کرکس ریش دار
یادتونه...؟ اسفند ماه امسال خبری در فضای مجازی سروصدا به پا کرد: همای سعادت، پرنده افسانهای بین ایرانیان که نماد سعادت و خوشبختی است در ایران دیده شد.
افشار جابــری طنزپرداز
هما ابروهایش را به نشانه افسوس بالا انداخت و گفت: خلاصه به یه غلط کردمی افتادم که نگو. سعدی لیوان بعدی چایی را برای همای سعادت ریخت و گفت: پیش میآد، ولی زیر دوهزار پا دیگه پرواز نکن. سهراب گفت: کلا با آدمها نگرد، با حیوون بگرد. سعدی گفت: آره بابا، به خودت میآی میبینی اسمت سردر فلافلیه. مولوی که در پی گوی چوگانش بود گفت: سلبریتی شدن هم دردسرهای خاص خودش رو داره، تازه میگن کمکم باید مالیات هم بدی. هما گفت: ما رو با تیر نزنن، مالیات آسونه. حافظ از پشت لپتاپش گفت: کاش با تیر بزنن، میخوان هما بگیرن سایهش رو بفروشن. سهراب با ترس گفت: جدی؟ حافظ گفت: آره، یه چراغ میذارن بالا سرشون که شبها هم کار بده. سعدی از روی تلفن همراهش خواند: سایه همای سعادت جدید رسید، تضمینی، در انواع همینجوری رد شدن، مکث تا پنج ثانیه، قشنگ وول خوردن، خصوصی با قلیان رایگان و لژ خانوادگی، با صدور رسید سعادت رسمی و قابل ترجمه. سهراب گفت: این دروغه، میخواد پول در بیاره، ولی من یکی بهم پیامک زده قسم میخوره نیت کرده اتفاقی شماره من رو گرفته. میگه داشته تو زمین کشاورزی بیل میزده یهو یه دونه هما گرفته، الان نمیدونه چیکار کنه، میخواد ارزون به من بفروشه. حافظ به سهراب اشاره کرد و رو به هما گفت: اخیرا بهتره، بعد از اون جریانهای حراج تهران یه کم... ریخته به هم. عطار از اتاق آنوری گفت: فکر کن من رو واسه زردچوبه و کاری بخوان، بده دیگه. مولوی گفت: البته سهراب از نقاشهای برجسته قرن خودشه. هما دستی به ریشهایش کشید و گفت: چی بگم.
سعدی که میخواست بحث را عوض کند گفت: بیخیال، شام چی میخوری؟ هما با شرمندگی گفت: حالا یه نون و استخونی هست میخوریم دیگه. فردوسی بالشش را جلوی بخاری انداخت و گفت: نفرمایید. سعدی گفت: آره نفرمایید، ما خودمون هم چیزی نخوردیم، از وقتی کلاسهای حافظ شروع شده دیگه برامون آشپزی نمیکنه، سهراب قراره نیمرو بزنه. سهراب که تازه متوجه شده بود گفت: بله بله، قراره نیمرو بزنم. هما گفت: دست شما درد نکنه، حالا حافظ جان چی تدریس میکنن؟ سعدی که با نگاهش دویدن مولوی را دنبال میکرد گفت: کفبینی مقدماتی با قلیان رایگان و لژ خانوادگی. حافظ از بالای عینکش نیمنگاهی به سعدی انداخت. هما گفت: از سایهفروشی که بهتره. عطار از اتاق آنوری گفت: رو هرچی بشه قیمت گذاشت، یعنی به درد نمیخوره. سعدی گفت: من بدم نمیاومد یه خونه هزار متری داشتم. سهراب که در راه آشپزخانه بود به سعدی گفت: نقاشی بکش، خوب میخرن. گوته با حولهای که دورش پیچیده بود آمد و گفت: هزار بار بهت گفتم، بلاگر فضای مجازی شو. هما گفت: عافیت. گوته گفت: ممنون. سعدی گفت: محتوایی رو که مردم بخوان ندارم. گوته گفت: محتوا نمیخوای که، مسخرهبازی دربیار ملت بهت بخندن، بعد از کامنتهاشون کلیپ درست کن. مولوی زد پس کله گوته و گفت: میخوام اینجوری بزنمت و فیلم بگیرم، بعد روزی یه بار همین تیکه رو تو فضای مجازی به صورت روزشمار منتشر کنم. سعدی گفت: پسزنی آندرلاین گوته، دِی وان. حافظ گفت: چرا وان؟ دِی دویست و سی و هشت. گوته آه کوتاهی کشید و برای خودش چایی ریخت و گفت: با همای سُر و مُر و گنده وضعمون اینه، نیمروی سهراب رو بخوره چی میشه. سهراب از آشپزخانه گفت: مگه نیمروی من چشه؟ عطار از اتاق آنوری گفت: نمکش کمه. سعدی سری تکان داد و گفت: اتفاقا این روزها همهچی بانمکه.