درس بزرگ ذریا برای ماهی دم‌طلا

میترا جلیلی ــ مترجم/ روزی روزگاری در دریاهای دور یک ماهی کوچولوی بازیگوش زندگی می‌‌کرد که هیچ دل خوشی از مدرسه نداشت و دائم دلش می‌‌خواست بازی کند. ماهی دم‌طلا همیشه غر می‌‌زد و می‌‌گفت: مدرسه خسته‌کننده است. معلمم سختگیر است و به من اجازه نمی‌دهد به اندازه کافی بازی کنم، ولی هر بار مادرش با او حرف می‌‌زد و قانعش می‌‌کرد که اگر دلش می‌‌خواهد در آینده زندگی خوبی داشته باشد، حتماً باید به مدرسه برود و خوب درس بخواند.
ماهی دم‌طلای بازیگوش بالاخره یک روز چشمانش برقی زد و تصمیم خطرناکی گرفت. با خودش گفت به جای رفتن به مدرسه، به ماجراجویی در اعماق دریا می‌‌روم و یک عالمه چیزهای جدید یاد می‌‌گیرم، هیچ نیازی هم به مدرسه ندارم. وقتی داشت شنا می‌‌کرد و از مدرسه دور و دورتر می‌‌شد، با خرچنگ پیر روبه‌رو شد که داشت چرت می‌‌زد. خرچنگ زیرچشمی نگاهی به ماهی دم‌طلا کرد و گفت: تنهایی با این عجله کجا می‌‌روی ماهی کوچولو؟
 ماهی دم‌طلا جواب داد: می‌‌خواهم در اعماق دریا ماجراجویی کنم، هیچ نیازی هم به مدرسه و سختگیری‌های آن ندارم.  خرچنگ با تعجب به ماهی نگاه کرد و گفت: تو هنوز خیلی برای ماجراجویی کوچولو هستی و این مسیر هم خطرناک است، بهتر است به مدرسه برگردی و پدر و مادرت را بیشتر از این نگران نکنی. مطمئناً الان همه دارند دنبال تو می‌‌گردند. برگرد به خانه.
 اما ماهی کوچولو گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. به او توجهی نکرد و به شنا کردن در اعماق دریا ادامه داد تا اینکه با لاک‌پشت دانا روبه‌رو شد. لاک‌پشت داشت خانه‌اش را تعمیر می‌‌کرد. لاک‌پشت دست از کار کشید و پرسید: ماهی دم‌طلای کوچولو، تنهایی کجا می‌‌روی؟ تو الان باید مثل همه ماهی‌های کوچولوی دیگر در مدرسه باشی. فکر نمی‌کنی همین حالا همه نگران تو شده‌اند؟ سریع برگرد به خانه.
ماهی دم طلا داد زد: وای چقدر سؤال می‌‌کنی. مدرسه و معلم برای من خسته‌کننده است، دیگر نمی‌خواهم به مدرسه بروم. تصمیم گرفتم کمی تفریح کنم و با ماجراجویی همه چیز را یاد بگیرم، هیچ نیازی هم به مدرسه ندارم.
لاک‌پشت دانا گفت: ماجراجویی برای ماهی کوچولویی مثل تو می‌‌تواند بسیار خطرناک باشد. بهتر است به خانه برگردی تا شکار کوسه‌ها و نهنگ‌ها نشوی. این مسیر پر از شکارچی است که منتظرند ماهی کوچولویی مثل تو را یک لقمه کنند. تو نمی‌توانی از دست آنها فرار کنی پس از همین راهی که آمده‌ای برگرد به خانه. ولی بازهم ماهی دم‌طلا اهمیتی نداد و سریع‌ و سریع‌تر شنا کرد، آنقدر سریع که وقتی ماهی پف کرده که میان جلبک‌ها جا خوش کرده بود صدایش زد، اصلاً سرش را برنگرداند و به راهش ادامه داد.
با خودش گفت: وقت ندارم به سؤال‌های تکراری شماها جواب بدهم. باید ماجراجویی کنم. باید یک عالمه چیزهای جدید یاد بگیرم.
همین‌طور که داشت با شتاب شنا می‌‌کرد ناگهان موج بزرگی از آب به سمتش آمد و چیزی دورش چرخید. ماهی دم‌طلا ترسیده بود و نمی‌دانست اطرافش چه خبر است. یکدفعه یک دهان سیاه و بزرگ را دید که باز شده بود و داخل دهان هم هفت ردیف دندان تیز دیده می‌‌شد. ماهی کوچولو از ترس نفسش بند آمده بود. با خودش گفت: ای وای بیچاره شدم، کاش حرف لاک‌پشت و خرچنگ را گوش داده بودم و الان توی مدرسه بودم، حتی اگر مجبور بودم سخت‌ترین درس‌ها را بخوانم. حالا چکار کنم؟ خدایا کمکم کن. من مادرم را می‌‌خواهم.... اما دیگر دیر شده بود و پشیمانی سودی نداشت.
 کوسه بزرگ دریاها که خوراک خوشمزه‌ای گیر آورده بود، دهانش را بیشتر باز کرد و گفت: یام....
ماهی دم‌طلای قصه ما داخل دهان کوسه رفته بود و دیگر راه فراری نداشت. با خودش گفت: یعنی همه چیز تمام شد؟ یعنی کوسه مرا خورد؟
با وجودی که خیلی ترسیده بود، به خودش آمد و یاد معلمش افتاد که می‌‌گفت در شرایط سخت آرام باشید و دنبال راه چاره بگردید. پس اول باید خودش را در دهان کوسه نگه می‌‌داشت. تمام توانش را به کار گرفت تا از گلوی کوسه پایین نرود. حجم بالایی از آب و ماهی‌های دیگر از کنار ماهی دم‌طلا رد می‌‌شدند و سمت شکم کوسه می‌‌رفتند ولی او محکم به گلوی کوسه چسبید تا پایین‌تر نرود و بتواند راه نجاتی پیدا کند.
ماهی دم‌طلا حسابی ترسیده بود اما جرأتش را از دست نداد و با خودش گفت: به جای گریه و زاری باید کاری کنم. بعد هم با باله‌های کوچکش شروع به قلقلک دادن گلوی کوسه کرد. یک ضربه کوچولو اینجا، یک ضربه آنجا، یک قلقلک سمت راست گلوی کوسه و یک ضربه هم سمت چپ. خلاصه اینقدر در گلوی کوسه بالا و پایین رفت و قلقلکش داد که کوسه مجبور شد سرفه بلندی بکند. این سرفه بلند باعث شد ماهی دم‌طلا با شتاب از گلوی کوسه به بیرون پرتاب شود.
ماهی دم‌طلا باور نمی‌کرد از دست کوسه نجات پیدا کرده است. باله‌هایش زخمی شده و خسته و گرسنه بود. نای شنا کردن نداشت ولی با این حال همه توانش را جمع کرد. آنقدر سریع شنا کرد که فرصت حرف زدن با لاک‌پشت دانا و خرچنگ پیر را هم پیدا نکرد ولی آنها که دیدند ماهی دم‌طلا دارد به خانه برمی‌گردد، خوشحال شدند و برایش دست تکان دادند.
وقتی دم‌طلا به نزدیکی مدرسه رسید، دید همه ماهی کوچولوها دور مادرش که از غصه و ناراحتی دوری ماهی دم‌طلا غش کرده بود، جمع شده‌اند. ماهی دم‌طلا خیلی از رفتارش پشیمان شد و از آن روز به بعد دیگر حتی یک روز مدرسه را هم از دست نداد. حالا دیگر می‌‌دانست که برای ماجراجویی باید صبر کند تا بزرگ شود و وقتش برسد. حالا خوب می‌‌دانست که برای ماهی کوچولویی مثل او، بودن کنار یک معلم سختگیر، هزار بار بهتر از یک ماجراجویی خطرناک است. ماهی دم‌طلا هنوز هم گاهی شب‌ها کابوس کوسه را می‌‌بیند و مادرش محکم او را در آغوش می‌‌گیرد تا نترسد و بفهمد خانه، امن‌ترین جای دنیا است.