ازدواج
پیش درآمد
وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکمْ مِنْ أَنْفُسِکمْ أَزْواجاً لِتَسْکنُوا إِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِی ذلِک لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یتَفَکرُونَ
و از نشانههای او این است که همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنها آرامش یابید و در میانتان مودت و رحمت قرار داد. در این نشانههایی است برای آنها که تفکر میکنند.
سوره مبارکه روم، آیه 21
همانطور که از آیات متعدد قرآن کریم و احادیث و روایات پیداست، ازدواج از منظر دین، امری بسیار مهم است که پیش از مسائل جسمانی و نفسانی، مسئلهای دینی و در راستای تکامل نوع بشر تلقی میگردد. تا جایی که طبق فرموده پیامبر (ص)، هرکس ازدواج نکند، نیمی از دینش کامل نیست. با این رویکرد، اکثر افرادی که به لحاظ دینی و مذهبی، افراد معتقد و متدینی هستند، به ازدواج به منزله یک وظیفه شرعی و الهی مینگرند و خود را ملزم به این امر میدانند. هرچند متاسفانه، امر ازدواج هم در گذشته و هم در زمان حال، توام با مراسمات و تشریفاتی است که این امر را تا حدودی دشوار میکند، اما بنا به سیره ائمه اطهار (ع)، مسائل مادی بایستی آخرین محل اعتنا در امر ازدواج باشند. شهدای بزرگوار ما نیز که در زندگی، سیره ائمه را در پیش گرفتند، در اغلب موارد، به ازدواج نیز به عنوان یک فریضه الهی نگریسته و آن را به سادهترین شکل ممکن برگزار نمودهاند. ایشان در معیارهای خود برای انتخاب همسر نیز، اغلب مسائلی اعتقادی همچون پایبندی به دین، پایبندی به انقلاب اسلامی و حب حضرت امام خمینی (ره)، حجاب و پاکدامنی و... را مد نظر قرار دادهاند.
علیرضا صادقی
مدتی بود که هرچه به حسین میگفتیم ازدواج کن، زیر بار نمیرفت. میگفت: «من بلد نیستم.» یک بار بهش گفتم: «زن گرفتن که بلدی نمیخواهد مرد حسابی. نصف دینت ناقص میماند ها.» مرا کشاند گوشهای. گفت: «بیا برو اصفهان، با ننه من، یک دختر خوب برای من پیدا کنید.» گفتم: «تو میخواهی زن بگیری، من بروم خواستگاری؟» گفت: «من رویم نمیشود.» بعد یک تکه کاغذ برداشت و پشتش نوشت: «اینجانب حسین خرازی، یک پاسدار عادی هستم. یک دست ندارم. امکان کشته شدنم هست، حقوقم هم دو تومن است.» این را داد دست من و راهی اصفهان شدم. همراه مادرش، چندجا رفتیم خواستگاری. اول همه فکر میکردند داماد منم. ولی میگفتم نه، داماد یک نفر دیگر است با این مشخصات. تا اینکه یک دخترخانمی به ما معرفی شد، بسیار محجوب، چادری، از خانوادهای متدین و با آبرو. پدر ایشان در بازار اصفهان چاییفروش بود. اتفاقا خود حسین آمده بود اصفهان مرخصی. وقتی گفتم، گفت: «پس معطل نکن.» رفتیم بازار و مغازه پدر دخترخانم را پیدا کردیم. به حسین گفتم: «خب خودت که اینجایی، برو دیگر.» گفت: «نه من نمیتوانم. حرفش را هم نزن. خودت برو.» حقیقتش خودم هم کمی دلهره داشتم. گفتم: «بابا میگیرند کتکمان میزنند ها.» گفت: «برو. برو آیتالکرسی بخوان، من هم برایت میخوانم!» با کلی ذکر و صلوات وارد مغازه شدم. حسین هم چند متر دورتر از مغازه ایستاده بود. حال و احوالی با حاج آقا کردم و کم کم موضوع را باز کردم. حسین را معرفی کردم. پدر ایشان گفت: «حالا اجازه بدهید من در خانه مطرح کنم.» اما به هر دلیلی، آن وصلت سر نگرفت.
یک روز جمعه، اصفهان بودم و میخواستم بروم سازمان حج، دنبال کارهای اعزام به مکه. یکی از دوستان آمد دم در خانه و به من گفت بیا باهم برویم. وقتی رسیدیم دیدیم درب ساختمان سازمان بسته است. باید یکی دو ساعتی معطل میماندیم. همان رفیقمان پیشنهاد داد که برویم یک خیابان بالاتر. ظاهرا آنجا مراسم عقد یکی از بچهها برگزار میشد. باهم رفتیم. بعد از پنج دقیقه به همان رفیقمان گفتیم: «اینها دیگر دختر ندارند؟» گفت: «نه. برای چی؟» گفتم: «برای حسین میخواهم.» گفت: «حالا پرس و جو میکنم.» سه چهار روز بعد، یک خانمی را به ما معرفی کردند که طلبه بود. مادر حسین آقا رفت و دختر خانم را دید. بعد شرایط را با حسین در میان گذاشتند، حسین استخاره کرد و خوب آمد. حسین به من گفت که از حضرت امام یک وقت عقد بگیرم. وقت را گرفتم و همراه با خانواده حسین و خانواده خانمش رفتیم تهران. با اینکه از قبل وقت ملاقات داشتیم، ولی گفتند حضرت امام امروز نمیتوانند کسی را ببینند. ظاهرا هنگام پوست کندن سیب درختی، دستشان با چاقو آسیب دیده بود. داشتیم یکی به دو میکردیم که یک نفر از در خانه امام بیرون آمد. آقای شریعتی بود، ما را میشناخت. جریان را که فهمید، رفت داخل و با امام صحبت کرد. امام فرموده بودند بگویید بیایند داخل.
وقتی حضرت امام وارد شدند، آقای انصاری به حسین اشاره کرد و خطاب به امام گفت: «ایشان فرمانده لشکر امام حسین هستند، به حضرت ابوالفضل (ع) اقتدا کردهاند و یک دستشان را در راه اسلام دادهاند.» امام زیرچشمی نگاهی به حسین انداختند. شیخ حسن انصاری وکیل حسین شد و امام، وکیل دخترخانم. امام خطبه را خواندند و شروع به نصیحت کردند. فرمودند: «دنیا سردی و گرمی دارد. به پای هم پیر شوید. ان مع العسر یسرا. مشکلات دارد زندگی. انشاالله که باهم دوست باشید. رفیق باشید.» من آنجا یک فضولی کردم و به امام گفتم: «حضرت امام، میشود شما ده هزار تومن بدهید اینا بروند مشهد، ماه عسل؟» امام فرمودند: «آقای رحیمیان، بهشان بدهید.» من دوباره گفتم: «هشت هزارتومان بدهید به آنها، دو هزار تومان بدهید من هم بروم زیارت.» دوباره امام فرمودند که این کار را انجام بدهند.
مراسم عقد حاج حسین در منزل پدر خانمش برگزار شد. مراسمی کاملا معنوی و مذهبی. مداحی آورده بودند که مولودی میخواند و سر و صدای چندانی بلند نبود. یادم هست بچهها از سر شوخی، یک تیربار را داخل یک جعبه کادوپیچ شده گذاشته و داخل صندوق عقب ماشین جاساز کرده بودند تا به عنوان کادوی عقد به حسین بدهند.
احمدرضا واعظ
شب عروسی حاج حسین، من یک وانت از دوستم گرفته بودم تا بتوانم دیگهای غذا را ببرم و بیاورم. آخر شب، موقع عروسکشان، من و چندتا دیگر از بچهها دورو بر ماشین عروس را گرفتیم و شروع کردیم به اذیت کردن. ماشین عروس، یک پژوی 504 قدیمی طوسی رنگ بود. مال یکی از اقوام حاج حسین. خود آن بنده خدا صاحب ماشین هم به عنوان راننده پشت ماشین نشسته بود و حاج حسین و خانمش را میبرد. حاج حسین به راننده گفت: بپیچ جلوی این واعظ! همانطور شوخی شوخی افتادیم توی کوچه پسکوچهها تا رسیدیم به یک کوچه بنبست. مردم هم با ماشینهایشان پشت سر ما میآمدند و فکر میکردند میرویم به سمت خانه داماد! من ماشین حاجی را گیر انداختم و پشت ماشین، پارک کردم. حاج حسین از ماشین پیاده شد و با خنده گفت: «کوتاه بیا واعظ. برو کنار راه را باز کن، مردم معطل ماندهاند، عیب است.» گفتم: «آن موقع که من بدبخت را معطل میکردی عیب نبود؟» با کلی شوخی و خنده دوباره راه را باز کردیم و آن همه ماشین از توی کوچه پسکوچهها، به هزار مکافات سر و ته کردند و راهی خیابان اصلی و منزل داماد شدیم!
من و حاج حسین، تقریبا همزمان ازدواج کردیم. رابطهمان هم خیلی صمیمی بود. چند ماه پیش از عملیات کربلای 5،تصمیم گرفتیم به عنوان ماه عسل، به همراه همسرانمان به مشهد برویم. اتفاقا همان روزها، پدر حاج حسین از طرف دخانیات به عنوان کارگر نمونه انتخاب شده و یک پیکان آجری رنگ صفر کیلومتر را بدون قرعهکشی به ایشان داده بودند. قرار بود ما هم با همان ماشین به مشهد برویم. این مساله را با خانوادهها هم در میان گذاشته بودیم و همین باعث شده بود که خانمها، هر روز زنگ بزنند و سراغ بگیرند که پس چه شد؟ چرا نیامدید؟ کی میرویم؟ من هم مدام میرفتم کنار حاج حسین و میگفتم: «بابا، جان مادرت بیا زودتر برویم. این خانمها مرا کچل کردند ازبس زنگ زدند و پرسیدند چرا نمیآیید؟ تو که نمیخواستی بروی، میگفتی تا اصلا حرفی نزنیم.» او هم میگفت: «امروز فلان کس میآید، فردا میرویم. امروز فلان جلسه را دارم» و هی ما را پاس میداد به فردا. تا اینکه بالاخره یک روز گفت: «واعظ، تو برو. من کارم تمام شد میآیم.» گفتم: «حاجی، تو را به خدا ما را سر کار نگذاری ها. طوری نشود که نیایی.» گفت: «نه. خیالت راحت. تو برو و مقدمات رفتن را فراهم کن، من هم کارهایم را رو به راه میکنم و زود میآیم.» من هم رفتم و برگه مرخصی پر کردم و به اصفهان برگشتم. یک روز، دو روز، یک هفته گذشت و خبری از حاج حسین نشد. هر روز به او زنگ میزدم و همان حرفها را میشنیدم. تا اینکه کفرم در آمد و گفتم: «مرد حسابی! من که تا ابد مرخصی ندارم. روزهای مرخصیام دارد تمام میشودها. اگر نمیآیی بگو که من هم برگردم منطقه.» فکر میکنم هشت یا نه روز گذشته بود که آمد در خانه ما و گفت: «زود باش واعظ، بجنب. خیلی وقت نداریم. زود برویم و برگردیم. من باید یک هفته دیگر منطقه باشم.» گفتم: «این همه ما را حیران کردهای حالا هم میگویی یک هفته بعد منطقه باشم؟ با ماشین باید برویم. دو روزش را فقط توی راه هستیم. اینهمه راه بکوبیم و برویم برای چهار روز؟ حداقل باید ده روز بمانیم.» به هرحال، وسایل را جمع و جور کردیم و راه افتادیم. با آنکه حاج حسین یک دستش قطع شده بود، اما با همان یکدست هم رانندگی خوبی داشت. با همه اینها، به او گفتم: حاجی، من امروز سوییچ را از شما میگیرم. هروقت برگشتیم، همینجا تحویلت میدهم.» گفت: «اینجا بیابانهای جنوب نیستها. این ماشین هم تویوتا و لندکروز نیست. حواست را جمع کن!»
رفتیم تا رسیدیم به تهران. تصمیم گرفتیم از جاده چالوس برویم که زیباتر است. حاج حسین گفت: «نه از جاده هراز برو. آن جاده کوتاهتر است، زودتر میرسیم.» گفتم: «حاجی بعد از عمری آمدهایم مسافرت. بگذار بهمان خوش بگذرد دیگر.» شب رسیدیم چالوس. رفتیم مهمانپذیر. من جلو رفتم که اتاق بگیرم. ایشان که دید من دارم با صاحب مهمانپذیر صحبت میکنم، رفت و از روی باربند ماشین، پتوها را باز کرد و انداخت روی شانهاش. اتاقها در طبقه بالا بود. تا من بخواهم برسم و از دستش بگیرم، تند و تند از راه پله بالا رفت. گفتم: «حاج حسین چرا اینطوری کردی؟ میگذاشتی میآمدم کمکت، با هم پتوها را میآوردیم.» گفت: «چه فرقی میکند؟ من آوردم دیگر. اتاق ما کدام است؟» یکی از کلیدها را گرفتم طرفش و گفتم: «این.» گفت: «نه. آن یکی کلید را به من بده.» تصورش این بود که شاید من اتاق بهتر را برای ایشان در نظر گرفتهام و اتاق دیگر را برای خودمان. گفتم: «چه فرقی دارد حاجی؟ من دو تا اتاق مثل هم گرفتهام.» گفت: «مگر نمیگویی فرقی ندارد؟ من آن یکی اتاق را میخواهم.» هرطور بود، آن یکی کلید را از من گرفت که مبادا من به ملاحظه فرمانده بودنش، بخواهم اتاق بهتر را به او و همسرش بدهم.
رفتیم تا رسیدیم به مشهد. چند جا سر زدیم، اما اتاق خالی پیدا نکردیم. توی ماشین نشسته بودیم که یک پیرزن، زد به شیشه سمت حسین آقا. ایشان شیشه را داد پایین و با پیرزن سلام و علیک کرد. پیرزن گفت: «شما مسافرید؟» حاجی گفت: «بله مادر جان.» پیرزن گفت: «اگر دنبال جا هستید، چند کوچه پایینتر یک خانه هست، مال دو تا طفل صغیر. بیایید ببینید، اگر پسند کردید و ماندید، پولی به این دو طفل صغیر میرسد، ثواب دارد.» تا این حرف را زد، حسین آقا به من گفت: «بیا برویم خانه را ببینیم.» پیرزن را هم سوار کردیم و رفتیم به آدرسی که گفت. یک خانه قدیمی و درب و داغان که معلوم بود چندین سال است استفاده نشده پر از گرد و خاک و آشغال بود. چرخی توی خانه زدیم. حاج حسین گفت: «چه کنیم؟» گفتم: «خیلی کثیف است. حمام هم ندارد. نمیدانم.» حسین آقا با لبخند و نوعی خواهش گفت: «بمانیم.» من هم حرفی نزدم. هرکدام یک جارو برداشتیم و افتادیم به جان خانه که تمیزش کنیم تا بتوانیم چند روزی آنجا بمانیم. بعدها این را از همسر حاج حسین شنیدم که میگفت همان پیرزن، از حاج حسین پرسید: «مادرجان، دستت چرا اینطور شده؟» حاج حسین گفت: «ای مادر. مادرزادی است دیگر.» بعد پیرزن به همسر حاجی گفته بود: «شوهرت فکر کرده من نفهمیدهام، ولی میدانم که دستش توی جنگ اینطور شده!»
حاج حسین مثل همیشه با ابتکار خودش، مشکل حمام را هم حل کرد. یک شلنگ بزرگ پیدا کرد و آن را داخل زیر زمین، بالای یک لوله بست و با خوشحالی گفت: «این هم از حمام!» بعد از غسل زیارت، تصمیم گرفتیم به حرم مطهر برویم. هم من، هم حاج حسین، اسلحههای کمریمان را همراه داشتیم. حاجی به من گفت: «اسلحه را با خودت نیاور.» گفتم: «پس چکارش کنم؟ نمیشود همینطوری گذاشت. خانه در و پیکر درست و حسابی ندارد، خطرناک است.» حاج حسین گفت: «میدهیم به خانمها، بگذارند داخل کیفشان.» آن موقع هنوز بازرسیهای بدنی در ورودی حرم مطهر تعبیه نشده بود. گفتم: «با خودمان باشد، بهتر نیست؟» جواب ایشان، سخت مرا به فکر فرو برد. گفت: «نه. ببین، وقتی میروی زیارت، در محضر امام معصوم (ع) هستی. باید خودت را از هر فکر و توجهی جز فکر و توجه به حضرت خالی کنی. حیف آن لحظات نیست که یک مورد دنیایی و بیاهمیتی مثل اسلحه بخواهد گوشهای از ذهنت را مشغول کند و یک درصد هم که شده، حواست را از جایگاهی که در آن قرار گرفتهای پرت کند؟» با این حرف، دیگر چیزی نگفتم و پیش خودم خجالت کشیدم که حاج حسین کجاها را سیر میکند و ما در چه فکری هستیم.
وقتی به حرم میرفتیم، حاج حسین در ورودی همان درب کوچکی که رو به صحن مطلای حضرت و گنبد ایشان باز میشود میایستاد، با سر کج، در چنان حالت خلسهوار و معنوی فرو میرفت که آدم به حالش غبطه میخورد. مدتها همانطور میایستاد و زیر لب نجوا میکرد و اشک میریخت.
بالاخره سفر ما هم تمام شد و موعد برگشت رسید. در مسیر، یک قسمت از جاده که دو طرفش با بوتههای بسیار بزرگ تمشک پوشیده شده بود، توجه ما را به خود جلب کرد. با دیدن تمشکهای سیاه و آبدار، ایستادیم. من و همسرم این طرف جاده مشغول چیدن و خوردن تمشک بودیم و حاج حسین و خانمش، طرف دیگر. بعد از چند دقیقه فریاد خانم حاج حسین بلند شد و گفت: «آقای واعظ، حسین.» دویدم به آن سمت و دیدم حسین نیست. ظاهرا زیر پای آنها، شیب تندی قرار داشته که به علت انبوه بوتهها، دیده نمیشد. زیر پای حاج حسین خالی شده بود و او به سمت دره سقوط کرده بود. با نگرانی و احتیاط شروع به پایین آمدن از شیب کردم. کمی که پایین رفتم، صدایش را شنیدم: «نترس واعظ، من خوبم. چیزی نشده.» خدا را شکر حاجی آسیب جدی ندیده بود. با احتیاط از دره بالا آمدیم و خودمان را به جاده رساندیم. کف دستهای حاجی خراشیده و پر از تیغ و خار شده بود.
غلامحسین هاشمی
یک روز آقای خرازی به من گفت: من دارم میروم اصفهان، میخواهم با یکی از بچهمحلهای شما ازدواج کنم. گفتم: انشاءالله به سلامتی، مبارک باشد. گفت: میخواهم بدانم شما این خانواده را میشناسی؟ چطور آدمهایی هستند؟ میشناختمشان. گفتم: خانواده خیلی متدین و مومنی هستند. گفت: من وقتی رفتم خواستگاری، به دختر خانم و خانوادهاش گفتم من، حسین خرازی، به عنوان یک آدم عادی به خواستگاری آمدهام. نه فرمانده لشکر و نه کسی که مسئولیتی دارد. شما اگر راجع به من چیزی شنیدهاید که فلانی فرمانده لشکر است و چه و چه، اینها را از ذهنتان پاک کنید. به این فکر کنید که آیا حاضرید و میتوانید با یک رزمنده عادی زندگی کنید یا نه. هیچ امکاناتی هم از مال دنیا ندارم.