضا پیچیده، بهترین وقت باشد برای دوباره فکرکردن به گوشههای هر خانه، به گوشههای شادی هر خانه، به گوشههای غم. به گوشههایی که میتواند هر کدامشان محل قرارگرفتن سفره هفتسین باشد؛ سیر محلی، سیب به تعداد فرزندان خانه، سکه که دیگر دوست ندارم از دستفروش کنار خیابان بخرم و فکر کنم امسال سامیار را جایگزین کدام یک از سینهای هفتسین کنم و همزمان شاید آخرین قهوه هزار و چهارصد و یک را در ساعات پایانی با موهایی با شادترین حالت مادریام مینوشم.
همین وقت است که قسمتهای نورگیر خانه؛ جایی که لزوماً برای تک تک ساکنان یک خانه، نقطهای معین نیست، خودش را نشان میدهد و شما میتوانید به خودتان بیشتر ببالید، پرده را کمی کنار بزنید و گل پتوسِ مورد علاقهتان را هم میهمان تابیدنهای بیمنت کنید. این روزهایی که حسابی حال و هوای بهار وارد ذرات خانه شده است، حتی جاهایی که معمار خانه، موقع کشیدن خطها و جابهجاکردن فضاها، حواسش به آن نبوده هم روح مهربانتری میگیرد. قسمتهایی از خانه در این روزها فراتر از آنچه طبق کلیشهها و تعریفها برای خلوتهای یک خانه گذاشته شده، مرحله بلوغش را با موفقیت سپری میکند. آخ اگر میشد از آن گردهای کارآگاهها، گوشه گوشه خانه پاشید، میشد به خوبی دید که هرکدام از ساکنان خانه در روزهای سال گذشته در کدام نقطه از آن ردپای بیشتری بجا گذاشتهاند. مأنوسشدنی غریب با تکهای از خانهای که هر روز ساکنش هستی و فقط همان یک تکه است که اینطور به دلت میچسبد.
در آرامش بهاری این روزها میشود از غمهای روزمره دور شد و گریههای دلتنگی را در درونش پنهان کرد و حتی میتوان برای لحظهای میان گردگیریها تنها شد، میشود خود خودت شوی. انگار برفی است برای آن وقتهایی که آرزو میکنی کاش کبک بودی. مانند وقتی که دعای تحویل سال را میخوانند و من بهصورت تک تک عزیزانم نگاه میکنم و همانطور که دلم پیش تک تک آنهایی میرود که عزیزشان را از دست دادهاند، انگار یک صدایی با دور تندی در گوشم پخش میشود و به زبانم میآید: خدایا شکرت و ناگهان صدای پخششده از تلویزیون را هم میشنوم که میگوید: آغاز سال یک هزار و چهارصد و دو خورشیدی... وسط خانهتکانی از همین تصویر ذهنی زیبا هم اشکهایم میریزد.