نگاهی به زندگی امام موسی کاظم(ع)

۳۵ سال امامت زیر سایه ۷ سال زندان

علیرضا شاطری
نویسنده


شرایط سیاسی عصر امام کاظم(ع)
امام هفتم با چهار خلیفه عباسی هم‌عصر است. منصور، مهدی، ‌هادی و‌ هارون‌الرشید
هر یک از این چهار نفر ویژگی‌های فردی و مدل خلافت خاص خودشان را داشتند.
منصور خودمحور است، همه تصمیمات و قدرت در خودش مجتمع شده است و اجازه دخالت به خاندان عباسی، زنان و وزرایش را نمی‌دهد؛ ضمن اینکه به بخل معروف است.
در دوره‌ای که منصور حاکم است نوع حکومت او به‌گونه‌ای است که قدرت را دائماً تحکیم می‌کند و توسعه می‌دهد. به عبارتی او ساخت درون حکومتش را پی می‌گیرد. مثلاً پایتخت تازه‌ و یک شهری بنا می‌کند که مال خودش و از من البدو الی الختم در مشت او باشد. او شهر بغداد را دوباره‌ سازی و تبدیل به یک شهر بسیار بزرگ می‌کند. بعد از شهادت امام صادق(ع) شهر بزرگی که بغداد امروزی است، بنا کرده و در آنجا حکومتش را مستقر می‌نماید.
10 سال از دوره امامت امام کاظم همدوره با منصور است که در این دوره عملاً حساسیت بر حرکت امام آنچنان زیاد نیست.


در یک جلسه با جمعی دانشجو روایتی کردم از نوع نگاه ما به تاریخ اسلام که چطور به حرف‌های کوتاه منبری‌ها و مداحان اکتفا کرده‌ایم و عدم اشراف به تاریخ عملاً باعث می‌شود که نگاهمان غیردقیق باشد.
بنای توضیح آن روایت معوج از تاریخ را اینجا ندارم. تلاش من در این متن این است که در حد وسع یک متن کم‌غبار از تاریخ بردارم و نگاهی هر چند گذرا داشته باشم به زندگانی امام هفتم‌مان، حضرت موسی بن جعفر(ع).
امامی‌ که برای ما منحصر شده است در زندانی بودن و البته فرزندان برومندش که ستون‌های کشور ما هستند و به قول حسین رستمی ‌شاعر:
زیر دین چارده معصوم‌ام اما گردنم
زیر دین حضرت موسی بن جعفر بیشتر
گردن در زیر دین آن امامی‌ هست که
داده در ایران ما طوبای او بر بیشتر
وقتی حضرت صادق(ع) به رحمت حق می‌شتابد وضعیت تعیین امام بعدی دچار پیچیدگی می‌شود. امام صادق اگرچه مانند پدران بزرگوارش وصیت مکتوب دارد اما این مکتوب مقدس تنها در دست اخص خواص شاگران است و عملاً بسیاری از شاگران پرتعداد حضرت صادق از آن بی‌اطلاع‌اند. تا آنجا که وقتی برای زراره (بزرگ شاگردان حضرت صادق) خبر می‌آورند که امام صادق از دنیا رفتند، پسرش را از کوفه به مدینه می‌فرستد تا ببیند امام بعدی کیست. قبل از اینکه پسرش برگردد، زراره به بستر مرگ می‌افتد و قرآن را جلوی خود می‌گیرد و می‌گوید: خدایا به هر امامی‌ که در این کتاب تو ما را به سمت او راهنمایی کردی، من به او مؤمن هستم و سپس از دنیا می‌رود. این را می‌گوید: که مشمول حدیث «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتت جاهلیه» نشود (منتها در روایت آمده که زراره می‌دانست، فقط پسرش را می‌فرستد که ببیند قضیه علنی شده یا خیر و آیا اجازه ابراز دارد؟)
هشام بن سالم می‌گوید: امام صادق(ع) از دنیا رفت و من و ابوجعفر یعنی نعمان بن سالم در مدینه بودیم. مردم همه مجتمع بر این شده بودند که امام بعدی عبدالله افتح است یعنی پسر بزرگ‌تر. می‌گوید: ما هم رفتیم. در اینجا معلوم است که خانه امام جعفر خلوت است و کسی به آن نمی‌رود. عبدالله پسر بزرگ‌تر است و خودش هم مدعی است. ما تا دوره امام موسی بن جعفر در خاندان پیغمبر مدعی به این شکل نداشتیم که بیاید و ادعا کند که من از پدرم هستم. رابطه امام حسین با امام سجاد، امام سجاد با امام باقر، امام باقر با امام صادق، به‌گونه‌ای نیست که خللی در این وسط حاصل شود و یک فرقه جدید شکل بگیرد ولی در اینجا قصه جدی است. همه چیز تازه است و جامعه شیعه هم آمادگی این وضعیت را ندارند. اینها پیش عبدالله افتح می‌روند که همه می‌گویند که او امام است. اینها اساتید کلام بودند و این‌طور نبود که زود کلاه به سرشان برود.
روایت هم بوده که «أنّ الامر فی الکبیر ما لم یکن به آهَه» خود امام صادق(ع) فرموده بود که امامت و امر برای پسر بزرگ است تا موقعی که در او عیب و علتی نباشد. می‌گوید: وارد شدیم و همان سؤال‌هایی را که از پدرش می‌پرسیدیم از او هم پرسیدیم. پرسیدیم: زکات تا چقدر لازم است؟ اول سؤال‌های ساده پرسیدیم، گفت: دویست و پنج تا. گفتم: در صدتا؟ گفت: دو درهم و نصفی. سپس گفتیم: مرجعه هم که همین حرف‌ها را می‌زنند. او دستش را رو به آسمان کرد و گفت: به خدا قسم من نمی‌دانم که مرجعه چه می‌گویند، همین که گفت: اینها گفتند: این دیگر امام نیست. این جواب نشان می‌دهد که او امام نیست. آمدیم بیرون در حالی که گریه می‌کردیم و حیران بودیم که به کجا برویم. می‌گوید: در کوچه‌های مدینه آواره بودیم و علاوه بر این نگران هم بودیم چون می‌ترسیدیم، جاسوس‌های ابوجعفر ـ منصور دوانیقی ـ در مدینه پر بودند و منتظر بودند ببینند که چه کسی شیعه جعفر بن محمد است تا گردنش را بزنند. هم از جان‌مان می‌ترسیدیم و مراقب بودیم از یک طرف هم به چیزی مبتلا شده بودیم که جامعه تشیع آمادگی چنین چیزی را نداشت؛ یعنی عدم معلومیت امام و ادعای دروغی امامت یک نفر. اینها چه می‌دانستند به سراغ چه کسی بروند. شروع کردیم به سر خود زدن که به سراغ مرجعه، قدریه، زیدیه، معتزقه، خوارج برویم؟ پیش هیچکس هم که نمی‌توانیم برویم چون اینها متکلم بودند و در بحث و کلام بر همه اینها غالب بودند. یک‌باره دیدیم که یک پیرمرد که ما او را نمی‌شناختیم از دور به ما اشاره کرد. ترسیدیم که از جاسوس‌های ابوجعفر منصور باشد ولی من به محمد بن نعمان گفتم: تو بایست، پشت سر من بیا، او دارد مرا صدا می‌کند، من می‌روم، اگر تو بیایی هر دو با هم گیر می‌افتیم، او هم خیلی فاصله نگرفت، من دنبال پیرمرد راه افتادم و خودم هم گمان می‌کردم که من از این بازی فرار نمی‌کنم چون نمی‌دانستم برای چیست و حتماً گیر می‌افتم به دنبال او رفتم، یکباره دیدم که به در خانه ابوالجعفر موسی بن جعفر رفت. سپس من را رها کرد و به داخل رفت. دیدم خادم دم خانه آمد و گفت: داخل شو. خدا تو را رحمت کند. داخل شدم دیدم ابوالحسن(ع) نشسته و بدون اینکه من حرفی بزنم گفت: «لا الی المُرجِعه لا الی القدریه لا الی الزیدیه و لا الی الخوارج اِلَی اِلَی» یعنی چیزی را که در آنجا در دل ما گذشته بود داشت به ما می‌گفت ـ نه سراغ آنها نروید ـ بعد شروع می‌کنند به پرسیدن اینکه آیا شما امام هستید؟ دیدند امام نمی‌گویند که من امام هستم. سؤال می‌کنند شما امام هستید؟ جواب نمی‌دهد. می‌فهمند که از یک طریق دیگر باید بفهمند چون فضا فضای تقیه است و هیچ چیز نمی‌تواند بگوید. با شیوه‌های مختلف سؤال‌هایی که از پدرش می‌پرسیدند ایشان هم همه را پاسخ می‌داد. گفتند آیا شما امامی‌ دارید؟ می‌فرماید: نه. می‌فهمند که او امام است و این دو نفر باعث می‌شوند که بقیه هم به سراغ امام کاظم بیایند. عبدالله افتح می‌فهمد که اینها شر را به پا کردند، در بعضی از نقل‌ها داریم که عده‌ای را می‌فرستند که اینها را بزنند چون مایه شر بودند و چون اینها متکلمین عصر بودند، خیلی اینها روی مردم اثر داشتند. اینها امام‌شناس بودند و حرف اینها خیلی اثر می‌گذارد. از اصحاب بزرگ بودند و کم‌کم باعث می‌شوند که دکان عبدالله تخته شود.
نوع وصیت امام هم به نوعی بود که این مشکل را پدید می‌آورد، اگر آن نقل درست باشد که امام به عبدالله (فرزند بزرگ امام صادق که پس از پدر ادعای امامت کرد و بخش مهمی‌ از شیعیان به او گرایش پیدا کردند اما با مرگ زودهنگام او پس از پدرش (۷۰ روز بعد) عملاً بساط فطحیه جمع شد) هم وصیت کردند، این به این معنی است که با توجه به شناختی که امام از فرزندانشان دارند حتی ممکن است که پیدایش فطحیت به نحوی طرح خود امام باشد چون یکی از علل حفظ جان امام موسی بن جعفر همین پیدایش فطحیت بود. به این معنی که از نگاه حکومت عباسی وقتی درگیری در بین شیعه افتاد، حکومت خود را کنار می‌کشد تا اینها به جان هم بیفتند. خود این درگیری برای حکومت مطلوب بود ولی بعد که آرام آرام امام موسی بن جعفر جا افتادند، حساس شدند.
حکومت به امام کاظم حساس نیست و طبیعی هم هست، یک فرد عظیمی‌ مثل امام صادق که همه چشم‌ها به او متوجه بود و قدرت فوق‌العاده سیاسی داشت، رفته و طبیعی است که کسی مثل منصور که در اوج قدرت است، حالا به یک حرکت معنوی تربیتی (شیوه امام کاظم) این قدر حساس نباشد. چون آنها هنوز خیلی نمی‌فهمند که چه اتفاقی دارد می‌افتد. اینها احساس می‌کنند که بزرگ این خاندان که هم دوره بنی‌امیه را درک کرده بود و هم این دوره را و در تمام این فتنه‌ها یکی از محورهای اصلی حفظ بنی‌هاشم بوده رفته است. به تدریج هم می‌فهمند که صاحب‌الوصیه یک جوان بیست و چند ساله است که در اوایل مسیر، یک درگیری هم با برادرش داشته است ولی دیگر آن حساسیت در این دوره نیست و به نظر می‌رسد به‌خصوص از روایاتی که از امام صادق نقل شده و برخی صحبت‌هایی که از هشام نقل می‌کنند، حکومت تا مدتی کاری با امام ندارد. در حقیقت امام همان روالی را که امام صادق داشتند ادامه می‌دهند. مورخین در دوره زندگی امام موسی بن جعفر در دوره منصور که کوتاه نیست، ایشان قریب به ده سال در آن دوره زندگی کرده‌اند، در این ده سال برخوردی بین منصور و امام موسی بن جعفر نقل نمی‌کنند.
اگرچه ما قائل به این هستیم که هر ۱۴ معصوم نور واحد هستند و سیری که طی می‌کنند سیر یک انسان ۲۵۰ و اندی ساله است اما رحلت هر امامی‌ و جانشین شدن امام بعدی عملاً به دلیل تغییر جایگاه در نگاه جامعه تغییراتی را در تاکتیک‌های حرکت ایجاد می‌کند.
این تغییر با رحلت حضرت صادق و امامت امام کاظم شکل و شمایل روشنی دارد.
شبکه وکلای ائمه که پایه‌های آن از زمان حضرت سجاد ایجاد شده و در زمان امام باقر و صادق گسترش یافته به پختگی می‌رسد و شکل و شمایل متفاوتی از قبل به خود می‌گیرد.

وکلا چه وظایفی داشتند؟
یکی نقش مالی است؛ یعنی وجوه شرعی مثل خمس و زکات و نذر و هدایای شیعیان را می‌گرفتند و با سلسله مراتبی به ائمه می‌رساندند. عمدتاً در نقل‌ها به نظر یک مخفی کاری غریبی در این شبکه هست.
علی بن یقطین وزیر اصلی‌ هارون‌الرشید بوده است، یار بزرگ امام کاظم هم هست، در نقل داریم که او اموال و نوشته‌هایی را به دو نفر می‌دهد، سپس به آنها دستور می‌دهد، اسب و استر بخرید و در طریق عمومی‌ هم حرکت نکنید؛ یعنی از بیابان بروید. در بیابان می‌روند، قبل از اینکه به آن محل برسند، می‌بینند که امام موسی بن جعفر از شهر بیرون آمده‌اند؛ یعنی حتی نمی‌خواهند اینها وارد شهر شوند. در آن منطقه امام آن اموال و نوشته‌ها را تحویل می‌گیرند و اینها برمی‌گردند. یک نوع ارتباط پیچیده سری در اینجا برقرار است در بین وزیر اصلی حکومت با امام کاظم.
علی بن یقطین فقط وزیر‌هارون نبوده است، یقطین عباسی بوده است، بعضی‌ها گفته‌اند که امام صادق پدر او را لعن کرده بوده است حتی می‌آیند و می‌پرسند: آیا این برای علی بن یقطین مایه منقصت نیست که پدر او لعن شده بود و این لعن آیا بر او اثر نمی‌گذاشت؟ در جواب می‌فرمایند: همان‌طور که خداوند از شکم مرده، زنده بیرون می‌کشد، علی بن یقطین را هم از آنجا بیرون کشیده است.
وظیفه ارتباط بین مناطق شیعه‌نشین و ناحیه مقدسه و امام بر عهده وکلاست؛ یعنی این مجموعه فقط مالی نیست؛ یعنی نامه‌ای می‌رسد، امام پیامی ‌دارند، خبرهای مناطق به امام می‌خواهد برسد، آمدن و رفتن همه این اطلاعات بر عهده شبکه وکلاست. نقش علمی‌ و ارشادی دارند؛ یعنی در حقیقت اینها نائب‌الامام هستند؛ یعنی وکیل در منطقه مطاع بوده است، دستور می‌رسید باید عمل می‌کردند و نوعی نیابت از امام داشتند. و اینکه امام بعدی چه کسی است، معمولاً مردم از طریق وکیل امام قبلی می‌فهمیدند. عملاً خیلی از اوقات فعالیت‌های سیاسی که می‌خواست صورت بگیرد، برعهده وکلا بوده است. دنبال چه کسی بروید و دنبال چه کسی نروید، چه کسی بدعت‌گذار است، چه کسی آدم منحرفی است، همه این نوع کنترل‌ها از طریق همین هرم انجام می‌شده است.
آخرین نقشی که این سازمان دارد این است که آرام آرام شیعه را آماده می‌کند برای دوره غیبت. یعنی در دوره امام‌ هادی و امام عسکری دیگر شیعیان تقریباً با امام ارتباط مستقیم ندارند. با شبکه‌ای از علما و وکلا سر و کار دارند و او اجازه می‌دهد که این تشکیلات آرام آرام به یک حالت نیمه‌مستقل دربیاید و امام بتواند از پس پرده داستان را کنترل کند و نیازی به حضور رسمی‌ و علنی امام نباشد.
اما همین شبکه مستحکم و منسجم در عین تشتت به علت ضعف‌ها و لغزش‌های انسانی، در پایان عمر پربرکت امام کاظم دچار انحراف شد.
پس از وفات ایشان که سال‌ها به‌ خاطر زندانی بودن کنترل چندانی بر وکلا اعمال نمی‌شد، به‌ خاطر این رهایی و آزادی طبیعتاً یک قدری دچار مشکل شدند، حتی دو سه نفر از وکلا با هم بر سر اموال و خوردن آنها کنار می‌آیند و یک فرقه‌ای به‌ نام واقفه ایجاد می‌شود. وکیل در جامعه‌ شأن بسیار قوی و طبیعتاً خطر زیادی داشته است و برخورد ائمه با انحرافات این مجموعه خیلی محکم است. (چه آنکه امام رضا با وجود همه بگیروببندهای دوره ‌هارون‌الرشید در برخورد با این افراد بسیار محکم عمل می‌کنند.)

 

مهدی عباسی
 بعد از منصور، مهدی بر سر کار می‌آید که او هم حدود 10 سال حکومت می‌کند. در دوره مهدی نوع حکومت دچار تغییر و دو چیز به حکومت اضافه می‌شود که قبلاً در این حکومت‌ها سابقه نداشته است. یکی نفوذ فوق‌العاده وزرا است که نمونه اعلای آن‌ هم نفوذ تدریجی خاندان برامکه است که البته اوج قدرت این خاندان در اواخر دوران مهدی است و دوران‌ هادی و خصوصاً در دوران‌ هارون‌الرشید که در دوران‌ هارون‌الرشید در حقیقت اینها خلیفه هستند و عزل و نصب و بیا و برو همه در دست اینها بود. اولین اتفاقی که می‌افتد این است که حکومت از حالت فردی خارج می‌شود و بیشتر کسانی داخل در قصه می‌شوند که آدم‌های پیچیده و غیر عرب هستند. یعنی آدم‌های پیچیده‌ای هستند که خلیفه نیستند، در کنار خلیفه‌اند. آدم‌های غیرعرب هستند و به‌ طور طبیعی این آدم‌ها همجنسان خود را بیشتر وارد مجموعه می‌کنند. حالت فردی هم ندارد، مثلاً خاندان برامکه که شکل می‌گیرند، یک نفر نیستند. آنقدر هم رابطه‌ها نزدیک می‌شود که مثلاً زن مهدی که معروف به «خیزران خاتون» است هم به نوه خالد بن برمک شیر داده و هم به بچه مهدی یعنی‌ هارون‌الرشید؛ یعنی ‌هارون‌الرشید با وزیرش برادر شیری بودند. خود این مسأله خیلی رابطه‌های نزدیکی ایجاد می‌کند.
تغییرات در دوره حکومت مهدی و نفوذ زنان در دربار
نکته دومی‌ که در اینجا شروع می‌شود، نفوذ زن‌ها در حکومت است. این فضا اقتضائات خاصی دارد. فضا زنانه و نوع فکر و رفتار آنها با فضای سیاستمداران قلچماقی مثل منصور متفاوت است. خیزران شروع قصه است. خیزران همسر مهدی است، زن بسیار باهوشی است، او کنیز بوده است. لابد آنقدر زیبا بوده که همسر مهدی شده است، جوری که وقتی در دوره‌های بعد یکی از پسران او «هادی» خلیفه می‌شود و به حرفش گوش نمی‌دهد و می‌بیند که خیلی دور برداشته است، دست به کار می‌شود برای حل این موضوع، مادر متهم است که پسرش را کشته است و با دادن سم او را خلاص می‌کند و پسر دیگرش‌ هارون را بر سر کار می‌آورد. یعنی زنی بوده در این حد از جسارت و قدرت، طوری که می‌گویند: در خانه او محل رفت و آمد دیپلمات‌ها و سران بوده و خیلی از تصمیم‌گیری‌ها در آنجا انجام می‌شده است و او تصمیم می‌گرفت.
مهدی که می‌آید نوع سیاست فرق می‌کند. او اهل بذل و بخشش و دادن است. این نوع حکومت‌ها یک‌جور دیگر هستند، گرمند، خوب رابطه برقرار می‌کنند، دوستشان دارند، محبوب می‌شوند. حتی در دوره مهدی به امام کاظم پیشنهاد می‌شود که ما می‌خواهیم فدک را برگردانیم، محدوده فدک را بگویید تا به شما برگردانیم، یک بار در دوره‌ هارون این نقل شده و یک بار هم در دوره مهدی. این برای حکومت یک ژست بوده است که یعنی آقا ما حساب همه را داده‌ایم، حسابمان با شما هم صاف شده است. از امام محدوده فدک را می‌پرسند، می‌فرماید: من نمی‌گیرم مگر به حدودش، می‌گوید: هر چه باشد پس می‌دهیم، چیزی نمی‌شود. وقتی امام شروع می‌کند به گفتن حدود فدک می‌بینند که یک حد از آن به سمرقند می‌رود و یک حد از آن به مصر می‌رود، طرف معطل می‌ماند که این حدود حکومتش است نه حدود فدک که در آنجا توضیح دارد. دو توضیح دارد، یک توضیح این است که تمام سرزمین‌هایی که بر آنها اسب تاخته نشده است متعلق به خاندان پیامبر است یا اینکه می‌خواهند بگویند که فدک یک داستان سیاسی است، اگر شما می‌خواهید حقی را به ما برگردانید، تمام اینها حق ما است که مهدی که آرام‌تر است، شدیداً غیض می‌کند و می‌گوید: حالا باید فکر کنم چون این چیزی که اینها خواسته‌اند، دادنش کمی ‌دشوار است.
تلاش مهدی عباسی برای قتل امام
مهدی در نیمه شبی حمید بن قحطبه که یکی از سردارانش بوده را دعوت می‌کند که بیاید. او می‌آید. مهدی می‌گوید: ای حمید، اخلاص پدر و برادر تو پیش ما مشخص است و اظهرمن‌الشمس است، ولی وضعیت تو برای ما معلوم نیست. می‌گوید: جان و مال من فدای شما است. می‌گوید: اینکه برای بقیه مردم است، بقیه مردم برای من این‌طور هستند که جان و مالشان را فدای من می‌کنند. باز می‌گوید: روح و مال و خانواده و زن و بچه‌هایم را فدای شما می‌کنم؛ یعنی اگر اینها را هم بخواهی من در اختیارت می‌گذارم. دوباره مهدی جواب نمی‌دهد، مثل اینکه او می‌فهمد که مهدی چه می‌خواهد. می‌گوید: مال و جان و اهل و ولد و دینم فدای تو. در نقل داریم که به اینجا که می‌رسد مهدی می‌خندد.
در نقل دیگری هست که مهدی او را سه بار می‌برد و می‌آورد؛ یعنی سه بار او را دعوت می‌کند و می‌بیند مهدی نپسندید، در بار سوم حمید می‌فهمد که او چه می‌خواهد. به او دستور می‌دهد که فردا سحر برو و امام موسی بن جعفر را بکش. وقتی او را رد می‌کند و از او تعهد می‌گیرد، شب امام علی(ع) را در خواب می‌بیند، خواب بسیار تلخی که حضرت امیر این آیه را برای او تلاوت می‌کنند «هل عَصَیتُ من تَوَلَّیتُم عن تُفسِدوا فی الارض عن تُقَطِّعوا من اَرحامَکم» خواب وحشتناکی می‌بیند که از شدت ترس از خواب بیدار می‌شود و به حمید خبر می‌دهد که کاری را که گفتم نکن. در نقل دیگری داریم که به یکی دیگر از کارگزارانش دستور داد که برو به فلان قسمت و همه بنی‌هاشم را در آنجا بکش. می‌گفت: در زندان‌ها را دانه به دانه باز می‌کردیم و تک تک اولاد علی(ع) را بیرون می‌آوردند و سر می‌بریدند و به داخل چاه می‌انداختند. چیزی که من از این قصه می‌خواهم نتیجه بگیرم این است که حتی در دوره مهدی هم این حساسیت‌ها شدید است ولی در حدی است که ما همین یک نقل را در رابطه با مهدی داریم در حالی که در خصوص ‌هارون‌الرشید و برادرش‌ هادی برخوردها و حساسیت‌شان سنگین‌تر و سخت‌تر است.
 
هادی عباسی
بعد از دوره مهدی، رفتار یکی از پسران او مثل پدربزرگ نامرحومش. یک آدم خیلی خشن است، موسی الهادی را اگر بخواهم تشبیه کنم شبیه به ابوالعباس صفاح است. آدم خشن و خونریز و تندی بود. اینها شازده‌های جوان و خشنی هستند. یک شازده جوان که بیست‌وچهار سال دارد و حالا خلیفه شده است. این جوانان جدای از اینکه اهل عیاشی هستند، تیپ‌های خشنی هستند. او یک سال خلیفه می‌شود. این خلیفه، خلیفه متفاوتی است. این خلیفه کسی است که مادرش هم از او راضی نیست. مثلاً می‌گویند: ‌هادی حساس بوده که چرا دیپلمات‌ها به در خانه مادر من می‌روند و می‌آیند؟ سر این مسأله عصبانی بود و تهدید کرده بود. حالا قضیه دیپلماتیک بوده یا چطور بوده، من نمی‌دانم ولی او سر این قضیه خیلی غیرتی و تند بوده است. یک بار هم وقتی مادرش در امری دخالت می‌کند، شدیداً جلوی مادرش می‌ایستد و شدیداً نهی می‌کند که دیگر شما حق هیچ ارتباطی با هیچ جا نداری و پسر بزرگ‌تر این کار را برای مادر انجام می‌دهد. از طرف دیگر سعی می‌کند که پسر خودش را به سر خلافت بیاورد. از یک طرف هم ‌هادی می‌خواهد بچه نابالغ خود را خلیفه کند در حالی که برادرش‌ هارون چهار سال از او کوچک‌تر است.
آن‌طور که در تاریخ نقل شده است، خلیفه بیست و پنج شش ساله یکباره مریض می‌شود و سریع هم می‌میرد. داستان شهدای فَخ مربوط به دوره‌ هادی است که یک سال بیشتر حکومت نکرده است ولی شهادت جمع بزرگی از خاندان بنی‌الحسن و خاندان پیامبر را رقم می‌زند و در روایت داریم که هیچ جایی تلخ‌تر از فخ نبوده است جز کربلا. یعنی این قدر برای خاندان پیغمبر تلخ بوده است. کشتار آدم‌هایی که در روز هشتم ذی‌الحجه ـ یوم التّویه ـ محرم بودند که در این روز اینها را قتل‌عام می‌کنند.
نقل داریم که سر این شهدا را برای ‌هادی عباسی می‌آورند. وقتی جلو می‌آورند شروع می‌کند به حالت یزید شعر خواندن و از اینکه پسرعموهای ما چطور بودند و چه کردند و آخر سر حکم بین ما شمشیر شد و ما به حکمیت شمشیر راضی هستیم. در ادامه اسرایی را هم که گرفته بودند تک تک می‌آورند، او توبیخ می‌کند و آنها را هم در همان جا می‌کشد. سپس شروع می‌کند راجع به امام موسی بن جعفر صحبت کردن که «ولله ما خرج حسینٌ الّا عن امره» حسین بن علی خارج نشده مگر به امر او «و لَتَّبعَ الّا محبّته» جز محبت او را دنبال نمی‌کند «لِاَنّه صاحب الوصیه فی هذا البیت» او در این خاندان صاحب الوصیه است «قَتَلَنی‌الله إن اَبقیتُ علیه» خدا من را بکشد اگر او را زنده بگذارم. در اینجا بعضی از نقل‌ها هست که در کتب ابن طاووس نقل شده است. در اینجا ابویوسف همان قاضی معروف شاگرد ابوحنیفه وسط می‌آید و می‌گوید: «یا امیرالمؤمنین اَقول عن اَسکت» حرف بزنم یا ساکت باشم؟ می‌گوید: خدا من را بکشد اگر موسی بن جعفر را عفو کنم و اگر نبود چیزهایی، مهدی عباسی از منصور نقل می‌کرد و راجع به جعفر بن محمد شنیدم و راجع به فضل آشکار و دین و علم و فضل او و حرف‌هایی که از صفاح راجع به تعظیم جعفر شنیدم، قبر او را هم نبش می‌کردم و او را هم به آتش می‌کشیدم. ابویوسف می‌گوید: قسم می‌خورد که همه زن‌هایم طلاق داده شده باشند، همه بنده‌های من عتق شوند و همه مال من صدقه شود «إن کان مظهر موسی بن جعفر خروج» اعتقاد او به خروج نیست و به این سو هم نرفته و احدی از اولاد او هم این فکر را ندارند و بعد برای‌ هادی توضیح می‌دهد که اینها زیدیه هستند و زیدیه این‌طور هستند و از زیدیه فقط همین یک تکه مانده بودند که تو همه را کشتی و با این توضیحات او غضب‌ هادی عباسی آرام می‌شود. بعضی نقل‌ها هم می‌گویند: غضب او آرام نمی‌شود و ظاهراً‌ هادی همچنان قصد قتل امام را داشته است. در نقل هست که علی بن یقطین خطاب به امام موسی بن جعفر نامه می‌نویسد و خبر می‌دهد که اوضاع چطور است و ‌هادی تصمیم به چه کاری دارد. می‌گویند: امام اهل بیت و شیعیان خود را جمع می‌کنند و می‌فرمایند: نظر شما چیست؟ می‌گویند: خوب است که شما یک مدت از این جبار دور شوید و خود را مخفی کنید چون از شر او ایمنی نیست و او ممکن است که با شما دشمنی کند. امام موسی بن جعفر لبخندی می‌زنند و شعری می‌خوانند که از شعر برمی‌آید که قبل از اینکه او بخواهد کاری بکند، خودش صدمه خواهد خورد. پیش‌بینی می‌کنند که اولین نامه‌ای که از عراق بیاید خبر از مرگ موسی بن مهدی است. خبر می‌دهد که من شب، جدم رسول خدا را در خواب دیدم و از موسی بن المهدی به او شکایت کردم و کارهایی را که او با اهل بیت کرد را گفتم. پیامبر فرمودند که خداوند برای موسی المهدی بر تو سبیلی نگذاشته است یعنی کاری نمی‌تواند بکند و همان موقع پیامبر اکرم به من فرمود که الان خداوند دشمن تو را کشت و شکر خدا را بگو.چگونگی شخصیت سیاسی ـ اجتماعی‌ هارون‌الرشید
نفر بعدی ‌هارون است که یک تیپ متفاوت از‌ هادی است.‌ هارون از یک طرف یک شخص خیلی باهوش است. در خراجی و پول خرج کردن هم مثل پدرش مهدی است، داستان‌های هزار و یک شب و پول خرج کردن‌های او معروف است. به فلان شاعر چقدر داد و به فلان رقاصه چقدر داد و... چیزهایی که می‌گویند همین الان هم به نظر آدم نجومی ‌می‌آید. طبیعی هم هست چون حکومت اینها روی بیش از نیمی ‌از کره زمین چرخیده بود. این همه جا اگر قرار باشد خراج و باج بیاورند خیلی می‌شود.
در دوره او هم زن‌ها قدرت دارند البته نه در حد دوره مهدی، چون خیزران خیلی زن پرقدرتی بوده است. در دوره او هم زبیده قدرت دارد ولی بیشتر قدرت در دست خود‌ هارون است.
چگونگی دستگیری امام کاظم در بار اول
این نقل از کتاب «عیون اخبار الرضا» است. در آنجا ابراهیم بن ابی البلاد نقل می‌کند که یکی از شیعیان به من خبر داد که شبی که امام موسی بن جعفر را در صبح آن دستگیر کردند من نزد وزیر یحیی بن خالد برمکی بودم. او به من گفت که شنیدم رشید نزد رسول خدا رفت، نزدیک قبر ایشان رفت و خطاب به رسول خدا گفت: «بابی انت و امی‌ یا رسول‌الله انّی اَعتَذِرُ الیک من امرٍ قد عَظَمتُ علیه» من از تو عذر می‌خواهم به خاطر کاری که عزم به آن کرده‌ام و می‌خواهم که موسی بن جعفر را بگیرم و حبس کنم چون می‌ترسم که او بین امت تو جنگی بیندازد که خون‌های آنها ریخته شود و بلافاصله دستور می‌دهد که فضل بن ربیع را در حالی که امام در مسجد پیامبر مشغول نماز هستند می‌گیرند و می‌آورند. در نقل شیخ طوسی و شیخ مفید با تعداد سندهای زیادی مسأله این‌طور نقل شده است که بعد از اینکه این حرف‌ها را زد و خواست که موسی بن جعفر را بگیرد، امام کاظم را گرفتند و دستور داد که دو چهارپا آماده کنند و روی هر کدام پوششی بگذارند که یک قبه مسطوره‌ای باشد و معلوم نباشد که در آن چیست سپس یکی از اینها را به سمت بصره و دیگری را هم به سمت کوفه فرستاد که راه‌های متفاوتی داشته است. دو کاروان به راه انداخت که معلوم نشود که امام موسی بن جعفر در کدام یک از اینها است. امام را به سمت بصره فرستاد که اولین زندانی که امام را فرستاد در بصره بود. حداقل چیزی که از این نوع برخورد می‌شود فهمید این است که او می‌خواهد جلوی هر اقدام احتمالی را بگیرد و برای مردم معلوم نشود که کدام مجموعه حامل امام است. امام را به بصره می‌برند و به نوه منصور دوانیقی عیسی بن جعفر بن منصور می‌دهند و او امام را در آنجا حبس می‌کند. چیزی که در اینجا راجع به امام نقل شده این است که از سختی زیاد خود زندان نقل نکرده‌اند، گفتند: حبس انفرادی بوده و فقط دو بار در را باز می‌کردند و آن هم یا برای تطهیر بوده  یا برای دادن غذا. ایشان را در جایی حبس کرده بودند که ظاهراً خانه کسی بوده که فضای لهو و لعب و منکرات بوده است. خود آن شخص می‌نویسد که در این مدت که او در اینجا بوده، او خیلی از آلودگی‌ها را شنیده است، معلوم است که امام را در فضای نحسی حبس کرده بودند. امام یک سال در آنجا حبس می‌مانند.‌ هارون‌الرشید به حاکم نامه می‌نویسد که امام را بکش. جالب است که هیچ یک از اینها حاضر نیستند دست به این کار بزنند. علت چیست؟ از یک طرف ترس از اینکه اگر آدم این اقدام را انجام بدهد، این همه شیعه هستند، کشتن امام شیعیان تا قبل از ایشان سابقه نداشته است، هر کس می‌خواست بکشد یواشکی می‌کشت. در حبس کشتن خیلی غیرعادی است. علاوه بر این خلفا در این موارد خیلی بر خودشان سخت نمی‌گرفتند. اگر کسی امام را می‌کشت، می‌گفت: بدون اجازه من کشته است، همان کاری که یزید در خصوص ابن زیاد کرد. به خاطر همین وقتی دستور قتل می‌آید، نوه منصور دوانیقی می‌رود و خواص و افراد مورد اعتمادش را جمع می‌کند. آنها به او می‌گویند: چنین کاری نکن و از این امر استعفا بده، طلب عفو کن و بگو من چنین کاری نمی‌توانم بکنم. عیسی به ‌هارون‌الرشید گزارش می‌دهد که او خیلی وقت است که در حبس من است و من او را خیلی امتحان کرده‌ام، او فقط مشغول عبادت است و از عبادت هم هیچ خسته نمی‌شود و به دعاهای او هم گوش کرده‌ام، نه علیه تو حرفی می‌زند و نه علیه من. حتی ما را در دعاهایش به بدی یاد نمی‌کند معلوم می‌شود که با ما هیچ مشکلی ندارد فقط برای خودش از خدا مغفرت و رحمت می‌خواهد و اگر می‌خواهی کسی را بفرست که او را از من بگیرد وگرنه من او را آزاد می‌کنم که برود چون او از نظر من مشکلی ندارد و من شدیداً در فشار هستم و دیگر نمی‌توانم او را نگه دارم چون قصه، قصه حبس نیست، قصه قتل است. به دستور‌هارون، امام را از عیسی تحویل می‌گیرند. این‌طور نبوده که‌ هارون دستور بدهد که نوه منصور را بکشند، در حکومت‌های ایلیاتی این‌طور نیست. او یک چیزی خواسته و این هم عذر می‌آورد و توضیح می‌دهد و استدلال می‌کند، برای همین کسی را می‌فرستد و او را پیش فضل بن ربیع می‌فرستند. در مرحله بعد ‌هارون الرشید امام را برمی‌دارد و به شهر مرکزی خود می‌برد.
بار دومی ‌که امام را حبس کردند، این بار ‌هارون به سراغ یحیی بن خالد برمکی می‌آید. این را هم به دو سه شکل نقل می‌کنند. بعضی‌ها می‌گویند: ‌هارون به پسر یحیی، فضل بن یحیی غضب کرده بود چون از او خواسته بود که امام موسی بن جعفر را بکشد و او حاضر به این کار نشده بود. غضب کرده بود و یحیی واسطه شد و گفت: مشکلی را که‌ داری من برایت حل می‌کنم و به همین علت بعضی‌ها قائل هستند که عامل قتل امام کاظم، یحیی بن خالد برمکی است. با یحیی بن خالد صحبت می‌کند و از او می‌پرسد، آیا در مورد این مرد تدبیری نمی‌کنی؟ تدبیری که ما را از غم و غصه او نجات دهد. با اینکه در حبس است ولی او دائماً مشکل دارد و سعی می‌کند که او را بکشد و از طرف دیگر نمی‌خواهد که مستقیماً دستش به خون امام آلوده شود و این بی‌حیثیتی در جامعه برای او ایجاد شود. می‌دانید که بعد از شهادت امام حسین اینها سعی می‌کنند بدون مقدمه اقدام به قتل اولاد علی(ع) نکنند بخصوص افراد مرکزی را. شهید فخ را می‌کشند ولی خود اینها بودند که قیام کردند و لااقل به نظر می‌آید که درگیری را خود اینها شروع کردند. هر چند که چاره‌ای غیر از درگیری نداشتند ولی اقدام مسلحانه ابتدائاً از سوی حکومت برای اینها نبوده است. اینها امام موسی بن جعفر را بدون هیچ اقدام خارجی گرفتند و این برای اینها، هم در حکومت خودشان و هم در وجهه خارجی خیلی مسأله‌ساز است. در همین دوره حتی امویان در مناطقی مثل آندلس حکومت دارند. عباسیان هم خودشان را دائماً به خاندان پیغمبر می‌بستند و امام موسی بن جعفر را به عنوان بزرگان قوم قبول داشتند، اقدام به قتل آن هم بدون توجیه، از حیث سیاسی برای اینها سنگین است، او نمی‌خواهد این کار را بکند و در آخر می‌بینید که وقتی امام موسی بن جعفر را می‌کشند، جوری می‌کشند که خون به گردن‌ هارون نیفتد و احساس کنند که او دخالتی نداشته است.