آن طرف بنبست بود
آیه طائبی
دبیر گروه زندگی
من آدم معتقدی هستم. سالها پیش در دوران نوجوانی، بر سر ماجرایی که دیگر مهم نیست چه بود، با خودم، زندگیام، جامعه اطرافم و اعتقاداتم به مسأله خوردم. بسیار گشتم، مطالعه کردم، پرسیدم، شک کردم و از آن گذشتم و رسیدم به جایی حوالی این نقطهای که حالا ایستادهام. جامعه سنتی-مذهبی اطرافم، دلیل اصلی آن شک بود. تعریفشان از دین، نقص اطلاعاتی که منتقل میکردند، تقدس عجیبی که بود و قبه سؤال پرسیدن.
زمانی میگفتند که هرشخص در اصول دین باید تحقیق کند و درونی بپذیرد، اما هنگام سؤال کردن، آن سؤال را توهین به مقدسات تلقی میکردند و پاسخی به آن نمیدادند. قرآن و ائمه هم از این دست خارج نبودند. همه آنچه خداوند برای فهم و درک دیناش برایمان فرستاده بود، آنجا چنان مقدس بود که نمیشد نزدیکش شد.
جای قرآن روی طاقچه بود و یاد ائمه در ایام عزاداری یا ولادت، آن هم به محدودترین شکل ممکن. همه آن چیزی که از امامان به ما میرسید خلاصه بود در نحوه شهادتشان و همین بود که هیچکس نمیدانست در روز ولادتشان چه بگوید که غمگین نباشد و نهایتاً ولادت و عزا با هم تفاوت چندانی نداشت. از رفتارها و تصمیمات و سخنانشان هم که نمیشد سؤال کرد. پس برای من نوجوان، این حجم از دوری، منتهی شد به شک در اصل ماجرا.در این مسیر با عالمی آشنا شدم که روال برقراری ارتباط با دین را منطقی توضیح میداد، الگوبرداری از امامان را ساده میکرد و پس از شنیدن سخنانش، میتوانستی به مسیری بروی که دین روح جاری در زندگیات بشود. شیخ علی صفایی حائری، کسی بود که زاویه نگاهش و منطقی بودن حرفهایش من را با دین آشتی داد. مسائلم را حل کرد و به سؤالاتم پاسخ دقیق داد. پاسخی غیر از چون خدا میگوید و چون حدیث داریم و... پس از آنکه برای سؤالهایم پاسخ قانعکننده یافتم، به اسلام معتقد شدم.
چندسال بعد از آن، با پسر یکی از شاگردان شیخ ازدواج کردم و در دوره دوم زندگیام با تاریخ اسلام دقیقتر آشنا شدم. سؤال اینکه چرا هیچچیز از آدمهای شاخص دین که قرار است الگوی زندگی باشند نمیدانیم، مرتفع شد و بیشتر فهمیدم. البته هنوز هم نمیدانم چرا در جامعه اسلامیمان و مدارس و... از زندگی حضرات معصومین آنقدر کم گفته میشود. اما من پس از آنکه بیشتر فهمیدم و دانستم، بیشتر توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و در مواقع مختلف زندگی بهشان رجوع کنم و بفهممشان.
در همین مسیر بودم که شخصی به نام علی ملکی، قرآن را به شیوهای متفاوت ترجمه کرد، شیوه ترجمهاش به گونهای بود که میشد همانطور که خود قرآن به شکل قصه و داستان روایت شده، آن را خواند و لذت برد. شروع کردم به مطالعه قرآن، خواندم و پیش رفتم، هرجا که برایم سؤال بود خط کشیدم و علامت زدم که بعدتر بپرسم. در این مسیر جدید میدانستم که میشود درباره قرآن هم سؤال کرد و سؤالم به معنای نفی یا انکار یا توهین مقدسات برداشت نشود.
من این مسیر را به سختی طی کردم. ساده تعریفش میکنم اما درون این چالشها بودن ساده نبود. البته که اگر بهای دانستن بیشتر از آن، همین چالشها و سختیها بود، پس باید بگویم که میارزید.