قدم زدن معروف‌ترین کتابفروشی جهان با خواندن کتاب نویسنده‌ای که زمانی در آنجا زندگی می‌کرد

تمرین بخشندگی و سخاوت در شکسپیر و شرکا

احمد محمدتبریزی
روزنامه‌نگار

کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» برای عاشقان کتاب و ادبیات، جایی بیشتر از یک نام و یک مکان است. کمتر جایی در میان کتابفروشی‌های جهان با چنین سابقه عجیب و دور و درازی پیدا می‌شود که شماری از نویسندگان بزرگ ادبیات جهان را در خود جای داده باشد. کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» امروز به واسطه سرگذشتی که در طول سال‌های متمادی پشت سر گذاشته، به یکی از نقاط دیدنی کشور فرانسه تبدیل شده است. هرسال تعدادی از دوستداران کتاب خودشان را به این کتابفروشی می‌رسانند تا از نزدیک قفسه‌ها، اتاق‌ها و تاریخِ پشت سرگذاشته «شکسپیر و شرکا» را از نزدیک ببینند. کتاب «شکسپیر و شرکا» در کنار معرفی این کتابفروشی، ما را با سرگذشت آدم‌های زیادی آشنا می‌کند. افرادی با سرگذشت‌های متفاوت که یا از روی ناچاری یا بر حسب علاقه در این کتابفروشی اقامت داشته‌اند و ساعت‌های زیادی از روز را کنار هم زندگی کرده‌اند. «شکسپیر و شرکا» با آدم‌هایش شبیه یک اجتماع کوچک است. آدم‌هایی که هر کدام قصه خودشان را دارند و روزگار، آنها را کنار هم قرار داده است. جرمی مرسر از نزدیک مشاهداتش از شخصیت‌ها و اتفاقات کتابفروشی را به رشته تحریر درآورده و با توانایی بالایش در نویسندگی، خواننده را بخوبی در جریان همه چیز قرار می‌دهد. خواندن این کتاب به روشنی نشان می‌دهد، تأثیری که جرج ویتمن و کتابفروشی‌اش بر مرسر گذاشت، او را کاملاً تغییر داد.

کتابفروشی مثل یه سرپناهه
خبرنگار کانادایی، جرمی مرسر، سال 1999 به خاطر تهدیدات چند مجرم، مجبور به ترک کشورش شد و سفری ناشناخته و پرماجرا را به فرانسه آغاز کرد. امروز که کتاب «شکسپیر و شرکا» را می‌خوانیم، باید از مجرمان تشکر کنیم که زمینه سفر مرسر را مهیا کردند. اگر آنها این خبرنگار جنایی را تهدید نکرده بودند و او سفرش را به پاریس شروع نمی‌کرد، هیچ گاه «شکسپیر و شرکا» نوشته نمی‌شد و ما آنقدر دقیق با اتفاقات این کتابفروشی آشنا نمی‌شدیم. مرسر در پاریس روزهای سختی را پشت سرگذاشت. پس‌اندازش تمام شد، افسردگی به سراغش آمد و آینده مثل هیولایی ترسناک انتظارش را می‌کشید. همه چیز مبهم و گیج‌کننده به نظر می‌رسید تا اینکه خیلی اتفاقی با جایی به نام کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» آشنا شد.
ورود به کتابفروشی در همان اول توجه مرسر را جلب کرد. روی چهارچوب یکی از درها نوشته شده بود: «با غریبه‌ها نامهربان نباشید مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل.» کمی جلوتر روی در یکی از اتاق‌ها این جمله را نوشته بودند: «نویسنده مشغول کار است. لطفاً مزاحم نشوید.» جرمی مرسر خیلی زود فهمید با یک کتابفروشی معمولی سر و کار ندارد. مدیر آنجا، جرج ویتمن، حامی نویسندگان بود و تا زمانی که آنها سرپناهی پیدا کنند بهشان جایی برای زندگی می‌داد. مرسر خیلی زود این موضوع را فهمید، چرا که یکی از کارکنان کتابفروشی به او گفت: «این کتابفروشی مثل یه سرپناهه. جرج به آدما اجازه می‌ده مجانی اینجا زندگی کنند.»
راز کتابفروشی در حال فاش شدن بود. مرسر عکس نویسندگان بزرگی مثل همینگوی، میلر، جویس و دیگران را روی دیوار کتابفروشی دید. آنها زمانی در «شکسپیر و شرکا» اقامت داشتند و زندگی می‌کردند. ویتمن، این کتابفروشی را 10 سال پس از جنگ جهانی دوم راه‌اندازی کرده بود. او سال‌ها دور دنیا چرخید و پس از سال‌ها خانه به دوشی، تصمیم گرفت زندگی‌اش را دن‌کیشوت‌وار وقف کتابفروشی‌اش در پاریس کند.
 
کتاب زندگی را بخوان
ویتمن زمانی که دور دنیا سفر می‌کرد، نوشته بود: «در تمام دنیا هیچ شیوه زندگی‌ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، آواز بخوانی و بخوانی؛ کتاب زندگی را بخوانی.» همین جملات بخوبی طرز فکر متفاوت ویتمن را نشان می‌دهد. او با همین طرز فکر کتابفروشی را باز کرد و به دنبال پیاده کردن روش‌های متفاوتش برای زندگی بود. ویتمن کتابفروشی را با این شعار باز کرد: «ببخش آنچه را می‌توانی؛ بگیر آنچه را لازم داری.» از همان روز اول، برای دوستانی که نیاز به جایی برای خواب داشتند، تختی پشت مغازه گذاشت. برای کسانی که نمی‌توانستند پول کتاب‌ها را بپردازند کتابخانه امانتی رایگان درست کرد. او سوپ را برای مراجعان گرسنه آماده و داغ نگه می‌داشت. مدتی بعد، در کتابفروشی ۱۳ تخت برای خواب نویسندگان مهیا شده بود. «پل ابلمن» نمایشنامه‌نویس اولین نویسنده‌ای بود که ویتمن به او جای خواب داد و کم کم سروکله بقیه نویسندگان هم پیدا شد. البته ماندن در کتابفروشی قوانین خودش را داشت. ساکنان باید صبح‌ها قبل از آنکه مشتری‌ها از راه برسند از تخت بیرون می آمدند و روزی یک ساعت در کارها کمک می‌کردند؛ حال این کمک‌‌ها می‌خواست مرتب کردن کتاب‌ها باشد یا شستن بشقاب‌ها یا انجام کارهای نجاری کوچک. ویتمن در کنار قوانین کتابفروشی‌اش، در زندگی‌اش نیز راه و رسم مخصوص به خودش را داشت. او وقتی کتابفروشی را باز کرد، لباس‌هایش را با دست می‌شست، ساده‌ترین غذاها را می‌خورد و از سینما و رستوران دوری می‌کرد. او با همین روش، نه تنها توانست با فروش ناچیز کتابفروشی به زندگی ادامه دهد، بلکه توانست هم دیگران را غذا دهد و هم آنقدر پول کنار بگذارد که مدام کتابفروشی را گسترش دهد. تماشای روزانه زندگی او درسی درزمینه امساک بود. او کیلومترها راه می‌رفت تا فلفل سبز را چند فرانک ارزان‌تر بخرد. چیزی را دور نمی‌انداخت، هیچ وقت نانی بیات یا پنیری خشک نمی‌شد. حتی آب خیارشور را نگه می‌داشت تا در سوپ بریزد. ویتمن به این نتیجه رسیده بود که با کم کردن وابستگی به پول، می‌توان از سلطه این دنیای خفقان‌آور کم کرد. یک بار خطاب به مرسر جمله زیبایی گفت: «مردم همه بهم می‌گن خیلی کار می‌کنن، میگن نیاز دارن بیشتر پول در بیارن. که چی بشه؟ چرا با کمترین چیزهای ممکن زندگی نکنیم تا به جاش وقت‌مون رو با خانواده‌مون بگذرونیم، یا تولستوی بخونیم، یا کتابفروشی‌مون رو بگردونیم؟ به هیچ وجه قابل درک نیست.» با وجود زندگی مقتصدانه و صرفه‌جویانه ویتمن، او برای سرپا نگه داشتن «شکسپیر و شرکا» به ذکاوت تجاری نیاز داشت. او کارت‌پستال چاپ می‌کرد تا به توریست‌ها بفروشد، در حراجی‌ها کتاب‌های دست دوم می‌خرید تا بعداً گران‌تر بفروشد و درهای کتابفروشی را تا نیمه شب باز می‌گذاشت تا بتواند تا لحظه آخر کتاب بفروشد. همچنین فعالیت‌های منظمی در کتابفروشی رخ می‌داد که شامل مراسم چای یکشنبه، شعرخوانی و نشست‌های نویسندگان بود.