نفس خود را کش، جهانی زنده کن

پیش درآمد

قال امیرالمؤمنین (ع):  «أن رسول الله (صلی الله علیه واله) بعث سریة ــ قوة عسکریة ــ فلما رجعوا قال: مرحباً بقوم قضوا الجهاد الأصغر وبقی علیهم الجهاد الأکبر. قیل: یا رسول الله وما الجهاد الأکبر؟ قال: جهاد النفس. ثم قال: أفضل الجهاد من جاهد نفسه التی بین جنبیه»
از امیرالمؤمنین، حضرت علی (ع) نقل است:  رسول خدا (ص) یک گروه نظامی را فرستادند. هنگامی که بازگشتند به آن‌ها فرمود: آفرین به مردمی که جهاد اصغر را انجام دادند و جهاد اکبر برایشان باقی است. پرسیدند: یا رسول الله جهاد اکبر چیست؟ فرمود: جهاد با نفس. بهترین جهاد آن است که انسان با نفسی که با اوست جهاد کند.
(علامه مجلسی: بحار الأنوار / ج ۷۰ ص ۶۴.)
به گواهی آیات، روایات و احادیث بی‌شماری که در قرآن و در منایع و مآخذ دینی، علی‌الخصوص منابع شیعی وجود دارد، بزرگ‌ترین جهاد، آن است که انسان با نفسانیت و صفات دنی درونی خود مبارزه کرده و بر آن‌ها فائق آید. با تاملی در رفتار و منش رزمندگان اسلام، به‌خصوص شهدای والا مقامی هم‌چون حسین خرازی، به وضوح می‌توان این جهاد اکبر را در رفتار، گفتار و منش ایشان مشاهده نمود. در شرایطی که ایشان تحت فشارهای روحی و جسمی شدید بوده‌اند، مراقبت از نفس آن‌چنان دشوار است که گاه پیروزی در این جهاد درونی، بسیار بیشتر از پیروزی بر دشمن خارجی چشم‌گیر است. ایشان با اقتدا به پیشوایان دینی و بزرگان مذهب تشیع، نمونه‌ای بارز از انسان در مسیر تکامل هستند که مزد این تلاش را نیز ستانده و به اعلی علیین رسیدند.

 

علی علی‌محمدی

در سفری که به همراه حاج حسین، از اهواز به سمت اصفهان داشتیم، نزدیک خرم‌آباد برای نماز و شام ایستادیم. من بودم و پدرم، حاج حسین و یک نفر دیگر. ماشین‌مان پیکان بود. بعد از شام که حرکت کردیم، گفتم: «‌حسین‌آقا ما دو نفر بودیم، اجازه بده پول شام را حساب کنم.‌» گفت: «‌نه لازم نیست، من حساب کردم.‌» گفتم: «‌می‌دانم؛ ولی اجازه بدهید ما هم سهم خودمان را بدهیم.‌» بعد نمی‌دانم چه شد که گفتم: «‌البته شما که مشکلی ندارید، به اندازه کافی به فرماندهان لشکر پول می‌دهند!‌» نگاهی به من کرد و گفت: «‌حاج‌آقا از شما بعید است. من هر زمان که می‌روم و می‌آیم، حتی خرج توی راه را از حقوق شخصی خودم می‌دهم. پول شام امشب را هم از جیب خودم حساب کردم. تا به حال پیش نیامده که از پول بیت‌المال هزینه کنم.‌» اگر اشتباه نکنم حقوق ماهیانه سپاه در آن زمان، 2700 تومان بود. برای من خیلی عجیب بود. تصور می‌کردم چون ایشان فرمانده لشکر است، خیلی راحت می‌تواند هزینه کند.

 

محمد ابوشهاب

در عملیات طریق‌القدس، به علت آمار بالای شهدا، هم شخص حاج حسین بسیار ناراحت بود، هم ما. ایشان بلافاصله نامه‌ای به فرمانده کل سپاه، آقای رضایی نوشت و عدم صلاحیت‌مان را تایید کرد. فرماندهان سایر تیپ‌ها هم همین کار را کردند. قضیه به گوش امام رسید و ایشان، ما و تعدادی از ارتشی‌ها را خواستند. با یک ماشین بنز قدیمی، به اتفاق آقای رحیم صفوی و حاج حسین به جماران رفته و خدمت ایشان رسیدیم. امام در آن جلسه خطاب به حاضرین فرمودند: «‌شنیدم چنین صحبتی کرده‌اید. بروید خدا را شکر کنید که شماها از قبل تعیین شده‌اید تا در این جایگاه باشید.‌» ایشان بسیار تاکید داشتند که قصور نکنید، اشتباه هم نکنید.

 

محمود جان‌نثاری

حاج حسین عاشق نوشابه بود. آن زمان یک سری نوشابه می‌زدند به عنوان نوشابه کوثری. مخصوص جبهه بود. حاج حسین گاهی دوتا نوشابه پشت سر هم می‌خورد. بعد عذاب وجدان می‌گرفت و می‌گفت: من که اجازه نداشتم دوتا بخورم. یکی سهم من بوده. می‌رفت تدارکات لشکر. به اندازه پول یک نوشابه می‌داد به مسئولش و می‌گفت بگذار برای تغذیه بچه‌ها. اگر هم طرف می‌پرسید که این پول چیست؟ می‌گفت: تو چکار به این کارها داری؟ بگیر بگذار آن‌جا! گاهی پیش می‌آمد وقتی می‌رفتیم ماموریت، می‌گفتیم حاج حسین چی بخوریم؟ چون آن زمان حق ماموریت به اندازه هر نفر یک مبلغ خاص در نظر گرفته می‌شد. مثلا هزینه صبحانه فلان مبلغ، ناهار فلان‌قدر و... . حاج حسین می‌گفت بابا اصلا ما کاری به کار این پول نداریم. یک روز آمده‌ایم ماموریت، می‌خواهیم بهمان خوش بگذرد! از جیب خودمان خرج می‌کنیم، هرچه دوست داریم می‌خوریم! اجازه نمی‌داد ریالی بیشتر از بیت‌المال خرج بشود.

 

احمدرضاواعظ

یادم نیست کدام عملیات تازه تمام شده بود که یکی از فرمانده گردان‌ها، آمد پیش حاج حسین و گفت: «‌حاجی، حین عملیات یکی از این بچه بسیجی‌ها پیغامی به من داد که به شما برسانم. اما در آن موقعیت فراموش کردم. گفت من که حاج حسین را نمی‌بینم، تو که ایشان را می‌بینی به او بگو من خیلی دوستش دارم.‌» تا این حرف را زد، رنگ حاج حسین برگشت. گفت: «‌کجاست؟ مال کدام گروهان بوده؟ بگو بیاید این‌جا ببینمش.‌» طرف گفت: «‌مجروح شد. بردندش عقب. نمی‌دانم کدام بیمارستان و کدام شهر برده‌اند.‌» خیلی ناراحت شد. مدام راه می‌رفت و می‌گفت: «‌حالا من چکار کنم؟ باید بروم عیادتش. کاش می‌دانستم کجاست، پیدایش می‌کردم.‌»

 

نصرالله توان‌گر

قبل یا بعد از فتح‌المبین، آمدم بیایم دو کوهه، دیدم حسین دم پلیس راه ایستاده. گفتم کجا؟ گفت دارم می‌روم اصفهان. گفتم خب بیایید سوار بشوید با ماشین برویم. گفت نه من با اتوبوس می‌رم. این حرف را زمانی می‌زد که پانزده، شانزده هزار نیرو زیر دستش بودند، اما او به خودش اجازه نمی‌داد از بیت‌المال کوچکترین استفاده‌ای بکند.

 

کریم  نصر آزادانی

مسئول آشپزخانه لشکر، فردی بود به نام حاج کریم. یک بار بچه‌ها آمدند اعتراض کردند که حاج کریم سه چهار بار در طول هفته، به جای غذای خوب، سیب‌ زمینی به خورد ما می‌دهد. مردیم از بس سیب زمینی خوردیم. حاج حسین به من گفت: «‌برو این حاج کریم را صدا کن بیاید.‌» همین که بنده خدا از در وارد شد، حاج حسین با تعرض گفت: «‌حاج کریم، چرا همچین می‌کنی؟‌» گفت: «‌مگر چکار کردم حاج حسین؟‌» حسین آقا گفت: «‌تو خودت مرغ و گوشت دوست نداری و نمی‌خوری که هر روز به این بیچاره‌ها سیب زمینی می‌دهی؟‌» حاج کریم گفت: «‌غذاست دیگر حاج حسین. چه فرقی می‌کند؟‌» حاج حسین گفت: «‌اگر خودت دوست نداری، نخور. ولی برای رزمنده‌ها باید غذای خوب درست کنی.

 

علی علی‌محمدی

یکی از ویژگی‌های شهید خرازی، این بود که ایشان قبل از فرماندهی بر جسم بچه‌ها، بر قلب نیروهایش فرماندهی می‌کرد. درست است که حاج حسین در مرحله اول، یک فرمانده نظامی بود، اما هیچ‌وقت پیش نیامد که کسی، به‌خاطر هیبت نظامی، ترس و یا چنین مسائلی، از ایشان اطاعت کند. آن‌چنان دل‌ها را در گرو محبت خودش داشت که وقتی حرفی می‌زد، نیرویی که ممکن بود ده سال هم از ایشان بزرگ‌تر باشد، با دل و جان اطاعت می‌کرد. در لشکر امام حسین (ع)، کسی جرات سیگار کشیدن نداشت. نه از ترس، فقط به این دلیل که همه می‌دانستند آقای خرازی از سیگار کشیدن بدش می‌آید. یک‌بار به اتفاق ایشان به جایی می‌رفتیم که دیدیم یکی ایستاده و سیگار می‌کشد. حاج حسین خیلی ناراحت شد. رفت جلو و گفت: «‌برادر این‌جا جبهه است. شما رزمنده هستی. چرا سیگار می‌کشی؟‌» طرف با قلدری گفت: «‌می‌کشم دیگه.‌» حاج حسین با تغیر نگاهش کرد و گفت: «‌من خرازی هستم. حواست باشد.‌» فکر می‌کنم طرف از اعضای لشکر نبود. چون حاج حسین را نمی‌شناخت. همین که ایشان خودش را معرفی کرد، بنده خدا سریع سیگارش را انداخت و شروع به معذرت‌خواهی کرد.

 

علیرضا صادقی

رفته بودیم مکه. داخل بازار ابوسفیان، می‌خواستیم کفن بخریم. جلوی یک پارچه فروشی ایستادیم. فروشنده گفت: «‌شما ایرانی هستید؟‌» گفتیم: «‌بله.‌» آن عرب به محض شنیدن تایید ما، به امام توهین کرد. حاج حسین به شدت برافروخته شد. من هم خیلی ناراحت شدم. از شدت عصبانیت، تمام کاسه کوزه طرف را ریختیم وسط خیابان. حاج حسین داد می‌زد و می‌گفت: «‌می‌کشمت.‌» با خودم گفتم الان پلیس‌هاشان می‌آیند می‌ریزند سرمان. طرف به غلط کردن افتاده بود. بالاخره قبل از این‌که سر و کله پلیس پیدا شود رفتیم. اصلا برای حاج حسین مهم نبود کجاییم. یادم هست در همان سفر، خیلی جدی به ما می‌گفت: «‌بچه‌ها خوب حواستان را جمع کنید. فکر کنید آمده‌اید شناسایی، ان‌شاءالله خیلی زودمی‌آییم و این‌جا را هم از چنگ این سعودی‌ها آزاد می‌کنیم.‌»

 

غلامحسین هاشمی

یک روز، فرمانده یکی از گردان‌های لشکر، آمد پیش حاج حسین و از کمبود امکانات و ضعف پشتیبانی و این  چیزها گلایه کرد. حاجی با دست به ران پایش می‌کوبید و آیات عذاب را قرائت می‌کرد. می‌گفت: خداوند در کمین‌گاه ماست. بعضی وقت‌ها هم به زانوی آن آقا می‌زد و می‌گفت به این آیات الهی توجه کن. فکر نکن که ما آمده‌ایم این‌جا تا هرکاری که دلمان خواست انجام بدهیم. ما برای تک تک این امکانات، بایستی جوابگو باشیم. نمی‌توانیم هرطور دلمان خواست از آن‌ها استفاده کنیم. بعد رو کرد به جمع حاضر و گفت: شما شاهد باشید که من، اگر می‌خواستم می‌توانستم از خیلی چیزها استفاده کنم، خیلی امکانات در اختیار خودم و نیروهایم بگذارم، اما این کار را نکردم.

 

یک روز، جلوی کوچه سپاه ایستاده بودم که دیدم حاج حسین، سوار یک دوچرخه از دور می‌آید. وقتی به من رسید، سلام و علیک کردیم و من گفتم: آقای خرازی، شما فرمانده لشکر هستید، چرا با دوچرخه رفت و آمد می‌کنید؟ گفت: من می‌خواستم بروم گلزار شهدا، دعای کمیل. حالا چه فرقی می‌کند با چی بروم؟ فکر می‌کنم همان دوچرخه هم مال پدرش بود. بعدها، یک روز آقای کرباسچی که آن موقع استاندار اصفهان بود، به من گفت چند دستگاه تویوتا به استانداری تحویل داده‌اند. من یکی از آن‌ها را گذاشته‌ام برای آقای خرازی که هروقت از منطقه به اصفهان می‌آید، استفاده کند. اما من هیچ‌وقت حسین را سوار این تویوتا ندیدم. یک‌بار به او گفتم: چرا از ماشین استانداری استفاده نمی‌کنی؟ گفت: من یک رزمنده‌ام. نباید وام‌دار کسی باشم. ما این‌جا کنار یک‌سری بچه‌هایی هستیم که هیچ امکاناتی ندارند و باید مثل آن‌ها باشیم.

 

محمود جان‌نثاری

در مسیر رفتن به منطقه جنوب، در همدان، جلوی یک قهوه‌خانه برای صرف صبحانه ایستادیم. بعد از این‌که صبحانه‌مان تمام شد، حاج حسین رفت تا با صاحب کافه حساب کند. طرف گفت: «حساب شده.» حاج حسین گفت: «یعنی چی؟ کی حساب کرده؟» صاحب کافه گفت: «من نمی‌دانم. یک‌نفر آمد و گفت پول صبحانه آن چندنفر چقدر می‌شود؟ بعد هم پولش را حساب کرد و رفت. مگر با خودتان نبود؟» حاج حسین خیلی ناراحت شد. گفت: «روی چه حسابی ازش پول گرفتی؟» بنده خدا می‌گفت ناراحتی ندارد که برادر. می‌خواسته ثوابی بکند. من هم نمی‌دانستم که با شما نیست. حسین حسابی اخم‌هایش توی هم رفت. به هرحال از قهوه‌خانه آمدیم بیرون، خواستیم سوار اتوبوس بشویم که متوجه شدیم اتوبوس خراب شده است. مردم هم که ما را لب خیابان می‌دیدند، از یک طرف برایمان میوه آوردند، از یک طرف آجیل تعارفمان کردند و... . جنگ تازه شروع شده بود و مردم، نسبت به رزمنده‌ها خیلی ابراز لطف و محبت داشتند. یک مرتبه حاج حسین یک نفر را صدا زد و گفت: «بیا برو یک اتوبوس دیگر پیدا کن. کرایه‌اش هم هرچه شد مهم نیست. اگر بخواهیم همین‌طوری بایستیم تا این درست بشود، باید یک وانت هم کرایه کنیم و این چیزهایی که مردم می‌آورند با خودمان ببریم!»

 

محمدابوشهاب

ایشان خیلی دلسوز مردم کردستان بود. بعضی وقت‌ها می‌دیدیم رفته و بچه یتیم ها را پیدا کرده، بچه‌هایی که خانواده‌شان را در حملات ضدانقلاب از دست داده بودند. باهاشان صحبت می‌کرد، برایشان خوراکی می‌خرید، باهاشان بازی می کرد. یادم هست یکی از این بچه‌ها، حافظ قرآن بود. حسین آقا به او گفته بود من قرآن می‌خوانم هرجا اشتباه خواندم تو تصحیح کن. این، خودش فتح بابی بود که بین بچه‌های آن منطقه یک‌حالت مسابقه ایجاد شود و همه به حفظ قرآن تشویق شوند. حاج حسین گفته بود هرکسی که سوره ای حفظ کند، به او جایزه می‌دهم.

 

علی علی‌محمدی

حسین آقا حسابی با پدر ما رفیق شده بود. بعد از مجروحیتی که از ناحیه جمجمه پیدا کرده بودم، یک روز ایشان به منزل ما آمد تا به من سری بزند. با لهجه اصفهانی به پدرم گفت: «حاج آقا نزدیک بود شهید بشه وا.‌» پدرم می‌خندید. از آن‌جایی که دو برادر من هم شهید شده بودند، حاج حسین به شوخی به پدرم گفت: «‌ولی اگر این یکی هم شهید شده بود خیلی خوب می‌شد ها. ما از طرف لشکر یک اعلامیه می‌دادیم رادیو اصفهان، می‌گفتیم خانواده علی‌محمدی به طور صد در صد منهدم شد!‌» بعد از مجروحیت من، نمی‌دانم پدرم به ایشان گفته بود یا خودش ملاحظه می‌کرد، به من گفت شما دیگر لازم نیست زیاد در کارهای نظامی و عملیاتی ورود کنی. بهتر است جایی مثل عقیدتی سپاه بمانی و خدمت کنی. ابتدا به شدت مخالفت کردم، چون ذاتا کار نظامی را دوست داشتم. اما با اصرار ایشان، مسئولیت عقیدتی لشکر را قبول کردم. مدتی بعد، طرح یک مسابقه را خدمت ایشان بردیم که طی آن، قرار بود میان بچه‌های لشکر مسابقه صحت قرائت حمد و سوره برگزار کنیم و به نفراتی که بهترین قرائت را داشته باشند، جایزه بدهیم. حاج حسین خیلی از این کار استقبال کرد و خودش، جزو اولین نفراتی بود که به نمازخانه آمد و امتحان داد. قرائتش جزو بهترین قرائت‌ها بود و ما در انتهای مسابقه، از ایشان هم تقدیر کردیم. باز در همان مراسم اهدای جوایز، ایشان پشت تریبون رفت و از عوامل اجرای این طرح تشکر کرد.

 

درست خاطرم نیست، سال 1363 یا 1364 در منطقه شلمچه، یک شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و من امام جماعت بودم. بعد از نماز مغرب، تعدادی از بچه‌های مخابرات وارد سنگر شدند و گفتند: «‌حسین‌آقا! قرارگاه با شما کار دارد.‌» ایشان از جمع عذرخواهی کرد و گفت: «‌ببخشید، من باید بروم. نماز عشا را خودم می‌خوانم.‌» اولین بار بود که نماز خواندن ایشان، خیلی توجه مرا جلب کرد. ما هنوز مشغول غفیله و تسبیحات بودیم که ایشان ایستاد و نماز عشایش را قامت بست. دست‌هایش بالا و سرش کج. در قنوت، با آن دستی که از نیمه قطع شده بود، چنان حالتی پیدا کرده بود که من، با این‌که خودم حدود هفت یا هشت سال درس طلبگی خوانده بودم، به حالش غبطه می‌خوردم. در قنوتش این آیه را می‌خواند: «‌و قال نوح رب لا تذر علی‌الارض من الکافرین دیارا. انک ان تذرهم یظلوا عبادک و لا یولد الا فاجرا کفارا.‌» این آیه را که دعای حضرت نوح است می‌خواند و قطرات اشک روی گونه‌هایش می‌غلتید. همان‌جا نکته‌ای به ذهنم خطور کرد. با خودم گفتم، ماها معمولا وقتی دعا می‌کنیم، برای خودمان چیزی می‌خواهیم و حاجتی داریم. اما وسعت دید ایشان، این بود که خدایا احدی از کفار را بر روی زمین باقی نگذار. آن حالی که داشت را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود.
حاج حسین برای نماز اهمیت ویژه‌ای قائل بود. با تمام مشغله‌ها و گرفتاری‌هایی که در زمان جنگ داشت، سعی می‌کرد نماز را با حداکثر آداب و رسوم و بسیار ویژه به جا بیاورد. معمولا یک جانماز کوچک و مهر توی جیبش داشت.

 

کریم نصر آزادانی

حاج حسین نه فقط در امور رفاهی و معیشتی، بلکه در زمینه‌های فکری، روحی و معنوی نیز همه‌جوره هوای نیروهایش را داشت. یادم هست پیش از یکی از عملیات‌ها، جلسه‌ای با حضور فرماندهان تمام یگان‌ها و واحدهای سپاه و ارتش در قرارگاه مرکزی تشکیل شد. در آن جلسه، همه یک به یک گزارش کار واحد خودشان را ارائه می‌دادند. نوبت به من رسید که به عنوان مسئول دیده‌بانی، گزارش بدهم. در منطقه‌ای که به ما سپرده شده بود، یک کانال پرورش ماهی به طول بیش از 15کیلومتر و عرض یک کیلومتر وجود داشت که در دو طرف آن، دژ ساخته بودند. عراقی‌ها برای تردد، یک پل زده و ماشین‌هایشان از روی این پل تردد می‌کرد. بنابراین، آن پل، یک نقطه مهم و استراتژیک برای عراق به شمار می‌آمد که با منهدم کردن آن، ضربه سختی به آن‌ها وارد می‌شد. من، مختصات دقیق پل، دژها، جاده، کانال و هرچه که بود را برای حضار شرح دادم و حتی رنگ میله‌های پل را هم گفتم. میان حرف من، آقای حسنی سعدی که یادم نیست آن موقع چه مسئولیتی داشت پرسید: «‌شما با آن فاصله، چطوری توانستی رنگ میله‌های پل را ببینی؟‌» به فاصله‌ای که من نفس بکشم و بخواهم دهانم را برای جواب دادن باز کنم، حاج حسین گفت: «‌ایشان دیده‌بان است. تخصصش همین است. به وسیله شلیک گلوله توپ و با اندازه‌گیری زمان شلیک گلوله تا شنیده شدن صدای انفجار آن و اندازه‌گیری دمای محیط و جای‌گذاری این اطلاعات در چند فرمول، می‌تواند مختصات دقیق هرنقطه‌ای را به دست بیاورد.‌» این را که گفت، آقای حسنی سعدی دیگر بحث را ادامه نداد. حاج حسین با خودش فکر کرده بود که نکند من در جواب دادن در بمانم یا دست و پایم را گم کنم، به این شکل از من حمایت کرد.

 

نشسته بودیم توی سنگر فرماندهی.حاج حسین گفت: «‌از همان دم در شروع کنید، هرکسی یک حرف قشنگ بزند تا بقیه هم استفاده کنند.‌»هرکسی چیزی گفت. از علما، دانشمندان ایرانی و خارجی و... . وقتی نوبت به حاج حسین رسید، خندید و گفت: «‌این حرف‌هایی که زدید خوب بود، اما حرف قشنگ، حرفیست که یا مال شهدا باشد، یا درباره شهدا. حالا دوباره از همان اول شروع کنید و حرف قشنگ بزنید.‌» باز بچه‌ها یکی یکی از شهدا یاد کردند. وقتی نوبت به خودش رسید گفت: «‌من حرف شهید چمران را می‌زنم. آن‌جا که گفت: ما در دریای خون شنا می‌کنیم تا به ساحل نجات برسیم.‌»

 

پرسنلی لشکر، نیروهایی را که دارای مدرک دیپلم یا فوق  دیپلم ریاضی بودند، به واحد دیده‌بانی معرفی می‌کرد. چندماهی بود که فردی به نام نجاتی، به دیده‌بانی آمده بود و خیلی هم هوش ریاضی بالایی داشت. آن موقع، صنایع فولاد تازه راه افتاده بود و نیرو جذب می‌کرد. آقای نجاتی هم در یکی از آزمون‌هایش شرکت کرد و از بین چند هزار شرکت کننده، نفر هفتم شد. یک روز آمد پیش من و گفت: «‌اگر شما تشخیص بدهید که من همین‌جا بمانم بهتر است، می‌مانم. اگر هم تشخیص بدهید که بروم و در فولاد مشغول شوم، می‌روم.‌» نمی‌دانستم چه بگویم. از طرفی، نیروی بسیار کارآمدی بود و از طرفی، دلم نمی‌آمد با آن رتبه خوبی که آورده بود، او را از رفتن به فولاد منع کنم. برای همین رفتم پیش حاج حسین و قضیه را گفتم. ایشان کمی فکر کرد و گفت: «‌اگر فکر می‌کنی به عنوان یک نیروی حزب‌اللهی، می‌تواند نیروی موثر و خوبی برای یکی از صنایع کشور باشد، پایان‌کارش را بنویس تا امضا کنیم و برود.‌» افق دید حاج حسین، محدود به جبهه نمی‌شد، بلکه به تمام جنبه‌های کشور و آینده آن فکر می‌کرد.

 

محمدحسین رضایی

صبح عملیات، حاج حسین به من ماموریت داد تا بروم و به گردان برادر عرب، یکی از فرمانده گردان‌های قدر و بسیار شجاع لشکر امام حسین سر بزنم. آن‌ها در محور شط‌علی مستقر بودند و منطقه، زیر آتش شدید دشمن بود. سوار تویوتا شدم و هرطور بود، خودم را زیر بارانی از گلوله و خمپاره به شط‌علی رساندم. در همان بدو ورود، متوجه شدم که عرب به شهادت رسیده است. دنیا روی سرم خراب شد. از طرفی، به خاطر از دست دادن کسی چون او ناراحت بودم و از طرفی، نگرا این مسئله بودم که حالا چه کسی و چطور این خبر را به حاج حسین بدهد؟ ایشان علاقه زیادی به عرب داشت و قطعا شنیدن خبر شهادت او، حاجی را خیلی ناراحت می‌کرد. به هرحال چاره‌ای نبود، پیکر پاک او را به کمک چند تن از نیروهایش، داخل ماشین گذاشتیم و من به مقر خودمان برگشتم. از شدت ناراحتی و سردرگمی، همان‌طور حیران کنار ماشین ایستاده بودم که (شهید) قوچانی، سرش را از پنجره اتاق فرماندهی بیرون آورد. مرا که دید با اشاره سر پرسید چه شده؟ چیزی نگفتم. چند لحظه بعد از اتاق بیرون آمد. گفت: «‌پس چه شد؟ مگر حاجی بهت نگفت بروی خط گزارش بیاوری؟ چرا نرفتی؟‌» گفتم: «‌رفتم. تازه برگشتم.‌» گفت: «‌چقدر زود؟‌» گفتم: «‌عرب...‌» گفت: «‌عرب چه؟‌» گفتم: «‌شهید شده... تو را به خدا، برو و خبرش را به حاج حسین بده. من نمی‌توانم.‌» همان‌طور که با هم یکی به دو می‌کردیم، یک مرتبه حاج حسین سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و با دیدن ما، از اتاق بیرون آمد. گفت: «‌این‌جا چکار می‌کنی؟ مگر نگفتم برو شط‌علی؟‌» گفتم: «‌بله. رفتم حاجی، همین الان برگشتم.‌» آمد جلوی من ایستاد. گفت: «‌زود برگشتی. اتفاقی افتاده؟‌» چیزی نگفتم. دوباره با تحکم و صدای کمی بلند گفت: «‌چه شده؟ حرف بزن؟‌» گفتم: «‌برادر عرب...‌» سرم را انداختم پایین. می‌خواستم بگویم زخمی شده. اما حاج حسین انگشتش را زیر چانه‌ام گذاشت، سرم را بالا آورد، توی چشم‌هایم خیره شد و گفت: «‌عرب چه شده؟‌» نمی‌توانستم چشم در چشمش دروغ بگویم. گفتم: «‌شهید شده.‌» کمی مکث کرد. پرسید: «‌کجاست؟‌» گفتم: «‌داخل ماشین.‌» حاج حسین رفت بالای سر پیکر شهید عرب. پتوی سیاهی که رویش کشیده بودیم را کنار زد. بر اثر اصابت ترکش، یک چشم کاملا از بین رفته و چشم دیگر از حدقه بیرون زده بود. حاج حسین به عادت همیشه‌اش که خبر بدی می‌شنید، ابتدا لبخند بسیار محزون و تلخی زد و بعد از چند دقیقه، بنا کرد به گریستن. طوری که ما سه چهار نفری که آن‌جا بودیم را هم به گریه انداخت. همان‌جا روی زمین نشستیم و در فراق یکی از بهترین نیروهای لشکر عزاداری کردیم. تا جایی که من یادم می‌آید، حاج حسین در وصف هیچ‌کس به جز شهید عرب چنین حرفی نزد. ایشان گفت: «‌ما امروز مالک اشتر لشکر امام حسین‌(ع) را از دست دادیم.‌»

 

تازه از خط مقدم برگشته بودم. تمام سر و صورت و موهایم غرق دود و خاک بود. سراغ حاج حسین را گرفتم تا گزارش کار بدهم. گفتند داخل یکی از سنگرهای تانک است. وارد سنگر که شدم، ایشان جلوی پای من از جا برخاست. آمد جلو و دستی به سر و صورت من کشید و بعد، آن گرد و خاکی که از صورت من روی دستش نشسته بود را به نشان تبرک و تیمم به صورت و چشم‌هایش مالید. پیشانی مرا بوسید و خدا قوت گفت. بعد نشستیم و من گزارشم را دادم.

 

محمدحسین رضایی

در عملیات خیبر، من از ناحیه پا تیر خوردم و مجروح شدم. مرا به بیمارستان اصفهان منتقل کردند. هم‌زمان، حاج حسین هم در همان بیمارستان، به علت قطع شدن دستش در بخش جراحی بستری بود. من و یکی دیگر از نیروهایمان، از بچه‌های مخابرات، داخل یک اتاق در طبقه اول بستری بودیم و حاج حسین در طبقه دوم. اکثر روزها، حاجی با همان دست بسته، می‌آمد و در اتاق ما می‌نشست. من برادری دارم که شاعر و مداح اهل‌بیت (ع) است، اکثر روزها می‌آمد و سر شعر و شاعری و بذله‌گویی را باز می‌کرد. حاج حسین هم جمع ما را دوست داشت. مدتی بعد از این‌که هر دوی ما از بیمارستان ترخیص شدیم، یک روز برای عیادت به منزل حاج حسین رفتم. ایاشن گفت: «‌یادت هست قبل از عملیات تصمیم داشتیم چند روزی برویم مسافرت؟‌» گفتم: «‌بله حاجی. حیف که قسمت نشد.‌» گفت: «‌کاش می‌شد الان برویم.‌» گفتم: «‌حالا هم دیر نشده. دلتان می‌خواهد کجا برویم؟‌» گفت: «‌اگر جور بشود، کجا بهتر از مشهد؟ می‌رویم پابوس امام رضا (ع). اما دو نفری که صفایی ندارد.‌» گفتم: «‌ هرکه را دوست دارید بگویید خبر کنم.‌» گفت: «‌تو رضا صادقی را خبر کن. من هم به موحد دانش زنگ می‌زنم. چهار نفری می‌رویم.‌» بعد با منطقه تماس گرفت و موحد دانش را خواست. به او گفت که باید برای ماموریت به اصفهان بیاید! اسمی از سفر نبرد. تلفن را که قطع کرد گفت: «‌حالا با چی برویم؟‌» فکر کردم شوخی می‌کند. می‌دانستم یک تویوتا استیشن از طرف لشکر در اختیار حاجی گذاشته‌اند برای استفاده شخصی. اما از حساسیت او هم خبر داشتم و حدس زدم که نمی‌خواهد استفاده کند. برای همین با احتیاط پرسیدم: «‌مگر شما ماشین ندارید؟‌» اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: «‌نه. ماشینم کجا بوده؟» گفتم: «‌من هم وسیله ندارم.‌» گفت: «‌حالا اگر وسیله‌ای جور شد می‌رویم، اگر هم نشد، حتما قسمت نیست.‌» آن روز تا شب فکرم مشغول بود. دلم می‌خواست هرطور شده ماشینی تهیه کنم و حاج حسین را ببرم پابوس امام رضا (ع). شب، یکی از دوستانم به نام آقای رضا رضایی را دیدم و قضیه را باهاش درمیان گذاشتم. باورش نمی‌شد که حاج حسین این‌قدر حساس باشد. در صورتی که هم از لحاظ شرعی و هم قانونی، اجازه استفاده از ماشین را داشت. حتی کافی بود لب تر کند تا به سرعت برای خودش و هر تعداد همراه که دارد، بلیط هواپیما تهیه کنند. اما به هیچ عنوان اهل این کارها نبود.
روز بعد، زنگ خانه را زدند. رضا بود. یک پیکان مدل 54 داشت که آن را حسابی شسته و برق انداخته بود. گفت: «این سویچ ماشین. توی صندوق هم یک کوله‌پشتی گذاشته‌ام که مقداری وسیله و خرت و پرت داخلش هست. بردار و برو، حسین را ببر مشهد زیارت کند.‌» با خوشحالی رفتم در خانه حاج حسین. آمد بیرون. جریان را که گفتم، اولش خوشحال شد. گفت: «‌رو به راه هست؟ جنازه‌مان را که به مشهد می‌رساند؟‌» گفتم: «‌خیالتان راحت. همه‌چیزش مرتب است.‌» اما چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «‌حتما بنده خدا را انداخته‌ای به رودربایستی. نه نه اصلا. لازم نیست.‌‌» هرچه قسم و آیه خوردم که خودش آورده و من اصلا حرفی نزده و درخواستی نکرده‌ام، زیر بار نرفت. حسابی دمغ شدم. رفتم در خانه رضا، سویچ را پس دادم و گفتم حسین این‌جور گفته. گفت: «‌بنشین برویم.‌» رفتیم در خانه حسین. آمد بیرون. رضا گفت: «‌حاجی، من دوست محمدحسین هستم. به خدا ماشین را لازم ندارم و خودم با اختیار خودم آن را داده‌ام که بروید مشهد، مرا هم دعا کنید.‌» حاجی گفت: «‌اگر باهاش تصادف کردیم چه؟‌» گفت: «‌فدای سرتان. خدا کند خودتان سالم باشید. ماشین برود ته دره هم مهم نیست!‌» آن‌قدر گفت تا حاج حسین مطمئن شد که طرف با رضایت کامل و بدون کوچک‌ترین ناراحتی ماشینش را به ما داده. آن وقت حاضر شد که وسایلش را جمع کند تا برویم!

 

نانوایی لشکر را دو برادر می‌چرخاندند که از یکی از روستاهای حاشیه زاینده رود به جبهه آمده بودند. خیلی بچه‌های صاف و صادقی بودند. زحمتشان هم زیاد بود. روزانه بالغ بر ده، پانزده هزار نان می‌پختند. یک روز حاج حسین به من گفت: «‌بیا برویم سری به نانوایی لشکر بزنیم.‌» وقتی وارد شدیم، به برادرها خدا قوت گفت و همان‌جا ایستادیم. در همان حین، متوجه شدیم که یکی‌شان، اگر اشتباه نکنم اسمش علی‌نقی بود، همان‌طور که نان‌ها را از تنور بیرون می‌آورد زیر لب چیزی می‌گفت. حسین دستش را گرفت و گفت: «‌ببینم علی‌نقی، چی زیر لب می‌گویی؟‌» خندید و گفت: «‌هیچی حاج حسین. چیزی نمی‌گفتم.‌» از حسین اصرار و از او انکار. آخر سر گفت: «‌حاجی دستم را ول کن، الان نان‌ها می‌سوزد و از بین می‌رود.‌» حاج حسین گفت: «‌تا نگویی چه می‌گفتی ولت نمی‌کنم.‌» گفت: «‌چیزی نمی‌گفتم. صلوات می‌فرستادم. تا حالا نشده حتی یک نان را بدون صلوات از تنور بیرون بیاورم.‌» حاج حسین خیلی خوشش آمد. پیشانی او را بوسید و بعد یک قرص نان تازه از دستش گرفت. تکه‌ای از نان را جدا کرد و به دهان خود علی‌نقی گذاشت. تکه‌ای را خودش خورد و یک تکه هم به من داد. می‌گفت: «‌بخور. نانی که با ذکر صلوات از تنور بیرون بیاید خوردن دارد.‌»

 

یک‌بار به حاج حسین خبر دادند که داخل دیگ غذا، فضله موش دیده شده. خودش را به آشپزخانه رساند. دستور داد که تمام دیگ غذا را به اروند کنار بریزند. گفتند اگر این کار را بکنیم، امشب لشکر غذایی برای خوردن ندارد. فرصت تهیه مجدد غذا هم نیست. ایشان گفت: «‌نان خالی و آب بخورند بهتر از این است که غذای نجس بخورند. غذای نجس که بخورند، طهارتشان از بین می‌رود، طهارتشان که از بین برود دیگر موفقیتی در کارها حاصل نمی‌شود.‌»

 

صبح عملیات، از خط برگشتم تا به حاجی گزارش بدهم. گفتند بالای یکی از تانک‌هاست. تا مرا دید پرسید: «‌چه خبر؟‌» گفتم: «‌به لطف خدا و غیرت بچه‌ها، خط کاملا شکسته و منهدم شد. عراقی‌ها عقب‌نشینی کرده‌اند، سنگرها پاکسازی شده‌اند و ما، چند نفری را هم اسیر گرفته‌ایم که به محض رسیدن ماشین، آن‌ها را به عقب منتقل می‌کنیم. الان هم بچه‌ها در حال آماده‌سازی وسایل و مهمات هستند که بتوانیم کاملا مستقر شویم. تنها مشکلمان کمبود امکانات برای ساختن سنگر است که به پشتیبانی گفته‌ام و قرار است به زودی برایمان بفرستند.‌» با دقت گوش داد. مستقیم توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. مطمئن بودم که الان در ذهنش دارد بالا و پایین می‌کند که بگوید خودم می‌آیم وسرکشی می‌کنم. اخلاقش را می‌دانستم. تا همه چیز را به چشم خودش نمی‌دید باور نمی‌کرد. به گزارش کمتر کسی اعتماد کامل داشت. از آن‌جایی که هنوز منطقه زیر آتش شدید بود و به طور کامل هم پاکسازی نشده بود، به هیچ وجه صلاح نمی‌دیدم که ایشان در خط حضور پیدا کند. خودم را آماده کردم که اگر بگوید خودم می‌آیم، اسلحه‌ام را مسلح کنم و به دستش بدهم و بگویم بیا همین الان یک تیر بزن به مغز من و مرا خلاص کن. اگر فرمانده‌ام به حرف من اعتماد نداشته باشد، بمیرم بهتر است. شاید این رد و بدل شدن نگاه کمتر از یک دقیقه طول کشید. ایشان سرش را پایین انداخت و تانک را دور زد. منظورش این بود که یعنی حالا گزارشت را دادی، برو و این‌جا نایست. اما من از رو نرفتم و دنبال سرش، رفتم پشت تانک. دیدم رو به قبله، به سجده افتاده و خدا را شکر می‌کند. خیالم راحت شد و فهمیدم که حرفم را قبول کرده و خیال آمدن به خط را ندارد.

 

منصورسلیمانی

داخل مقر لشکر، یک آشپزخانه بسیار بزرگ داشتیم و چندین حمام. این‌ها تقریبا کنار هم بودند. متاسفانه بر اثر بی‌دقتی مسئولینشان، در محوطه رو به روی حمام و آشپزخانه، باتلاق مانندی از فاضلاب درست شده بود که علاوه بر بوی نامطبوع و منظره بدی که داشت، جولانگاه پشه‌ها شده بود. این قضیه باعث شده بود که بهداشت محیط مقر هم زیر سوال برود. بچه‌ها که خیلی از این مسئله ناراحت بودند، جریان را به حاج حسین منتقل کردند. حاج حسین شخصا آمد و از نزدیک آن محیط را دید. خیلی ناراحت شد. سریع پرسنل آشپزخانه و حمام را خواست. آن‌ها را به خط کرد و گفت: «‌برای این‌که بدانید بهداشت و تمیزی محیط چقدر مهم است، همین الان همه‌تان روی زمین می‌خوابید و سینه‌خیز، از میان همین باتلاق می‌گذرید و به آن طرف می‌روید.‌» همه اول فکر کردند که حاج حسین شوخی می‌کند. اما ایشان خیلی تند و جدی دستور داد که همه روی زمین بخوابند. آن‌ها هم به ناچار به همان شکلی که حاج حسین گفته بود از میان باتلاق گذشتند. وقتی به آن طرف رسیدند، حاج حسین دوباره همه‌شان را به خط کرد و گفت: «‌فکر نکنید که من می‌خواستم شما را اذیت کنم. نه. این کار را کردم که از نزدیک، بفهمید و حس کنید که عدم وجود بهداشت و بی‌اهمیتی نسبت به این مسئله چقدر بد و ناگوار است. همه ما، مخصوصا شما که پرسنل آشپزخانه و حمام هستید بیش از ما باید به مسئله نظافت و بهداشت اهمیت بدهیم.‌»

 

نصرالله توانگر

بعد از این‌که عراق چند اسیر کم سن و سال از ایرانی‌ها گرفته و به شدت روی این مسئله علیه ایران تبلیغات می‌کرد، بخش‌نامه شد که عذر نیروهای زیر پانزده سال را بخواهید از جبهه بروند تا این قبیل مشکلات پیش نیاید. آقای خرازی به من گفت فلانی، تو معلمی، زبان بچه‌های این سن و سال را بهتر بلدی، برو باهاشان صحبت کن. روز بعد، در مراسم صبحگاه با این نیروها صحبت کردم و گفتم که نظر فرماندهان ارشد این است که شما بروید و هروقت به سن قانونی رسیدید بیایید.

محمود جان‌نثاری

بعد از خیبر، رفتم بیمارستان تا به حاجی سر بزنم. همین که رسیدم پشت در اتاقش، دیدم آقای صادقلو از در اتاق بیرون آمد. تا مرا دید گفت: «محمود، برو.‌» گفتم: «چرا؟ آمدم حاج حسین را ببینم.» گفت: «حاج حسین حالش خیلی بد است. هیچ‌کس را نمی‌پذیرد. نمی‌دانم فرماندار یا استاندار را پس زده، من و تو که هیچ. یک وقت سبکت می‌کند ها!» گفتم: من اصلا نمی‌خواهم باهاش حرف بزنم. فقط دلم می‌خواهد چهره‌اش را ببینم. همین آخر اتاق چند لحظه می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. هرچه می‌خواهد بگوید.‌» گفت: «صاحب اختیاری.» تا در را باز کردم و خواستم ببینم خواب است یا بیدار، با دیدن من با آن وضعیت از جا پرید و داد زد: «محمود بیا، محمود بیا. فرمانده، خط‌شکن! چطوری مرد؟» صادقلو هاج و واج ایستاده بود. من گریه، حاج حسین گریه. با آن دستش مدام روی سر و کله من می‌کشید. به طور کلی، رفتارش با نیروهایی که وارد خط مقدم می‌شدند خیلی فرق می‌کرد. برایش فرقی نمی‌کرد که راننده باشد یا فرمانده گردان. بچه‌های خط‌شکن طور دیگری برایش عزیز بودند.

غلامحسین هاشمی

یک روز حسین‌ آقا، مرا خواست و از من پرسید: «‌ببینم هاشمی، تو ازدواج کرده‌ای؟‌» با خجالت سرم را انداختم پایین و گفتم: «‌نخیر حسین آقا، هنوز قسمت نشده.‌» گفت: «‌چرا؟ دینت ناقص می‌ماند‌ها.‌» هیچی نگفتم. خیلی خجالت زده شده بودم. حاج حسین گفت: «‌ببین، تو بچه خیلی خوبی هستی. من تصمیم دارم خواهرم را بدهم به تو.‌» دیگر واقعا داشتم از خجالت آب می‌شدم. از طرفی هم خوشحال بودم که حاج حسین این‌قدر به من محبت دارد. گفت: «‌چه می‌گویی؟ آمادگی‌اش را داری که من با خانواده صحبت کنم؟‌» گفتم: «‌چه بگویم حاج حسین، هر چه شما بگویید اطاعت می‌کنم.‌» دستی پشت من زد و گفت: «‌پس برو خانواده‌ات را خبر کن و مقدمات کار را فراهم کن. من هم با خانواده‌ام صحبت می‌کنم و خبرش را به تو می‌دهم.‌» از در که بیرون آمدم با برادر صادقی مواجه شدم. صورتم از خجالت و ذوق سرخ شده بود. تا مرا دید گفت: «‌چی شده غلامحسین؟ چرا مثل لبو شدی؟‌» جریان را برایش تعریف کردم. زد زیر خنده. طوری که اشک از چشم‌هایش روان شده بود. هاج و واج نگاهش می‌کردم که گفت: «‌حاجی سرکارت گذاشته بیچاره! این‌ها اصلا خواهر ندارند! سه تا برادرند!‌»

 

بعد از مجروحیت حاج حسین در عملیات خیبر، من به همراه تعدادی از بچه‌ها برای زیارت به مشهد رفتیم. اتفاقی یک روز  در صحن، حاج حسین و محمدحسین رضایی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها را هم دیدیم. خیلی خوشحال شدیم و نشستیم کنارشان. حال و احوال کردیم و حاج حسین پرسید: «‌کی آمدید؟ جایی برای ماندن دارید؟ کم و کسری ندارید؟ اگر پول احتیاج دارید تعارف نکنید و...‌» بچه‌ها پیشنهاد دادند که فردا، همگی با هم به منطقه طرقبه و شاندیز برویم تا هم تفریح کنیم و هم برای حاج حسین، کباب درست کنیم. آقای رضایی که همراه حاج حسین بود، عاشق طبیعت و سفر است و خیلی جاهای خوبی می‌شناسد. او ما را برد به یک جای بسیار خوش آب و هوا در آن منطقه و کنار یک چشمه، بساط چای آتشی و کباب را علم کردیم. با این‌که رابطه ما با حاج حسین، رابطه رفاقتی و صمیمانه‌ای بود و خیلی دوستش داشتیم، اما آن حریم فرمانده لشکر بودن و قداستی که ایشان برای ما داشت، اجازه نمی‌داد پا را از حدی فراتر بگذاریم. برعکس ما، حاج حسین دلش می‌خواست این‌جا، آن فاصله را بشکند تا ما احساس صمیمیت و راحتی کنیم، برای همین شروع کرد به سر و کله بچه‌ها آب پاشیدن و با آن آب سرد چشمه، یک آب بازی حسابی به راه انداخت. با همه این‌ها، بچه‌ها حیا می‌کردند و زیاد حاجی را خیس نمی‌کردند. بالاخره موعد برگشت شد. حاج حسین خیلی جدی به من گفت: «‌شما بیا جلو، کنار دست من بنشین، کارت دارم.‌» با خودم گفتم حتما درباره مسائل لشکر قرار است صحبت کنیم. نشستم میان راننده و حسین‌آقا. هنوز درست جاگیر نشده بودم که جریان آب سرد را روی کمرم حس کردم. نفسم بند آمده بود! حسین آقا یک بطری آب سرد را از پشت یقه‌ام، خالی کرد توی لباسم. همه با دیدن قیافه من زدند زیر خنده. حاج حسین هم غش غش می‌خندید و می‌گفت: «‌پاشو برو عقب بنشین ببینم. کارم همین بود.‌»

 

ناصرعلی‌بابایی

یکی از خصوصیات بارز حاج حسین این بود که همیشه و در همه حال بسیار صداقت داشت. هیچ‌وقت نشد در گزارشاتش به فرماندهان بالا، آمار و ارقام را جا به جا کرده و یا اغراق کند. در صورتی که برخی فرماندهان، در جلسات توجیهی پیش از عملیات، رعایت مصلحت می‌کردند و آماری متفاوت با حقیقت می‌دادند. اما حسین می‌گفت: «‌ما باید راست بگوییم. بقیه‌اش با خداست.‌» این خصوصیت را به سایر ارکان لشکر و نیروهایش هم سرایت داده بود. یادم هست پیش از عملیات والفجر8، از برادر شریفی، مسئول تدارکات پرسید: «‌چند تویوتا داریم؟ دقیق بگو. نمی‌خواهم تدارکاتی با من صحبت کنی.‌» بعد گفت: «‌همه را بیاور پای کار. لازم نیست توی انبار چیزی نگه داری. اصلا معلوم نیست برای عملیات بعدی زنده باشیم یا نه. ان‌شاءالله که اصلا کار به عملیات بعد نمی‌کشد.‌»

 

در عملیات والفجر4، عملیات قفل کرد. مقصرش هم بچه‌های ما نبودند، بلکه یگان‌های قبلی نتوانستند به خوبی عمل کنند و کار به بن‌بست رسید. ناچار گردان ما برگشت. به محض این‌که حاج حسین معاون گردان را دید که برگشته، زد زیر گوشش. بدون هیچ سوال و جوابی. آن رزمنده هم چون برای حاج حسین احترام زیادی قائل بود، حرفی نزد. در حالی که زخمی بود و چون روی موتور نشسته بود، زخمی بودنش مشخص نمی‌شد. حاج حسین فکر کرده بود که آن‌ها سرخود عقب‌نشینی کرده‌اند و او هم با خیال راحت دارد می‌رود عقب.  بعد از چند روز، حاج حسین متوجه شرایط آن شب گردان و زخمی بودن آن معاون گردان شد. شاید ده بار رفت تا آن رزمنده را پیدا کند و از او عذر بخواهد. اما آن فرد از شدت حیا خودش را از چشم حاجی پنهان می‌کرد. تا این‌که در پایان یکی از جلسات، بالاخره طرف را گیر انداخت و به او گفت: «‌یا بزن توی گوشم، یا حلالم کن.‌» آن بنده خدا هم صورت حاج حسین را بوسید و تمام شد.

 

قبل از عملیات، ما را خواست و گفت: «‌طرح عملیاتی‌تان را بگویید ببینم.‌» بعد از حدود دو ساعت، جلسه تمام شد. گفت: «‌حالا بروید بخوابید.‌» ساعت تقریبا 11 شب بود. رفتیم توی چادر و کیسه خواب‌ها را باز کردیم و خوابیدیم. هنوز چشممان گرم نشده بود که پیکش را فرستاد بالای سر ما. گفت: «‌حاج حسین با شما کار دارد.‌» دوباره همه بلند شدیم و رفتیم سنگر فرماندهی. خیلی جدی گفت: «‌طرحتان را دوباره بگویید.‌» با خودمان فکر کردیم حتما مشکلی پیش آمده یا نکته‌ای هست. از اول طرح را بیان کردیم. سری تکان داد و گفت: «‌می‌توانید بروید.‌» دوباره برگشتیم و خوابیدیم. باز پیکش آمد بالای سرمان و ما را خواست. تا وارد سنگر شدیم، با دیدن قیافه‌های خواب‌زده و گیج ما زد زیر خنده! فهمیدیم آقا سرکارمان گذاشته است. غش غش می‌خندید. برگشتیم به سنگر خودمان. این‌دفعه به جای این‌که پاهایم را داخل کیسه خواب بکنم، سرم را کردم داخل کیسه و پاهایم را گذاشتم بیرون که اگر باز دوباره پیکش آمد، نتواند مرا تشخیص بدهد!

 

کریم نصر آزادانی

در کردستان که بودیم، حاج حسین معمولا در سنگر دیده‌بان‌ها مستقر بود. یک روز دیدم ناخن‌گیر را برداشته و گذاشته زیر پایش، به سختی تلاش می‌کرد که با کمک پا، ناخن‌های دستش را بگیرد. این صحنه را که دیدم جلو رفتم و اجازه خواستم تا کمکش کنم، اما هرچقدر اصرار کردم نگذاشت. بعد گفت: «‌می‌خواهم بروم لب رودخانه، لباس‌هایم را بشویم.‌» اگر اشتباه نکنم، رودخانه قزلچه کنار ما بود. گفتم: «‌اجازه بدهید همراهتان بیایم.‌» موافقت کرد و با هم به طرف رودخانه راه افتادیم. تصور می‌کردم که دیگر شستن لباس با یک دست ممکن نیست و حتما من باید لباسش را بشویم. خیلی هم خوشحال بودم که چنین افتخاری نصیبم بشود و لباس حسین‌ آقا را بشویم. وقتی به رودخانه رسیدیم، حاج حسین لباسش را خیس کرد و با همان یک دست شروع کرد به چنگ زدن. آن‌جا هم هرچقدر خواهش کردم لباسش را بدهد من بشویم، قبول نکرد. خودش به سختی لباسش را چنگ زد و آب کشید.

 

مدتی بود که خانواده فشار می‌آوردند چرا ازدواج نمی‌کنی؟ با خودم می‌گفتم من که توی جبهه یا شهید می‌شوم یا مجروح، چرا باید یک دختر بیچاره را هم بیوه کنم؟ تا این‌که یک روز رفتم پیش حاج حسین و جریان را گفتم. خودش هنوز مجرد بود. به من گفت: «‌مرتاضی؟‌» گفتم: «‌نه حاجی.‌» گفت: «‌خب پس چرا ازدواج نمی‌کنی؟‌» دیگر رویم نشد چیزی بگویم. برگشتم اصفهان و با دختری که خانواده مدنظر داشتند، عقد بستم. بعد از عقد دوباره راهی جبهه شدم. چند ماه گذشت و این‌بار باز از طرف خانواده فشار می‌آوردند که چرا برای برگزاری مراسم ازدواجت نمی‌آیی؟ رفتم پیش حسین و گفتم چند روزی مرخصی می‌خواهم. گفت: «‌یک هفته‌ای برو، زود هم برگرد.‌» گفتم: «‌حاجی یک هفته؟ یک هفته که چیزی نیست.‌» گفت: «‌پس اصلا لازم نکرده بروی.‌» گفتم: «‌باشد نمی‌روم.‌» چند روز بعد دوباره مرا دید. گفت: «‌پس چرا نرفتی؟‌» گفتم: «‌شما خودت گفتی پس اصلا نرو.‌» گفت: «‌چه شد؟ تو که مرتاض بودی!‌» با خنده و شوخی، برگه مرخصی‌ام را امضا کرد و آمدم اصفهان.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویژه نامه سالگرد شهادت حسین خرازی
 - شماره  - ۰۸ اسفند ۱۴۰۱