دم عشق، دمشق

کتاب‌هایی درباره حکایت دلاوری‌های شهدای فاطمیون

تاکنون درباره مدافعان حرم کتاب‌های مختلفی روانه بازار نشر شده است. این گفتار به معرفی کوتاه برخی از این آثار شاخص می‌پردازد.

زندگینامه 40 شهید لشکر فاطمیون

کتاب «فاطمیون» زندگینامه و حکایت‌های شنیدنی از 40 شهید لشکر فاطمیون است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم‌هادی گردآوری و در 224 صفحه منتشر شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: متولد سال ۱۳۴۵ رزمنده و پاسدار بازنشسته‌ لشکر ۲۵ کربلای استان مازندران بود، او از رزمندگان شجاع دوران دفاع مقدس و جمعی نیروهای فاطمیون بود. بهمن، سال‌ها به دنبال عاقبت به خیری و شهادت بود و خدا او را در جمع مدافعان حرم پذیرفت. شهید قنبری از اولین شهدای مدافع حرم مازندرانی بود که پس از نقض آتش‌بس توسط تروریست‌های تکفیری داعش و النصره، در بهار ۱۳۹۵ و محاصره‌ شهر خان طومان سوریه به فیض شهادت نائل شد. یکی از دوستان شهید که از سال ۱۳۶۳ در دوران دفاع مقدس و دفاع از حرم با شهید قنبری دوست و همراه بوده، خاطراتی از شهید را این‌گونه روایت می‌کند: بهمن از دیده‌بان‌های ماهر در سوریه بود. با اینکه دیده‌بانی می‌کرد، معلم اخلاق برای دیگر رزمندگان بود و آن‌ها را نیز آموزش می‌داد. چندین بار موشک به نزدیکی مقر استقرار بهمن اصابت کرد، اما او همچنان استقامت داشت و می‌گفت حاضرم روی خودم گرا بدهم که من را مورد اصابت قرار دهید، اما حاضر نیستم به دست تروریست‌های مزدور آل سعود اسیر شوم. زمانی که از ساری به سمت دمشق اعزام شدیم، بهمن بارها می‌گفت احتمال برگشتن من کم است و من در این مأموریت شهید می‌شوم.

 

ناهمزاد

در این کتاب، فرمانده جوانی معرفی شده که او را با نام جهادی «فاتح» می‌شناسند؛ سردار شهید «رضا بخشی». کسی که در دوره دانشجویی تا دکترای حقوق فاصله‌ای نداشت و با غیرت دینی مثال‌زدنی، امضای شهادت‌نامه‌اش را می‌گیرد و حلاوت استقامت را می‌چشد. انتشارات به‌نشر در 87 صفحه این زندگی‌نامه داستانی را که مجید تربت‌زاده قلم زده و روانه بازار کرده است. در ادامه بخشی از این کتاب متفاوت را می‌خوانید:
این را به ابوحامد هم گفته بود. هر دو هم به این نتیجه رسیده بودند که هر جور هست باید تل را نگه داشت. یکی دو شب دیگر تل را نگه می‌داشتند، کار تمام می‌شد. وقت گرفتن تلّ قرین، فقط یکی دو زخمی‌داده بودند. از صبح امروز امّا دشمن به آب‌وآتش زده بود، کلّی تلفات داده بود و خمپاره‌ها و تک‌تیراندازهایش توانسته بودند هجده شهید هم از بچّه‌ها بگیرند، امّا تل را نتوانسته بودند بگیرند. رضا رفت به بقیۀ سنگرها سر بکشد، حالی از بچّه‌ها بپرسد و آمار خودشان و مهمّاتشان را بگیرد. داشت زخم پای محمود را می‌دید. ترکش قسمتی از ماهیچۀ پایش را برده بود. بی‌سیم خش‌خش کرد، ابوحامد بود: «حامد، حامد، بشیر، حامد، حامد، بشیر ...» رضا نتوانست کارش را ول کند و جواب بدهد. هنوز سرش و دستش، گرم و بندِ زخم رزمندۀ مجروح بود: «محمود جان، باید بری عقب شما.» محمود زخمش را نمی‌دید. درد هم هنوز نیامده بود سراغش. سعی کرد مثل رضا بخندد. وسط خنده گفت: «من که خوبم، درد ندارم، خمپاره‌ها بذارن، بلند می‌شم می‌دوم برات!» رضا گفت: «خب خونریزیت زیاده اخوی، بند نمی‌آد، باید برادرا ببندنش برات!» بی‌سیم دوباره صدا زد: «حامد، حامد، بشیر، حامد، حامد، بشیر ...» صدای بی‌سیم و صدای محمود که می‌پرسید: «حالا این پا، پا بشو هست برای ما ...» لابه‌لای صدای خمپاره‌ها گم شد. آن طرف ابوحامد نگران بود. جواب ندادن رضا بیشتر نگرانش کرده بود. پشت بی‌سیم، سیّد را صدا زد: «سیّد سیّد، حامد» ...

 

روایت داستانی از ذبیح فاطمیون

انتشارات آستان قدس رضوی«به‌نشر» کتابی به قلم «بتول پادام» را با عنوان «ذبیح» در 143 صفحه منتشر کرده که درباره شهید رضا اسماعیلی است. به گفته نویسنده، کتاب هر فصل را در قالب زوایه دید‌های متفاوت روایت کرده و اوصاف شخصیت‌های داستان از جمله شهید رضا اسماعیلی، مادر، همسر، خواهر، دوست را از دیدگاه همان شخصیت بیان می‌کند. این اثر ماحصل چند ماه گفت‌وگو و مصاحبه خانم پادام با مادر، همسر و خواهر شهید است که پس اتمام مرحله تحقیق، نگارش داستان‌های کتاب چهار ماه زمان برده است. نویسنده سعی کرده در این کتاب ذبیح فاطمیون را همان‌طور که هست نشان دهد؛ کسی که یک رضا اسماعیلی جوان امروزی ورزشکاری بوده که مثل همه افراد جامعه دغدغه کار و زندگی داشته و بعد از سفر به کربلا راهی سوریه می‌شود. نظر نویسنده کتاب این است که توانسته در اثرش نشان دهد شهدای مدافع حرم انسان‌های بعید و دست‌نیافتنی نیستند؛ بلکه بسیاری از آنان از میان اقشار عادی جامعه برخاسته‌اند که با خودسازی به سمت راه حق و حقیقت شتافتند. خانم پادام همچنین اشاره کرده که «ذبیح» دو خط روایت در داستانش دارد؛ یکی شهید رضا اسماعیلی و دیگری شخصیتی از جبهه داعش که برای این منظور با استفاده از کتاب «من در رقه بودم» شخصیت محمد الفاهم معروف به ابوزکریا را در مقابل ذبیح و فاطمیون ترسیم کرده است. محمد الفاهم اهل تونس است و ازکودکی با مشکلات پرشماری مواجه بوده و با خانواده خود اختلاف دارد که در سن جوانی تصمیم می‌گیرد برای پیوستن به داعش راهی سوریه شود.

 

بازگشت مسلم

به همت گروه تحقیقاتی «احیا» کتابی در سال 1396 با نام «بازگشت مسلم» گردآوری شد که نشر معارف آن را در 80 صفحه چاپ و منتشر کرد. این کتاب در پنج فصل به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی از زبان اعضای خانواده، خویشاوندان، دوستان و همرزمان می‌پردازد و با تصاویر دوره‌‌های مختلف زندگی شهید به پایان می‌رسد.
در این کتاب از زبان مادر شهید نقل شده است: بچه آرام و ساکتی بود. اهل دعوا و شرارت نبود. خودش به فکر درس و تحصیل بود و هیچ‌وقت برای شیطنت او در مدرسه مرا نخواستند. اصلاً یادم نمی‌آید که برای خواندن نماز صبح، او را صدا زده باشم. خودش بیدار می‌شد و نمازش را می‌خواند. خودش وظیفه شرعی‌اش را می‌دانست و نیازی به گوشزدکردن من نداشت. به امور واجب و شرعی حساس بود.
شوخ بود و با روحیه. اهل ورزش بود. آدم فعالی که برای ورزش صبحگاهی همیشه اولین نفر بود. اشتیاق سید مصطفی بقیه بچه‌ها را به وجد می‌آورد. به قشر طلبه احترام می‌گذاشت و درس طلبگی را دوست داشت. هیچ‌وقت نشنیدم که از طلبه بودن پدرش خجالت بکشد؛ بلکه افتخار می‌کرد. در یک مدرسه دینی ثبت‌نام کرده و چندماهی مشغول تحصیل شده بود تا طلبه شود. من نمی‌دانستم؛ چون هیچ‌وقت از کارهایی که انجام می‌داد، حرفی نمی‌زد و همه این‌ها را بعد از شهادتش فهمیدم.

 

عزیزم ذوالفقار

در کتاب «عزیزم ذوالفقار» رضا وحید با قلم ساده و روان خود از داستان زندگی شهید مدافع حرم حسین فدائی می‌نویسد. ابتدا در منطقه او را به نام پسر کوچکش محمود صدا می‌زدند، ابومحمود. اما مدتی که گذشت شجاعت و دلاوری او سبب شد دیگر هم‌رزمان شهیدش همچون ابوحامد (شهید علیرضا توسلی)، نام جهادی او را ذوالفقار بشناسند؛ سرداری که فرسنگ‌ها دورتر از میهن خود و کیلومترها فراتر از مرزها برای دفاع از آرمان‌های پاک اسلام قدم به میدان نهاده‌ و در هفدهم آذر 1394 در نزدیکی‌های «نبل الزهرا» به شهادت رسید. در ادامه بخشی از این کتاب آمده است:
شاید حجت گفته: «خدا میدونه چقدر دوست دارم نبل و الزهرا آزاد بشن.» و شاید ذوالفقار جواب داده: «اگه خدا بخواد، اونجا رو هم می‌گیریم. مگه تابه‌حال نتونستیم ارتفاعات لاذقیه رو که هیچ گروهی نتونسته بود بگیره، فتح کنیم؟»
لبخند شوق بر لب‌های حجت نشست و ذکر همیشگی‌اش را بر زبان آورد: «یا صاحب‌الزمان، به امید خودت.» جاده خالی بود. هیچ ماشین دیگری جرئت حرکت در آن را نداشت، اما ذوالفقار که پشت فرمان بود، ناگهان حس کرد ماشین سنگینی مانند کامیون با سرعت از کنار با آن‌ها برخورد کرد. از جاده خارج شدند. غبار و دود و آتش در جاده مانده بود. چشم‌های ذوالفقار سیاهی می‌رفت؛ چشم‌هایی که مدت‌ها به غبار و آتش جنگ سوریه و نقطه‌به‌نقطه آن عادت کرده بود. در آن لحظات نمی‌توانست اطراف را درست ببیند. سر چرخاند. آنچه می‌دید، به باورش نمی‌آمد. خون، تمام صورت و بدن حجت را گرفته بود. فرصتی نبود برای دست گذاشتن و نبض گرفتن. آتش همچون ماری سرکش و خشم‌آلود زبانه‌هایش را از آن‌سوی‌هایلوکس به چشم ذوالفقار می‌رساند. دست به دستگیره در ماشین برد به امید بازکردن آن. قفل بود. با درد، کمر چرخاند. باید راهی برای شکستن شیشه پیدا می‌کرد. خوب می‌دانست تا نجات خودش و شاید حجت، چند ثانیه بیشتر فرصت ندارد. اسلحه‌اش را از صندلی عقب برداشت؛ اسلحه‌ای که همیشه آماده شلیک بود. این بار دشمنی در نزدیکی نبود تا به طرفش شلیک کند. قنداق اسلحه را بر شیشه کوباند. ذره‌های شیشه بر خاک‌های کنار جاده فرود آمد. خود را از همان جا بیرون انداخت. جراحت‌هایی که خرده‌های شیشه بر بدنش نشاندند، در برابر ترکش‌هایی که در صورت و بازو و سمت راست بدنش نشسته بودند، خراشی بسیار سطحی به‌حساب می‌آمد. ذوالفقار به‌سختی بر پاهایش ایستاد؛ مرد جنگ‌دیده خوب می‌داند که در میان غبار نبرد چگونه و به کدام سمت برود و می‌داند که باید مغز خود را در آماده‌ترین حالت خودش نگه دارد، به‌دوراز هر ترس و اضطراب و تشویشی. باید حجت را نجات می‌داد. باید حجت را از ماشینی که هر لحظه احتمال انفجارش بود، بیرون می‌کشید. باید بر زخم‌ها و دردهایش چیره می‌شد و هزاران باید دیگر که در ذهنش تنها برای لحظه‌ای گذشت.