او فرمانده قلبهاست
یک روز که حاج حسین برای سرکشی به دکل آمد، نقطهای را به ما نشان داد و گفت: «روی این نقطه بیشتر تمرکز کنید. اینجا دیرتر از سایر مناطق آب میگیرد.» در صورتی که روی نقشههای ما، در هیچ مقایسی چنین ارتفاعی برای آن نقطه ثبت نشده بود و به نظر میامد که زمین کاملا هموار است. حدود بیست روز بعد، درست همانطور که حاج حسین گفته بود، متوجه شدیم که آن نقطه آخرین جایی است که آب گرفته
علیرضا صادقی
به دلیل سن کم و جثه لاغر و کوچکی که داشتم، به هیچ طریقی اجازه اعزام به جبهه به من نمیدادند. آن موقع، آقا رحیم مسئول عملیات بود و من مسئول دفتر ایشان در اصفهان بودم. یک روز رفتم و با اصرار خواهش کردم که حداقل به من مرخصی بده، خودم میخواهم بروم اهواز را ببینم. اصرار مرا که دید، یک نامه نوشت و داد به من. گفت همراه یکی از اتوبوسهای حامل نیروهای سپاه محمد به اهواز بروم و مسئولیت تعدادی از آنها را به من سپرد. شب به اهواز رسیدیم. من و حاج حسین از قبل از انقلاب هم را میشناختیم. بچه محل بودیم و در فعالیتهای انقلابی مسجد محل شرکت میکردیم. آنجا متوجه شدم که حاج حسین در اهواز است. پرس و جو کردم، گفتند باید بروی گلف. نشستم عقب یک ماشین. تا رسیدیم به گلف، یکی از بچهها مرا دید. از نیروهای سپاه اصفهان بود. گفت: «فلانی، میآیی پهلوی من؟» گفتم: «برویم.» بعد گفت: «من میخواهم یک تیپ زرهی تشکیل بدهم. میخواهی با ما همکاری کنی؟» من هم از خدا خواسته، گفتم: «فقط صبر کن این نیروهایی که دادهاند دست من، تحویل بدهم، بعد هرجا بگویی میآیم.» همانطور مشغول حرف زدن بودیم که دیدم یکی از پشت، پر کت مرا گرفت. چون هیچ تصوری از منطقه جنگی نداشتم، با کت و شلوار رفته بودم اهواز! تا برگشتم دیدم حاج حسین است. مرا کشاند و برد داخل ماشین. گفتم: «چکار میکنی حسین آقا؟ داشتم حرف میزدم.» گفت: «تو اصلا بیخود کردی با این حرف زدی.» مرا سوار ماشین کرد و راه افتاد. گفتم: «حالا کجا میرویم؟» گفت: «هیچی نگو.» وارد جاده اندیمشک شدیم و بعد از مدتی، جلوی یک پادگان ایستادیم. گفت: «اینجا دو کوهه است.» آنجا برای اولین بار حاج احمد متوسلیان را دیدم. نیم ساعت بعد، رفتیم مقر تیپ خودمان، یعنی تیپ امام حسین. چندنفری آشنا دیدم، از جمله آقای ردانی پور. نماز خواندیم و ناهار خوردیم. حدود ساعت 2، آقای خرازی به من گفت: «بیا برویم جلوتر.» دیدم یک هلیکوپتر نشسته. باهم سوار هلیکوپتر شدیم. همانطور که از بالای منطقه عبور میکردیم، یکی یکی اسم میبرد و میگفت این فلان جاست، این فلان جا. بعد از مدتی در محلی فرود آمدیم و من با تعجب دیدم همان نیروهایی که با خودم از اصفهان آوردهام آنجا هستند. من همانجا ماندگار شدم تا چهار ماه بعد.
یک روز گفتم: «حسینآقا، شنیدهام نیروی جدید آمده، میخواهی نیرو جمع کنم؟» گفت: «چطوری جمع میکنی؟» گفتم: «مثل خودت که در والفجر مقدماتی میرفتی نیرو جمع میکردی.» خندید. در آن عملیات، حسینآقا میرفت بالای سر نیروهای تازه از راه رسیده و میگفت: «خب، آقایانی که میرفتند روی زنگ خانه مردم چسب میچسباندند کیها بودند؟ بیایند بیرون.» چند نفر میآمدند بیرون. دوباره میگفت: «آقایانی که ماش توی لوله خودکار فرو میکردند و پرت میکردند پس کله معلمهاشان کیها بودند؟ بیایند بیرون.»
کریم نصر آزادانی
بعد از عملیات رمضان، نزدیک به همان منطقه عملیاتی در شرق بصره، محوری را برای دیدهبانی به ما واگذار کرده بودند. خود حاج حسین، هر چهار پنج روز یکبار شخصا میآمد و به ما سرکشی میکرد. عراق داشت در آن منطقه آب میانداخت تا زمین باتلاقی شود و نیروهای ایرانی نتوانند از آن محور حمله کنند. یک روز که حاج حسین برای سرکشی به دکل آمد، نقطهای را به ما نشان داد و گفت: «روی این نقطه بیشتر تمرکز کنید. اینجا دیرتر از سایر مناطق آب میگیرد.» در صورتی که روی نقشههای ما، در هیچ مقایسی چنین ارتفاعی برای آن نقطه ثبت نشده بود و به نظر میآمد که زمین کاملا هموار است. لذا ما قلبا حرف ایشان را قبول نداشتیم، اما محض احترام، چشمی گفتیم. حدود بیست روز بعد، درست همانطور که حاج حسین گفته بود، متوجه شدیم که آن نقطه آخرین جایی است که آب گرفته. خیلی تعجب کردیم، چون طبق نقشههای مختلفی که ما داشتیم، هیچکدام این مسئله را تایید نمیکرد؛ اما در عمل این اتفاق افتاده بود. یک روز که حاج حسین برای سرکشی به ما آمد، ایشان را کناری کشیدم و گفتم: «آن روز که این حرف را زدید، من حرفتان را قبول نداشتم. اما در عمل دیدم که همان شد.» خندید و گفت: «شما دیدهبانها فکر میکنید خیلی حالیتان است، در صورتی که ما هم تجربه نظامی داریم و یک چیزهایی سرمان میشود!»
ناصر علیبابایی
گاهی پیش میآمد که اطرافیان به ایشان میگفتند فلانی را رد کن برود. خوب نیست توی لشکر باشد و از این حرفها. حالا طرف مشکلی داشت یا ناسازگار بود یا هرچه. اما اگر حاج حسین در آن فرد یک توانایی میدید، نگهش میداشت. سعی میکرد از همه تواناییها و استعدادها برای بهبود کیفیت لشکر استفاده کند. زیاد به این بحثهای سلیقهای اعتنا نمیکرد. در جواب اطرافیان هم میگفت: «در فلان موقعیت یا در فلان زمینه، هیچکدام از شما نمیتوانید مثل او کار کنید. او را برای آن زمینه لازم دارم. اصلا فرض کنید یک خال سیاه، من میخواهم این خال سیاه، برای زیبایی هم که شده بر صفحه سفید لشکر ما باشد.»