گفتوگو با ثریا عبداللهی راوی فیلم سرهنگ ثریا
ناگفتههایی که در «سرهنگ ثریا» نمیبینید!
مریم اسدزاده
نویسنده
بعد از خاموش شدن آتش اغتشاشات، وقتی سلبریتیها دیدند انقلاب پوشالیشان به گل نشست؛ تصمیم گرفتند در ادامه همان فتنهگریهای قبلیشان، جشنواره را تحریم کنند. اما جشنواره، تحریم که نشد هیچ، با اکران فیلمی به نام «سرهنگ ثریا» از گوشهای از رذالتهای گروهک منافقین به عنوان یکی از حامیان اصلی «زن، زندگی، آزادی» پرده برداشت. اکران پر سر و صدای سرهنگ ثریا بهانهای بود تا پای صحبتهای «ثریا عبداللهی» بنشینیم. کسی که فیلم بر اساس خاطرات او ساخته شده است.
قصه زندگی شما و پسرتان از کجا شروع شد؟
ما ساکن خیابان کمیل در تهران بودیم، پسرم امیر ورزشکار بود و باشگاه ورزشی بدنسازان کار میکرد. کار هم داشت و ویزیتوری دارو میکرد. در همین فاصله من برایش یک موتور خریدم. میخواست برود ترکیه تا از طریق ترکیه برود آلمان و مدرک مرتبط با ورزشی که انجام میداد بگیرد، تا بتواند برای ایران مسابقه دهد. قبل از رفتن به ترکیه و سپس آلمان، پسرم با موتور با پیرمردی تصادف کرد که سبب مصدومیت ایشان شد، تمام هزینههای بیمارستانش را دادیم و خودم از او پذیرایی کردم. خیلی در بیمارستان به او رسیدگی کردم در آخر به او گفتم من زنی سرپرست خانوارم و دو فرزند دیگر هم دارم. گفتند: به خاطر این همه زحمات، من از پسر شما شکایت نمیکنم، اما متأسفانه بعد از مرخص شدن از بیمارستان از پسرم شکایت کرد. ما هم توان پرداخت نداشتیم. بعد از شکایت او از پسرم، فکر رفتن به آلمان برای امیر جدیتر شد همین شد که پسرم تصمیم گرفت به ترکیه برود و از آنجا راهی آلمان شود.
پسرم را فرستادم منزل یکی از آشنایان در ماکو تا برود ترکیه و از آنجا آلمان، تا مدرک بینالمللیاش را برای بدنسازی بگیرد. زمانی که به ترکیه رسید تماس گرفت و گفت که برای سفر به آلمان باید از راه قاچاق اقدام کنم و فردی به نام علی آنکارایی به من کمک میکند و نیازمند پنج میلیون، پول است. او کمک میکند تا به آلمان بروم و هم کار پیدا کنم و هم مدرک بدنسازی خود را بگیرم. دستم تنگ بود و فقط توانستم مقداری از این مبلغ را پرداخت کنم. یک روز فردی ناشناس بدون هماهنگی با من آمد محل کارم و گفت: از طرف علی آنکارایی آمدهام، پول را دادم و رفت. بعد از این ماجرا از پسرم خبری نشد.
چه سالی این اتفاقات رخ داد؟
خرداد 1381 امیر به ترکیه رفت. آخرین باری که با امیر صحبت کردم سال 1381 بود. قرارمان این بود که هر جا میرود با من تماس داشته باشد تا من از وضعیتش با خبر باشم. اما سه سال با من تماس نگرفت تا بعد از یک روز، که به امامزاده صالح متوسل شدم و مدتی خادم بودم، امیر اصلان به من زنگ زد و گفت: من آلمان هستم. او ادعا کرد که در آلمان است و اینکه در این چند سال در کمپ بودیم و بعد از قرنطینه توانستهام که خانه و ماشینی تهیه کنم و زندگی خوبی دارم. امیر یک شماره و آدرس ایمیل به من داد و قرار شد که راه ارتباطی ما با اسکایپ باشد. به او گفتم: من را دیگر بیخبر نگذار. اما بعد از این تماس هر چه با شمارهای که به من داده بود تماس گرفتم خبری نشد و هر چه کردیم، نتوانستیم تماس بگیریم، هر چه تماس گرفتیم اشتباه بود.
و من دوباره امیر را گم کردم تا اینکه در دورانی که امریکا به اشرف حمله کرد، یک عده از پادگان اشرف جدا میشوند و برمیگردند ایران از جمله دوست امیر که به ملاقات ما آمد و گفت که امیر آلمان نیست بلکه در عراق است و در اردوگاه اشرف زندگی میکند، برو او را برگردان. بعد از جدایی این افراد از فرقه رجوی، انجمنی به نام نجات تشکیل شده بود که آقایی به نام خدابنده هم مدیر عامل این انجمن بود به کمک ایشان به همراه گروهی از خانوادهها پاسپورت تهیه کردیم و به عراق سفر کردیم تا به پادگان اشرف برویم تا فرزندانمان را ببینیم.
خود امیر از بچههای مذهبی بود و در مسجد سجاد، هیأت داشتند. من فکر میکردم امیر مذهبی است، حتماً آمده اشرف که برود نجف یا کارش در آلمان تمام شده آمده عراق. تازه بعد از آشنایی من با خانوادههای دیگر و شنیدن دزدیدن فرزندانشان من متوجه شدم که پادگان اشرف کجاست. زمانی که ما به مرز رسیدیم با آقایی آشنا شدیم که خودش از اعضای جدا شده بود و برایمان تعریف کرد که چه طور در اشرف او را از زنش جدا کردند و با خودسوزی توانسته از پادگان اشرف جدا بشود. من که نمیدانستم حقیقت این ماجرا چیست؟! من به نیت رفتن به نجف اشرف و دیدن بچهام، آمده بودم. مسیر تاریکی را در بیابان طی کردیم. دچار وحشتی شده بودم که ما کجا داریم میرویم. وقتی رسیدیم به مقر ارتش عراق که مقابل پادگان بود ما را تفتیش کردند و گفتند: پسرت کجا بوده و من گفتم آلمان بوده. فرماندهای بیرون آمد و گفت: اینجا پایگاه منافقین است و تازه من متوجه شدم که پسرم کجاست. من اسم منافقین را اوایل انقلاب شنیده بودم. منافقها ترور کردند و آدم کشتند و... اما نمیدانستم که آدم هم میدزدند.
به ما گفتند: که منتظر باشید تا ما اجازه بگیریم که آیا اصلاً اجازه میدهند که شما بچههایتان را ببینید. بالاخره به ما گفتند: که یک هفته دیگر اجازه ملاقات دارید. ما را به اردوگاهی در همان نزدیکی منتقل کردند. یک بنگال- کانکس- آنجا بود، که سقفی سوراخ داشت. ما را که وسایلی برای ماندن نداشتیم در جایی بسیار کثیف و خیس که بوی گازوئیل میداد اسکان دادند. ما یک هفته آنجا ماندیم. در آنجا خانوادههای دیگر هم بودند که دنبال فرزندانشان آمده بودند. آنجا مادری بود که میگفت: بچه من را دزدیدند و به این پایگاه آوردند و 40 سال است نتوانستهام بچهام را ببینم. من مانده بودم که این جریان چقدر پیچیده است. من این فرقه را نمیشناختم، اگر میدانستم چنین فرقهای وجود دارد، بچهام را راهی ترکیه نمیکردم. مگر چه میشد؟ نهایتش پسرم برای ندادن دیه، زندانی میشد. آرزو داشتم که پسرم مرده بود و من حداقل جنازهای داشتم، برای عزاداری. دیگر طاقت انتظار را نداشتم این انتظار خیلی عذابم میداد. عراق نفت کم بود و گازوئیل را با نفت مخلوط میکردند و علاءالدینها بسیار بو میداد، ما در اردوگاه اجازه خروج نداشتیم و 10 قدم جلوتر تانکهای امریکایی بود که جلوی خروج ما را میگرفتند. اجازه جلو رفتن بیش از 10 قدم را نداشتیم. بعد از چند هفته یک بلندگو دادند به خانوادهها که بچههای خودشان را صدا بزنند. جلوی پادگان اشرف هر خانوادهای داد میزد و اسم بچهاش را صدا میزد: علی، پونه، معصومه... این صدا به کجا میرسید؟! ما 200- 300 متر فاصله داشتیم، این صداها به کجا میرسد؟! ارتش هم آنجا بود.
ارتش عراق یا ایران؟
ارتش عراق، ما داخل خاک عراق و در استان دیاله بودیم.
اصلاً از سمت ایران هیچ نیروی انتظامی ایرانی نبود؟
هیچ نیروی ارتشی از ایران همراه ما نبود، چون در خاک عراق بودیم و نمیشد، ولی از ایران به ما کمک کردند که قانونی به عراق برویم.
هتک حرمت مادر توسط فرقهای به نام مسعود و مریم!
که در همین اثنا دیدیم چند نفر با جثههای لاغر، از داخل پادگان به ما نزدیک شدند و من سریع رفتم جلو گفتم: ای برادر، من مادر امیر اصلانم. بگو بیاید من ببینمش، خواست ببرمش ایران، خواست بماند. یکی از آنها نزدیک شد وآب دهان روی صورت من انداخت. گفتم: تو فارسی و من هم فارسم. چرا این کار را میکنی؟ در کشور غریبه، پیش ارتش آنها. گفت: گمشو مزدور و حرکات بد و زننده انجام دادند. ما برگشتیم به اردوگاه. مدام به ما وعده میدادند که ماه بعد ملاقات خواهید داشت. ماهها رسید به یک سال و ما هنوز موفق نشده بودیم. چند باری که من به مقابل در پادگان رفتم و با داد و بیداد میخواستم در را باز کنند چند امریکایی به روی من اسلحه کشیدند و سربازان عراقی گفتند: اینها شوخی ندارند و اجازه شلیک آزاد دارند.
اواخر سال 1388 بود به ما خبر دادند که میتوانید بچههای خودتان را برای عید ببینید ما که ذوق کرده بودیم کلی سور و سات میهمانی، آجیل و میوه آماده کردیم. غذا را هم، ام شهاب بسیار مهربان درست کرد. ام شهاب لقبی بود که عراقیها به خانم فروزنده داده بودند. خلاصه غذا را بدون آب درست کردیم، ارتش آب در بطری برایمان میآورد. برقمان از سمت اشرف میآمد. آمدیم غذاها را ببریم. ناگهان با سر و صدای وحشتناکی مواجه شدیم. فرمانده عراقی گفت: سید ثریا اینها آمدهاند برای جنگ. گفتم: مگر اینها پیام دادند که میخواهند ما را ببینند؟ برقها یک دفعه قطع شد. یک صدا به ما فحش میدادند کهای مزدور سفارتی چقدر گرفتید آمدید. مزدور برو گمشو.
شما بچهتان را بین آنها دیدید؟
من ندیدم اما بعضیها بچههایشان را بین آنها دیده بودند. که میگفتند: مزدور برو گمشو من مادر ندارم. خلاصه شب عید زهرمان شد.
یک سالی در این شرایط ماندیم، پیشرفت زیادی داشتیم، بنر زدیم، بلندگو خریدیم که با بچههایمان صحبت کنیم... الان یازده سال است که از آن ماجرا گذشته است.
از خاطراتی که با خانوادههای دیگر داشتید بگویید؟
ما اول ده نفر بودیم که به دلیل شرایط بد و اینکه از نظر بهداشتی در مضیقه بودیم، دستشویی نداشتیم، ارتش به ما غذا میداد. خیلی از خانوادهها به ایران برگشتند. من چون جوانتر بودم، ماندم. طی این مدت انجمن نجات فعال شد و از ایران خانوادهها را اعزام کردند و تعدادمان زیاد شد و تا 200 نفر رسیدیم. همین امر باعث شد تا محل اسکان عوض شود و کانکسهایی با امکانات حمام و آب گرم و دستشویی دادند. خب فعالیتهای ما بیشتر شد و من باز هم ماندم، چون بوی فرزندم را در آن مکان حس میکردم و گفتم تا جان دارم، میمانم. بعد از یکسال شب عید فطر یک آقایی فرار کرد و ما بسیار خوشحال شدیم که بر اثر فعالیتهای ما یک نفر فرار کرده است. ارتش من را برد به پادگان تا او را ببینم.
آن فرد تا مرا دید ترسید و گفت: که بین بچههای اشرف شایع شده است که ثریا اطلاعاتی است و رئیس اطلاعات سپاه است و دستور اعدامها را شما میدهید و گوش میبرید، چشم درمیآورید و خیلی ترسید بود و میگفت: من دیگر طاقت نداشتم که آنجا بمانم. اگه میخواهید من را بکشید تا راحت شوم، ولی من دیگر به آنجا برنمیگردم.
آنجا مگر چه خبر بود که این جوان میگفت دیگر طاقت نداشتم آنجا بمانم؟
این هم داستانی است، برای خودش! نفراتی که از اشرف جدا شدند، کتاب نوشتند. مانند آقای خدابنده و خانم سنجابی که روایتگر داستانهای پشت دیوار اشرف است و لازم است جوانها بخوانند. درخاطرات آمده که ما از صبح تا شب باید سر پا میماندیم. اجازه ازدواج و دوست داشتن ندارند. اسم زن افریطه است. اسم شوهر استفراغ خشک است. انواع شکنجهها برای اینکه خواب خانوادهات را اگر دیدی باید سریع بیایی و تعریف کنی. اگر بفهمند که خوابی دیدی و تعریف نکردی آنقدر شکنجه ات میکنند که مجبور شوی که بگویی.
شکنجههای روحی که شخصیت طرف را مقابل جمع دو سه هزار نفری، هو میکنند و او را خرد میکردند. ازدواج برای همه ممنوع است اما خود مسعود رجوی با صدها زن ازدواج کرده واسمش را گذاشته رقص رهایی. بتول سلطانی تعریف میکرد که باید حمام کنی بعد لخت و عریان در حوض رهایی وارد شویم کنار مسعود رجوی و جذب هم بشوی. دیگر مبارزه اینها تبدیل به بیعفتی شده بود. خیلی از مادرها که دنبال دخترانشان آمده بودند وقتی این داستانها را میشنیدند بر میگشتند.
از جمله شکنجههای دیگر این پادگان این بود که اگر از افراد سپاه کسی به دستشان میرسید به پادگان میبردند و به لندکروز از دو طرف میبستند تا دو نصف شود یا با میخ چشمشان را در میآوردند و قیر میریختند داخل چشمشان. وقتی اینها را میشنیدم برایم سؤال بود که این جوانها به چه امیدی در این پادگان ماندهاند و 40 سال از جوانی خود را در این جا تلف کردهاند. خانوادهها و خواستههای خودشان را فدای رجوی کرده بودند. یکی از مادران تعریف میکرد سال 82 که یکبار در را باز کرده بودند. پسرش با سیلی او را روی پلهها پرت کرده بود که تو مادر من نیستی این چنین اینها خود را به رجوی فروخته بودند. همه زنها در پادگان اشرف را به اجبار حکم طلاق میدادند و به عقد رجوی در میآورند.
آیا رجوی هنوز زنده است؟
میگویند زنده است. رهبر کسی است که جلوی صف باشد و خودش را نشان دهد. وقتی نیست چه فرقی میکند که مرده است یا زنده.
آیا هنوز این فسادها هست؟
بله هنوز در آلبانی مستقرهستند و این فساد هست.
شما به آلبانی رفتید؟
زمانی که منتقل شدند به لیبرتی خانوادهها از سفر به آلبانی محروم شدند و دولت آلبانی به خانوادهها اجازه ملاقات و ورود نداد.
به ما گفته بودند که همه آنهایی که داخل پادگان هستند شما را شناختهاند و به ما نامه مینوشتند از داخل پادگان و از طریق بطری و پنهانی، از ما خواهش میکردند که صدای بلندگوها را قطع نکنیم این صدا تنها امید و تمام زندگی ماست، خیلیها مثل من آنجا بودند. یک مدتی من مریض شده بودم به ایران آمدم و بعد از بیست روز که برگشتم به من خبر میرسید که همه اینها ماتم گرفتند که چرا دیگر صدای ثریا را نمیشنویم.
اینها را در فیلم نشان ندادند...
خب فیلم خیلی خلاصه بود، یک در هزار ماجراها نبود. خیلی امریکاییها ما را اذیت کردند تا جایی که تانکهای امریکایی از روی من رد شدند و ما با دست خالی مبارزه میکردیم و همه دولتها از آنها حمایت میکردند و ما تنها بودیم و بسیار تلاش کردیم. حتی در بدترین زندانهای جهان هم ملاقات میدهند!
بالاخره ما با بلندگوها دور اشرف را محاصره کردیم. پشت تمام درها بلندگو کاشتیم و یک ثانیه نمیگذاشتیم که بلندگوها خاموش شود و مدام افشاگری میکردیم. مدام صدایم گرفته بود از بس داد میزدیم و از خاطرات کسانی که فرار کرده بودند، میگفتیم و همین افشاگریها باعث شد تا صدها نفراز این پادگان فرار کنند و بیرون بیایند و الان همین فراریها ازدواج کردهاند و بچه دارند. همه اینها نوههای من هستند هر چند که امیر من بیرون نیامد و من هنوز چشم به انتظار ماندهام.
وقتی سربازان اشرف حق را از باطل تشخیص میدادند و فرار میکردند همین برای من بس بود. امریکا به پادگان اشرف حمله کرده بود اما نتوانسته بود پادگان را بگیرد اما من قسم خوردم به اباالفضل که من مادرم قدرت دارم که شما را بیرون کنم. بالاخره بعد از چهار سال، مجبور شدند درپادگان اشرف را ببندند و ما در پادگان اشرف را گل گرفتیم و کاری کردیم که از عراق فرار کنند و به آلبانی بروند.
خانم عاج دست گذاشتهاند روی مهمترین نقطه. فیلم سرهنگ ثریا همچون نوری بود که کمک خواهد کرد تا چهره واقعی منافقین افشا بشود. بعد از بسته شدن در پادگان اشرف به لیبرتی منتقل شدند و تنها آلبانی بود که اینها را پذیرفت. زمانی که دیدند اکثریت اسرا، حدود 600- 700 نفر از منافقین جدا شدند ملاقات خانوادهها را قطع کردند و اولین نامیکه به فرودگاه آلبانی دادند نام ثریا عبداللهی بود. به من اجازه ندادند که وارد این کشور بشوم و نه تنها من به هیچ یک از خانوادهها را اجازه ورود ندادند چون میدانستند اگر برویم در آنجا را هم میبندیم. دولت آلبانی، شده مثل صدام، با اسرائیل و امریکا و عربستان شده، خواهر خونی، رجوی را تاج سر کرده و الان دارند در آنجا حکومت میکنند. ما به آنجا حدوداً 13 هزارنامه نوشته و فرستادیم. تصویر و صوت فرستادیم هیچ کدام را تا الان جواب ندادند.
چه طور با خانم عاج آشنا شدید؟
من خانم عاج را نمیشناختم ایشان یک تئاتر ساخته بودند، به نام بابا آدم که مدیر عامل انجمن نجات، آقای خدابنده آن تئاتر را دیده بود. گویا که چند تا عکس از خانوادهها به دست خانم عاج رسیده بود. آقای خدابنده با خانم عاج صحبت میکند که من خودم جدا شده از فرقه رجوی هستم و خانوادههای این اسرا را میشناسم و با بنده صحبت کردند که میخواهند در ارتباط با فعالیتهای شما در عراق فیلم بسازند. من در ملاقات با ایشان عرض کردم که مستند و فیلمهایی که ساخته شده بسیار کوتاه است و نمیتواند حق مطلب را ادا کند.
اگه میخواهید مشکلات خانوادههای اسرای اشرف را بیان کنید من با شما همکاری میکنم که پذیرفتند و گفتند که قصد دارند فیلم سینمایی بسازند و من هم قبول کردم که با ایشان همکاری کنم. من فیلم و عکسهایی که داشتم را در اختیارشان قرار دادم و ایشان را به خانوادههایی که در آن چهار سال همراه من فعالیت داشتند، مثل: خانواده اکبرزاده، ام شهاب و خانواده میرزایی، معرفی کردم. البته نمیتوان چهار سال را در یک ساعت و نیم گفت. من ملاقاتی با خانم صامتی داشتم ایشان در ایفای نقش بسیار زحمت کشیدند و تلاش کردند به شخصیت اصلی نزدیک شوند و نقش مادر را بسیار خوب ایفا کردند و من از جان و دل از ایشان تشکر میکنم. 1399 تا 1400 پیش تولید داشتند و من شهرک را دیدم شرح حال خانوادهها را با ایشان درمیان گذاشتم.
آیا شما بعد از فیلم بازخوردی از طرف مردم داشتید؟
در جشنواره برخی از من میپرسیدند که آیا واقعاً این اتفاقات رخ داده و حقیقت دارد؟ من واقعاً از رسانهها گلهمندم که تا امروز در این ارتباط، روشنگری و کاری نکردهاند و همین طور از جوانها که در عصر ارتباطات در اینترنت در این مورد چیزی نخواندند. مخاطبان اغلب باور نمیکنند که این صحنهها حقیقت داشته باشد. در فیلم سرهنگ ثریا تمام صحنهها عین واقعیت است و حتی بسیاری از حقایق به دلیل نبود وقت گفته نشده است. آنقدر ما در شرایط بدی بودیم که باعث شده از لحاظ روحی بسیارآسیب ببینیم. وضعیت جسمیکه بماند. من خودم از روی چهار پایه افتادم و هنوز پایم درگیر است.
زن، زندگی، آزادی با مسعود رجوی
حوادث اخیر بسیار تحت تأثیر حیلههای فرقه رجوی بود که من در گفتوگو با برخی از این دختران گمراه شده عرض میکردم که اینهایی که دم از زن، زندگی، آزادی میزنند اجازه نمیدهند که دختران در پادگان از کرِم استفاده کنند و حتی رنگ روسری خود را عوض کنند و اجازه ندارند در ماه یک بار بیشتر حمام کند و تمام زنهای فرقه عقیماند و تمام زنهایی که فرار کردند و امروز ازدواج کردند نتوانستند بچهدار شوند. در این پادگان اکثر زنان بیسوادند و اجازه تحصیل ندارند، من فریاد میزنم، چرا ماندید اینجا؟! و متأسفانه رسانه ما بسیار ضعیف است و در این امور هیچ تلاشی نشده است. ما هم نسبت به خاکمان تعصب داریم و شرمنده شهدا هستیم و من کاری نکردهام و تمام کارهایی که کردام به خاطر تعصب من نسبت به خاک میهنم بوده که این همه سال در مقابل پادگان اشرف جنگیدم اما انعکاس این مسائل وظیفه رسانه است.
پس فعالیتهای شما زمینه ساز آزادی صد نفر از اسرای پادگان اشرف را فراهم کرده که اشاره به این نکته در فیلم میتوانست پایان غم بار قصه را به پایانی امیدبخش برای مخاطب تغییر دهد. ما از شما سپاسگزاریم و صبر و تلاش شما را در مقام یک مادر اسیر پاس میداریم، در پایان اگر نکتهای هست بفرمایید.
من یک نکته دارم و از خانم عاج خواهش کردم که اسم سرهنگ ثریا را تغییر دهید که کارگردان موافقت نکرد دلیل درخواستم این بود که همه خانوادهها در این جریان کمک کردند و من تنها نبودم، نامیکلی بگذارید. آقای نوری مالکی چند بار به ما پیام داد که بروید ولی ما ماندیم، این شد که من نماینده مادران شدم. ما برای هر بخش مدیر داشتیم. همه با هم بودیم و هنوز هم با هم در ارتباط هستیم، هم درد بودیم شدیم یک خانواده بزرگ، آقای اکبرزاده، ام شهاب همان خانم فروزنده مادر همه مان بود، خانم میرزایی، نام خودشان فرشته مهدیان، چهل سال شوهرش آقای میرزایی اسیر بود و جدا شد. الان آمده ایران این افتخار بزرگی است برای شوهرش و برای من، خیلی زحمت کشید. مدیریت بنگالها و آشپزی با ایشان بود. در گرمای 60 درجه که آسفالت با کفش ما بلند میشد. آقای علی هاجری، مسئول فنی بودند، برای بلندگوها خیلی زحمت کشیدند. آقای فنودی از قزوین همینطور، آقای شعبانپور، آقای آتابای، خانم کردمیر به رحمت خدا رفتند. پسرشان جدا شد اما نتوانستند ببینند. خانم حمیدفر بودند، خانم توکلی مادر همه مان؛ که به علت کسالت الان در خلخال زندگی میکنند. خانم شکری پسرشان جدا شد اما دولت آلبانی او را اسیر کرده و مجدد به زندان برد. ما خیلی الان اذیت میشویم. چشم امیدمان به قلم شما است. فیلم و دوربین هر دو بسیار مؤثرند. من را کسی نمیشناسد، شما به دفاع از من با قلمتان بلند میشوید. حتی خانواده من هم اینها را نیدانستند. از پخش فیلم در جشنواره حتی خانوادهام میگویند اینها واقعاً برایتان اتفاق افتاده؟! پس ببینید شما چقدر مهم هستید. شما میتوانید جوانها را از لحاظ فکری ببرید به عرش اعلا یا به زمین بزنید.