ویژه نامه سالگرد شهادت حسین خرازی - ۰۸ اسفند ۱۴۰۱
روزنامه ایران - ویژه نامه سالگرد شهادت حسین خرازی - ۰۸ اسفند ۱۴۰۱ - صفحه ۸

او فرمانده قلب‌هاست

محمود جان‌نثاری

حاج حسین نه تنها دنبال راحتی نبود، بلکه می‌گشت تا ببیند کجا کار سخت‌تر است؟ چه کاری روی زمین مانده؟ همان را بر می‌داشت. در عملیات خیبر، در محور طلاییه کار به نسبت سایر محورها سخت‌تر بود. دستور داد بروید شناسایی کنید. گردان اول در شرایطی که دشمن هزاران قبضه آتش داشت و تمام امکاناتش را متمرکز کرده بود راهی خط شد. یادم هست بعد از شناسایی گفتم حاج حسین وضعیت منطقه این‌طور است. دشمن این موانع را گذاشته، این امکانات را دارد، آرایشش به این شکل است و... . خوب به حرف‌های من گوش داد و بعد با آرامش گفت: محمود، این حرف‌ها را نزن. امشب می‌خواهیم برویم شهید بشویم. همه‌مان شهید بشویم. قبل از حرکت هم، با نیروها اتمام حجت کرد و گفت: می‌خواهیم شهید بشویم. هرکس می‌خواهد، بسم‌الله. هرکس نمی‌خواهد، نیاید. این‌جا درب خیبر است. به ما ماموریت داده‌اند که این خط باید شکسته شود. هرچند سه گردان از ما رفتند روی مین، اما بالاخره به هر سختی که بود، خط شکسته شد و ما رفتیم تا زیر پای دشمن.
صبح فردا، حاج حسین بی‌سیم زد و پرسید: کجایید محمود؟ گفتم: فلان نقطه. شروع کرد پشت بی‌سیم با حالتی هیجان‌زده و سرشار از شور و شوق فریاد زدن و تشویق کردن که: آفرین به شما، آفرین به رزمندگان اسلام، بیایید ببینید چه کرده‌اید. این‌همه کشته از دشمن، یک کانال پر از بعثی به درک واصل شده. این‌همه تلفات، این‌همه آسیب به امکانات دشمن. خدا قوت به شما و...  . بچه‌ها هم که صدای فرمانده‌شان را می‌شنیدند، از خوشحالی و خستگی توامان، اشک می‌ریختند. دوباره حاج حسین پرسید: به من بگو دقیقا کجایید. می‌خواهم بیایم کنارتان. گفتم: شما چرا بیایید حاج حسین؟ من می‌آیم خدمت شما! گفت: برو بابا، من که نمی‌خواهم تو را ببینم! می‌خواهم رزمنده‌ها را ببینم، می‌خواهم دست این خط‌شکن‌هارا ببوسم! دوباره مختصات دقیق محور را گفتم. همان‌طور که داشتم پشت بی‌سیم با حاج حسین حرف می‌زدم، صدای مهیبی بلند شد. از جا برخاستم و شروع کردم به سمت خط عقب دویدن. تا این‌که بی‌سیم‌چی حاج حسین را دیدم. هق هق گریه می‌کرد. هول‌زده پرسیدم: «‌هان؟ چیه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟‌» جواب نداد. عصبانی شدم. گفتم: «‌چه مرگته مرتیکه؟ حاجی کو؟‌» گفت: «‌نمی‌دانم. فقط دیدم که گلوله صاف خورد بالای خاکریز و دست حاج حسین قطع شد. نمی‌دانم زنده مانده یا نه.‌»

احمد موسوی

پیش از عملیات والفجر 8 لشکر امام حســـــین در منـطقــه کردســتان مستـقر بود. ماموریـــــت ما انجـــــام عملیاتی در ارتفاعات هزارقله بود. مدتی بعد از انجام عملیات، به ما خبر دادند که لشکر را به جنوب منتقل کنید. خیلی سریع لشکر را به راه انداخته و خودمان را به جنوب رساندیم.
 
ماموریت لشکر ما، این بود که پس از شکسته شدن خط، از اروند رود بگذریم و عملیات را ادامه بدهیم. اگر اشتباه نکنم، اولین‌بار بود که لشکر امام حسین را در یک عملیات، به عنوان لشکر خط شکن در نظر نگرفته بودند. به همین دلیل نیز دیرتر از بقیه، به ما و چند لشکر دیگر خبر دادند. زمانی که ما وارد منطقه شدیم، فهمیدیم بعضی از لشکرها، یکی دوماهی هست که در منطقه حضور دارند و حتی کارهای شناسایی‌شان را هم انجام داده‌اند. این مسئله که ما خط شکن نیستیم، خیلی برای‌مان گران تمام شد. چون همیشه جزو لشکرهای خط شکن بودیم. فرماندهان گردان‌ها به حاج حسین ابراز ناراحتی می‌کردند و حتی یادم هست یکی از بچه‌ها به ایشان گفت: «‌یادتان هست زمانی که دست شما قطع شد و در بیمارستان بستری بودی، آغاز پیام فرمانده سپاه به شما این بود که: خطاب به فرمانده لشکر خط شکن امام حسین! لشکر ما همیشه خط شکن بوده است. حالا چطور شده که ما در این عملیات نباید خط بشکنیم؟‌» حاج حسین گفت: ‌«‌من هم مثل شما ناراحتم. بیایید باهم برویم پیش فرمانده سپاه و همین مسئله را مطرح کنیم.‌» ایشان با قرارگاه تماس گرفت و اعلام نیاز به جلسه کرد. قرار شد برویم قرارگاه کربلا، پیش آقا محسن و آقا رحیم. رفتیم آبادان و وارد قرارگاه شدیم. ابتدا لشکرهای دیگر طرح‌های مانورشان را گفتند و بعد نوبت به بچه‌های ما رسید. گفتند: «‌ما به این طرح اعتراض داریم و می‌خواهیم محوری که قرار است آن‌جا عملیات کنیم را خودمان خط شکنی کنیم.‌» به تعبیر فرمانده سپاه، آقای رضایی، چون آن قسمت پیش‌برد عملیات و درگیری اصلی اهمیت بیشتری داشت و عراقی‌ها نیروهای اصلی‌شان را آن موقع برای پاتک وارد می‌کردند، به این دلیل می‌خواستند که نیروی لشکر ما در آن زمان صرف بشود. ایشان راجع به حاج حسین گفت: «‌حاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی به عنوان دو بازوی من هستند. من می‌خواهم جایی که نیاز هست از آن‌ها استفاده کنم و این تصور درست نیست که من نمی‌خواهم از آن‌ها استفاده کنم.‌» اما با همه این حرف‌ها، بچه‌ها هم‌چنان از این قضیه ناراحت بودند. در همان جلسه متوجه شدیم میان محور لشکر نصر و لشکر عاشورا، محوری وجود دارد که زیاد روی آن کار نشده. همان‌جا این محور را به لشکر امام حسین واگذار کردند و گفتند شما خودتان این محور را باز کنید و از همین محور هم عملیات را ادامه بدهید. ما در عرض سه چهار روز، هم کارهای شناسایی را انجام دادیم و هم جاده را آماده کردیم. شب عملیات هم به لطف خدا،جزو اولین نیروهایی بودیم که خط را شکستیم و به جاده رسیدیم.

جستجو
آرشیو تاریخی