جنگ، چهره زنانه شاید اما مهر زنـــــــــــــــــــانه ندارد
هانیه کمری
خبرنگار
بالاخره همهمههای درگیری مرزی به داخل شهر کشیده شد. هیاهوی روزهای آغاز مدرسه جایش را به فرار برای زنده ماندن داده بود. از آسمان ترس میبارید. این 5735 نفر آن روزها زنان و دختران جوانی بودند که سایه جنگ روی زندگیهایشان افتاد و برای همیشه با ترکشهای خمپاره و گلوله، در بدنشان باقی ماند. خیلیهایشان هم در روزهای جنگ نفسهایشان را آغشته با گاز شیمیایی فرو دادهاند و حالا سالهاست که نفس آسوده نکشیدهاند. زنان روزگار دفاع مقدس رفتنها و از دست دادنهای بسیاری چشیدهاند. عزیزی، همسری، پدری، فرزندی، خانهای، گاهی هم دستی و یا پایی. با افتادن هر سرباز شهید قلب و جان مادران و همسران و خواهران و فرزندان او مجروح میشد. کشورها هرگز شمار تلفات این چنینی جنگ را نمیدانند اما اگر این تعداد را محدود کنیم به زنانی که جسمهایشان در طول جنگ آسیب دیده، میشوند 5735 زن جانباز.
این عدد روایتهای جانخراشی در پس پردهاش دارد. حدود شش هزار زن با دردهای هر روزه روح و تن، شش هزار زن با مرور هرلحظه تصاویر جنگ، با ترس از صداهای بلند، با اضطرابهایی که به فرزندانشان منتقل میشود.
شبنم شیخی در روز بمباران شش ساله بود. آن روز را که به یاد میآورد، میگوید: «سرگرم بازی با بچههای خاله و خواهر سهسالهام بودم. بمباران هوایی شد. حس کردم چشمهایم میسوزد پدرم وارد خانه شد و فریاد زد شیمیایی زدند دست و صورتتان را بشویید. آب خانه خاله قطعشده بود. هنوز گیجوویج بودم و نیمههوشیار که ما را سوار بالگرد کردند و به بیمارستان ارومیه بردند. بچهها را از پدر و مادرها جدا کردند. چشمانم نمیدید کور شده بودم. آنقدر ترسیده بودم که فکر میکردم هرلحظه قرار است بمیرم. آرزو داشتم یکبار دیگر صدای پدر و مادرم را بشنوم. ترس و درد داشت من را میکشت. یکی دو روزی گذشته بود. چشمانم جایی را نمیدید صدای پدرم را میشنیدم که با بغض و آه در راهرو بیمارستان فریاد میزد «شبنم شبنم» و من حتی توان یک کلمه حرف زدن نداشتم تا پدرم من را پیدا کند. لحظههای بسیار سخت و تلخی بود. پدرم چند بار از کنارم رد شد؛ اما به خاطر سوختگی زیاد و متورم شدن صورتم من را نشناخت. دست آخر در بین آن همه کودک پیدایم کرد. آنقدر آن لحظهها سخت بود که حساب ندارد. من که آن روزها را گذراندم بیشتر قدر لحظههای زندگی را میدانم، حتی قدر دیدن را. قدر نفس کشیدنهای بدون سرفه را. در تمام این سالها آرام و آهسته درس خواندم و توانستم در رشته شیمی مدرک دکتری بگیرم و لذت دانستن را تجربه کنم. من در کنار فرزندان و همسرم حال خوبی دارم». اختلالات روانی ناشی از جنگ را نمونهای جانفرسا از اختلال اضطراب پس از سانحه میگویند. هرجا که جنگی بود سر و کله این استرس هم کم کم پیدا میشد. هر کس نامی به آن داد. از سندروم قلب تحریکپذیر تا سندروم جنگ خلیج فارس. این سندروم تنها مختص سربازان خط مقدم نبود بلکه یک چهارم افرادی که خشونت جنگ را درک کردهاند دچار چنین عارضهای میشوند. پژوهشهایی که در سالیان پس از جنگ بر روی مردان جانباز انجام شد، نشان داد که میزان و شدت افسردگی و بیاعتمادی به مردم بیش از دیگران و تمایلشان برای دیده شدن از بقیه کمتر است.
اکرم شکوریراد جانباز دیگری است که از عوارض قرصها و داروها بر سیستم ایمنی و گوارشش شکایت دارد. او میگوید: درد معده امانم را بریده و تمام موهای سرم سفید شده از بس قرص خوردم. زن جانباز دیگری میگفت شوهرش اجازه نمیداد پای مصنوعی بگذارد. زن دیگری میگفت خیلی وقتها زنان را تشویق میکردند که برای ایثار و جبران لطف هم که شده با مردان جانباز ازدواج کنند اما جانبازی برای زنان انگار که یک عیب بزرگ است.
نامش «زهره فرهادی» است. زهره چهارده ساله بود. آن روز که به مدرسه رفت بابای مدرسه به او گفته بود کجا آمدی؟ مگر نمیدانی جنگ شده؟ همانجا با کیف مدرسهاش به مسجد جامع خرمشهر رفت. دخترک مدت زیادی را همراه مردان رزمنده به این سو و آن سوی شهر دوید. مهمات و آر پی جی میبرد، مجروحان را تیمار میکرد، از آشپزی تا هرچه از دستش ساخته بود انجام میداد تا اینکه یک روز یکی از آن گلولهها به تن خودش هم نشست.
نسیم چنگایی زن جانباز 70 درصد میگوید: «زخم زبانها هم مثل محدودیتها کم نیست. خیلیها فکر میکنند ما که جانبازیم در پول غلت میزنیم. حتی گاهی رانندههای تاکسی وقتی میفهمند جانبازم پول بیشتری دریافت میکنند. نمیتوانستم مدام ترحم و «آخی» بشنوم. به جای مدرسه رفتن از همان سال اول تا پیشدانشگاهی معلم خصوصی داشتم. فقط شبها از خانه بیرون میرفتم تا افراد کمتر مرا ببینند. یا خدا خدا میکردم که کسی نبیند پدرم مرا بغل میکند و روی ویلچر جابجا میکند». نسیم بعدها چهارسال در دانشگاه رشته کشاورزی را درس داد و بعد هم استخدام یک شرکت پژوهشی شد؛ اما هنوز نگاههای سنگینِ خیلیها را روی زنان جانباز آسیب نخاعی که شرایط بسیار سختی دارند حس میکند. این درحالی است که اولین آسایشگاه زنان جانباز قطع نخاعی در شهریور 1400 و حدود چهل سال پس از جنگ افتتاح شد!
عزت باقری عسکرانی زمان بمباران در اهواز باردار بود. یک روز آن قدر ترکش به شکمش خورد که بچهاش را مجروح و مرده به دنیا آورد. پایش هم قطع شد اما از دویدن باز نایستاد. عزت که از زمان انقلاب پا به پای همسرش امدادگری میکرد بعد از جنگ برای تحصیل در رشته مددکاری وارد دانشگاه شد.
سیزده سال والیبال نشسته بازی کرد و سه سال در تیم ملی بود، اما میگوید: «نمیتوانستم هم بازیکن خوبی باشم هم مادری خوب. بعدها هرکه میرسید زخم زبانی میزد و میگفت چون عزت جانباز است در تیم ملی نگهش داشتهاند.»طاقتش طاق شد و رفت و در خانه به بچهداری نشست اما هنوز میگوید:« من میخواستم برای کشورم افتخار ورزشی کسب کنم اما هرچه به دست میآوردم بقیه میگفتند از صدقهسری تسهیلات
جانبازیست».
بتول کازرونی هجده ساله آن روز به ساختمان اسکان سیل زدگان رفته بود. ناگهان صدایی شنید که با حرارت میگفت: «گفتند عراقی ها خیابان مولوی را با خمپاره زدند!» روزهای بعد، کنار خرمشهر ماند. از آشپزی و امداد تا توزیع اسلحه و مهمات. یک روز هم مجروح شد. مانند 5735 نفر دیگر.
صباح وطنخواه را جنگ بزرگ کرد. او هم مانند ده ها دختر دیگر روزهای پر تب و تاب آبادان را خوب یادش هست. حماسه کوی ذوالفقاری و امداد در نخلستانهای منطقه ذوالفقاری را مو به مو به خاطر میآورد. جانبازیاش را هم هنوز کامل و دقیق به یاد میآورد اما هیچ دوربینی روایت حماسههای او و امثال او را به درستی به تصویر نکشید.
سیده زهرا حسینی هفده ساله بود و ساکن خرمشهر. قبل از اینکه کار هر شبش تماشای آتش از روی بام و نگهبانی از جنازهها شود. صبح روز اول مهر بیدار شد و خواهر و برادرهای کوچکش را برای مدرسه آماده کرد اما وقتی پایش را از در خانه بیرون گذاشت هراس در رگهایش دوید. میگوید شلوغی عجیب شهر را یادش هست انگار که قیامت به پا شده باشد. کودکی را با کیف مدرسه گریان میبیند و دیگری را خون آلود. خبر را که میشوند به مسجد جامع و بیمارستان میرود. مدتهای بعد را هم صرف غسل و کفن و دفن و نگهبانی از پیکرهای خونین همشهریهایش در قبرستان جنتآباد کرد. بوی خون و باروت آن روزها هنوز در ذهنش مانده. یکی از همان روزها بود که ترکش به کمرش خورد.
زن دیگر اما نامش سردشت بود. او هم مادر بود. مادر تمام ساکنانش. سردشت یک شهر کوچک کردنشین است که در مرز ایران و عراق قرار دارد. ساعت چهار بعد از ظهر هفتم تیرماه سال 1366 بود که بمباران شیمیایی آسمان آبی سردشت را سفید کرد. 50 درصد از قربانیان این فاجعه زنان و کودکان بودند.
آن روز گاز خردل در ریههای دختر نوجوان سیزده سالهای نشست. بعدها وقتی مادر شد و سه فرزندش را به دنیا آورد هر سهتایشان از دو سالگی دچار عوارض گازهای شیمیایی میشدند. پوستشان تغییر شکل میداد و حالت صورتشان کاملاً تغییر میکرد. کودکانش زخمهای باز داشتند و رنگ پوستشان هرروز تیرهتر و ملتهبتر میشد. مادر پرستار شبانهروزی فرزندانش شد. رفته رفته مریضداری امانش را برید. پاسخی برای سؤالهایشان نداشت و هنوز میگوید: «صبر میکنم، تحمل میکنم چون مادرم».
دکترها به پروین کریمی واحد گفتهاند تو باید بیست سال پیش میمردی. چطور ریههایت هنوز شیمیایی سردشت را تاب آورده، نمیدانیم. پروین اما حواسش جای دیگریست. هنوز منتظر یازده نفر از خانوادهاش مانده که بیایند و مانند روز بمباران کنارش بنشینند. پروین نوعروس آن روز به خانه پدریاش رفته بود. دو سه روزی بیشتر از آغاز زندگی مشترکش نمیگذشت ناگهان غرش هواپیماهای بمبافکن گرد مرگ به جمعشان پاشید. دو ماه بعد که در بیمارستان به هوش آمد به او گفتند یازده نفر از خانوادهاش را از دست داده. او هرگز جنازه هیچ کدام را ندید. او حالا دو فرزند دارد.
مهری ملکاری آن روز مادر 17 سالهای بود که با چشم به هم زدنی دنیایش روی سرش آوار شد. طفل نه ماهه مهری در آغوشش جان داد و بعد هم همسرش. سال 97 مهری یک بانوی جانباز 70 درصد بود که در حاشیه اجلاس سازمان جهانی منع گسترش سلاحهای شیمیایی شرکت کرد و نمایشگاهی از عکسهای 11 نفر از خانواده شهیدش را برای سفیران و نمایندگان اجلاس نمایش داد. او به لاهه رفت تا با روایت پر تب و تاب و خس خس سینه و نفسهای بریده بریدهاش تمامقد در اجلاس جهانی منع گسترش سلاحهای شیمیایی در لاهه بایستد و زخم تاریخی سردشت را به دنیا نشان دهد. دنیایی که با زنان جانباز مهربان نبود و جنگی که شاید چهره زنانه داشته باشد اما هرگز مهر زنانه ندارد.