شهادت
پیش درآمد
«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»
و هرگز مپندارید آنان که در راه خدا کشته شدند مردگانند. بلکه ایشان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
سوره مبارکه آل عمران، آیه 169
یکی از آموزههای بسیار مهم در دین اسلام، مسئله شهادت است. در روایات بسیاری، شهادت را شریفترین نوع مرگ دانستهاند. حال آنکه از منظر قرآن کریم، استفاده از واژه موت، برای کسی که در راه خداوند کشته شده صحیح نیست. به عبارتی، قرآن کریم، آن فرد را مرده نمیداند، بلکه او زنده است و تنها حضور فیزیکی و جسمانی او در این دنیا به پایان رسیده است. از این رو، مسلمان حقیقی کسی است که منتهای آرزویش، مرگی شرافتمندانه، یا همان شهادت باشد. ناگفته پیداست که اغلب رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس نیز، که پای مکتب خمینی کبیر (ره) درس مردانگی و دینداری آموخته بودند، با شروع جنگ تحمیلی، آن را باب گشوده شهادت دانسته و مشتاقانه به جبهههای سوزان جنوب روی آوردند. معلم و مفسر بزرگ قرآن، حجتالاسلام والمسلمین محسن قرائتی، در تفسیر این آیه، چهار ویژگی برای شهید بر شمردهاند که عبارت است از:
1. شهادت، پایان زندگى نیست، آغاز حیات است. بسیارى از زندگان مرده اند، ولى کشتگان راه خدا زنده اند. «بل أحیاءٌ»
2. شهادت، باختن و از دست دادن نیست؛ بلکه یافتن و به دست آوردن است. «بل أحیاء... یرزقون»
3. کشته شدن، آنگاه ارزشمند است که در راه خدا باشد. «قتلوا فى سبیل اللَّه»
4. تصوّر هلاکت و یا خسارت براى شهید، تفکّرى انحرافى است که باید اصلاح شود. «لا تحسبنّ»
احمد موسوی
عملیات کربلای 5 که حاج حسین در آن شهید شد، عملیات طاقت فرسایی بود. از شب دوم که ما وارد منطقه شدیم تا لحظه ای که با شهادت حاج حسین، عملیات تمام شد، مرتب درگیر بودیم. من روز سوم عملیات زخمی شدم و برگشتم عقب. تا بازگشت مجددم به منطقه، ده، پانزده روز طول کشید. به لحاظ مشکلاتی از قبیل کمبود نیرو و شدت آتش دشمن، به جایی رسیدیم که حاج حسین به تنهایی این طرف و آن طرف میرفت. ازبس آتش شدید بود میگفت اگر موردی هست خودم زخمی بشوم. به فرماندهان میگفت نیایید جلو. به من هم میگفت هرموقع گفتم بیا. سرخود نیا جلو. ازبس در این مسیر آتش شدید بود. در آن عملیات یک قرارگاه از لشکر 11 عراق گرفته بودیم که تبدیل به مقر ما شده و حاج حسین در آن مستقر بود. این قرارگاه با عراقیها یک کیلومتر فاصله داشت و مرتب زیر آتش بود. شب آخری که روز بعدش حاج حسین شهید شد، ایشان رفت به قرارگاه تا طرح یک عملیات را بدهد. قرار بود یک گردان از ما و یک گردان از لشکر نجف، خاکریز را به اندازه یک کیلومتر جلو ببریم تا بتوانیم در شلمچه بمانیم. ایشان نزدیک صبح از قرارگاه آمد و به ما گفت آماده باشید که فرداشب عملیاتی داشته باشیم و شرح عملیات را گفت. بعد شروع کرد از خودش صحبت کردن. گفت: «از خدا خواستم درجا شهید شوم. مجروح نشوم.» تازه خبردار شده بود که بچهاش به دنیا آمده. هیچ وقت بچهاش را ندید. شب قبلش نخوابیده و حسابی خسته بود. بعد از خواندن نماز صبح به ما گفت: «من کمی استراحت میکنم، بعد کارهایمان را پی میگیریم.» همان موقع، داخل بیسیم گفتند که بچههای خط غذا میخواهند. حاج حسین گفت: «مگر برای بچههای خط چیزی نبردید؟ مسئول تدارکات گفت: «چرا؛ فرستادیم ولی آتش زیاد بود، ماشین خمپاره خورد و نرسید.» گفت: «بگویید یک ماشین آماده کنند، قبل از این که برود من ببینمش.» نیم ساعت بعد ماشین غذا آمد. حاجی بلند شد که برود سمت ماشین. گفتیم: «حاجی به ما بگویید، ما بررسی میکنیم.» گفت: «نه، خودم باید ببینم.» ده بیست قدم نزدیک ماشین که رفت، راننده از ماشین پیاده شد و باهم روبوسی کردند. شنیدم دارد به راننده میگوید اگر میترسی خودم میبرم. در همین لحظه گلولهای آمد و اکثر ترکش هایش به حاج حسین خورد و ایشان درجا شهید شد.
غلامحسین هاشمی
وقتی خبر شهادت حاج حسین را شنیدیم، من و آقای ابوشهاب اصفهان بودیم. نمیدانستیم این خبر را چطور به پدر و مادر حسین بدهیم. اما چارهای نبود. صبح زود رفتیم دم در خانهشان. مادرش در را باز کرد. سراغ حاج کریم، پدر حسین آقا را گرفتیم. حاج خانم گفت: «اینجا نیست که. رفت که برود جبهه.» به حاج خانم چیزی نگفتیم. آن موقع رزمندهها را برای اعزام از چهارباغ سوار میکردند. به طرف چهارباغ رفتیم. بین راه، حاج کریم را دیدیم که سوار دوچرخهاش، پا میزند و میرود. ایستادیم و سلام دادیم. هر دوی ما را میشناخت، اما با آقای ابوشهاب بیشتر آشنا بود. گفتیم: کجا میروید حاجی؟» گفت: «دارم میرم جبهه.» گفتیم: «حالا بیایید سوار شوید برویم سپاه، از همانجا اعزام شوید.» گفت: «نه. پس دوچرخهام چه؟» گفتم: «من دوچرخهتان را میآورم.» خدا رحمتش کند، خیلی آدم شوخ طبعی بود. گفت: «په! من جان به عزراییل نمیدهم، حالا دوچرخه نازنینم را بدهم دست تو؟ شما بروید، من خودم میآیم.» هرچه کردیم راضی نشد سوار ماشین بشود. آخر سر گفتیم: «به ما خبر دادند که حسینآقا مجروح شده.» پیرمرد جا خورد. گفت: «حالا کجاست؟» گفتیم: «ظاهرا بردهاند بیمارستان بقیهالله (عج).» گفت: «خب آنجا که همه مرا میشناسند. الان میروم زنگ میزنم با دکترها صحبت میکنم.» ایشان بعد از بازنشستگی، به صورت افتخاری در بیمارستان بقیهالله کار میکرد. دیدیم بدتر شد! الان زنگ میزند و لو میرویم. به هر سختی وبد، مجابش کردیم که همراه ما به سپاه بیاید و از آنجا به هر بیمارسانی که خواست زنگ بزند. وقتی وارد سپاه شدیم، سریع تصمیم گرفتیم که تلفن را روی حالت داخلی بگذاریم و یکی از بچهها، از یک اتاق دیگر جواب بدهد که مثلا آنجا بیمارستان است. حاجی زنگ زد و رفیق ما گوشی را برداشت. گفت: «گوشی را بده به دکتر فلانی.» او هم بهانه آورد و هر اسمی که حاج کریم گفت، آن رفیق ما گفت حالا شیفتش نیست. به هرحال، از ساعت هشت صبح که ما حاج کریم را بردیم به سپاه، تا ساعت 12 ظهر طول کشید تا آرام آرام خبر شهادت حسین را به او بدهیم. پیرمرد، اشک توی چشماهیش جمع شده بود و میگفت: «حالا چطوری به مادرش این خبر را بدهم؟» واقعیتش هیچکس انتظار شهادت حسین را نداشت. او از میدانهای سختی جان سالم به در برده و تنها یک بار، از همان ناحیه دست مجروح شده بود. به هر طریق، خبر شهادت حسین را به خانوادهاش و بعد به همه مردم اطلاع دادند. ما هم به دنبال کارهای مراسم تشییع و تدفینش بودیم. یادم هست از تمام شهرستانها و روستاهای استان با سپاه و استانداری تماس میگرفتند و میخواستند که فرمانده محبوبشان، در شهر و روستای آنها هم تشییع شود. اما این کار عملا امکانپذیر نبود و در نهایت، پیکر شهید حسین خرازی در میان استقبال گسترده و پرشور مردم به خاک سپرده شد.
علی علیمحمدی
سال 1364 یا 65، من هم در معیت حاج حسین توفیق داشتم به سفر حج مشرف شوم. ایشان تازه ازدواج کرده و به همراه خانمش آمده بود. گاهی در مدینه و مکه هم را میدیدیم. بعد از بازگشت از سفر و اعزام مجدد به منطقه، یک روز حاج حسین به من گفت: «میآیی به خط برویم؟» اتفاقا خودم هم تصمیم داشتم به خط بروم. گفتم: «برویم.» فاصله خط تا مقر لشکر در شهرک دارخوین، تقریبا زیاد بود. من شدم راننده و ایشان هم بغل دست من نشست. بین راه شروع به صحبت کردیم. من گفتم: «آقای خرازی، عجب سفر خوبی بود.» گفت: «بله. الحمدلله دیگر ما سفر حجمان را هم رفتیم، ازدواج هم کردیم، خدا یک بچه هم به ما داده که تا چندوقت دیگر به دنیا میآید. به این بچه خیلی امیدوارم. چون تمام مستحبات و موکدات را برای این بچه رعایت کردهام.» بعد آهی کشید و ادامه داد: «دیگر همه چیز برای ما تکمیل شده.» گفتم: «حاج آقا منظورتان چیست؟» گفت: «دیگر الان وقتش است.» منظورش شهادت بود. گفتم: «زود است حاجآقا. شما هنوز بچهتان را ندیدهاید، اینقدر از زندگی مشترکتان راضی هستید، دلتان میآید بچهتان را ندیده بروید؟» چون پشت فرمان بودم، گاه گاهی از گوشه چشم به صورت ایشان نگاه میکردم. تند تند پلک میزد و اشک از گوشه چشمهایش سرازیر میشد. گفت: «حقیقتش، همه اینهایی که گفتی را خیلی دوست دارم. ولی وقتی با شهادت مقایسهشان میکنم، نه. الان وقت رفتن است.» این گفتوگو، یک ماه، بیست روز قبل از شهادتش اتفاق افتاد.
ظهر بود، شب قبل بچهها عملیات کرده بودند. عملیات کربلای5. حاج حسین دستور داده بود امروز برای بچههایی که توی خط هستند و عملیات کردهاند، باید جوجهکباب با نوشابه ببرید. چنین غذایی، در جبهه معمول نبود، اما حاج حسین دستور داده بود مخصوص این بچهها، تهیه شود. ماشین اول را توی راه زدند. ماشین دوم که خواست برود، یکمرتبه حاج حسین گفت: «بگویید وانت بیاید دم سنگر، ببینم همان چیزی که گفتهام را برای بچهها آماده کردهاند یا نه.» آمد سراغ ماشین و شروع کرد به سرکشی. در همان حین، یک گلوله خمپاره کنار ماشین به زمین خورد و ایشان شهید شد. جلوی چشم ما. اصلا نمیتوانستیم باورکنیم.