در حافظه موقت ذخیره شد...
صفرعلی سیفی، «فرماندهای» که برادر شهیدش مفقودالاثر بود
فرمانده عملیات فاطمیون
خبرنگار: میثم رشیدی مهرآبادی-مشرق/ وقتی خواستیم دایره گفتگوهایمان با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را از استان تهران و قم و البرز فراتر ببریم، پیشنهاد اول، استان اصفهان و شهر اصفهان بود. همه کسانی که در جریان مجاهدتهای افاغنه ساکن اصفهان در دوران نبرد سوریه بودند، برای شهید صفرعلی سیفی و برادرش که شهید و مفقود است«محمدرضا» ارزش فوقالعاده ای قائل بودند. با کمک دوستان خوبمان در گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان با خانواده سیفی که دو پسرشان را تقدیم دفاع از حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها کرده بودند، مرتبط شدیم و آنچه در ادامه و در چند قسمت میخوانید، گفتگو با پدر و مادر این شهیدان است.
مادر شهید: همین دفعه آخر که رفت؟
با استخاره فهمید شهید میشود!
نه، روز اول که میخواست برود.
پدر شهید: نه، من ندیدم. سرِ کار بودیم.
مادر شهید: باباش رفت سر کار، آنها بعد از پدرش رفتند.
بعد که آمدید خانه دیدید صفرعلی رفته؟
پدر شهید: آره، شب که آمدم مادرش گفت صفرعلی رفت سوریه.
دلتنگش نشدید؟
پدر شهید: بالاخره دوری اولاد،دلتنگی داره.
زنگ میزد به شما یا نه؟
پدر شهید: زنگ میزد؛ صحبت میکردیم.
وقتی صحبت میکردید نمیگفتید از سوریه برگرد؟
پدر شهید: اونقدر میگفتیم اماخودش نمیآمد؛ آنجا که رفتیم زیارت، اینقدر گفتیم بیا برویم، گفت شما بروید. دیگر نیامد خانه.
مادر شهید: دفعه آخر که زیارت رفتیم پهلوی ما آمد و دو سه شب نشست و ماند. یکی از رفیقهای او شهید شده بود؛ خیلی گریه میکرد برای او؛ میگفت من بروم که نیروها بیسرپرست میشوند، گفت او مسئولیت داشته، من بروم که آنها بی فرمانده میشوند. اینقدر گفتیم بیا برویم، گفت نه، من ایندفعه نمیآیم تا کار یکسره شود. من نمیآیم. ما برگشتیم آمدیم.
وقتی صفرعلی زنگ زد گفت بیایید برای سوریه، چه احساسی داشتید شما؟
مادر شهید: ما خیلی خوشحال بودیم زیارت حضرت رقیه و حضرت زینب میرویم. آنجا که میرفتیم با هم میرفتیم حرم حضرت رقیه، آنقدر گریه میکرد، مینشست یک جایی گریه میکرد؛ اینقدر میگفت مامان نگاه کن حضرت رقیه چقدر غریب است! حضرت زینب چقدر غریب بوده! چقدر زجر کشیده. خیلی به این دو عزیز علاقه داشت.
با کی رفتید سوریه؟
مادر شهید: چند خانواده بودیم؛ زیاد بودیم، از اینجا رفتیم تهران و از تهران با هواپیما رفتیم.
همین که حرم حضرت زینب را دیدیم چی گفتید به حضرت؟
مادر شهید: حضرت زینب را که دیدیم گفتیم یا حضرت زینب، آن وقت که پسر بزرگم مفقود بود، این نبود دیگر، گفتم یا حضرت زینب ما دو تا پسرم را برای تو فرستادیم. حالا من نمیخواهم محمدرضا پیکرش بیاید، فقط جایش خوب باشد؛ حضرت زینب این هدیه را از ما قبول کند. حضرت رقیه و امام حسین این را قبول کنند. همین احساس را داشتم.
کربلایی! شما چه گفتید وقتی حرم حضرت زینب را دیدید؟
پدر شهید: ما دیگر چیزی نگفتیم، فقط همان چیز که مادرش گفت همان را گفتیم دیگر.
با استخاره فهمید شهید میشود!
وقتی از سوریه میآمد ایران برایتان چی تعریف میکرد؟
مادر شهید: تعریف حضرت زینب و حضرت رقیه که اینقدر غریب بودند و اینقدر آنجا جنگ است.
از مظلومیت بچههای فاطمیون چه میگفت؟
مادر شهید: اصلا از آنها صحبت نمیکرد؛ میگفت اگر من درباره اینها صحبت کنم، دیگر نمیگذارند من به منطقه بروم. وقتی به گوشیش نگاه میکردم میگفت گوشیم را نگاه نکن مامان، اینها را تو نگاه کنی، من را دیگه نمیگذارند به منطقه من بروم.
دفعه اول که رفت دو ماه آنجا ماند، دستش زخمیشد؛ هر دو دستش. از پایین تا بالا؛ همه گوشتهای دستش کنده شده بود. یک بار دیگر در همانجا پایش تیر خورده بود.
زخمیشده بود آمد خانه؟
مادر شهید: برای دستهایش آره ولی برای پایش نه.
شما دیدید او را؟ خودش گفت میآیم خانه، بعد شما گفتید...
مادر شهید: نه، من رفته بودم بوشهر خانه دخترم، اینها زنگ زدند که بیا صفرعلی آمده، من گفتم غیرممکن است، با خودم گفتم یا زخمیشده یا یک چیزی شده که آمده. آمدم و صبح زود رسیدم اینجا. خوابیده بود. من پتو را از رویش بلند کردم دیدم دستهایش بسته است؛ گفتم دستهایت چی شده؟ گفت زخمیشده، نشان نمیداد اصلا. باز میکرد که داداشش مصطفی پانسمان را عوض کند. میگفت مامان تو نیا اینجا، تو ببینی من را نمیگذارند به سوریه بروم.
برای پاهایشان خودشان گفتند یا کسی به شما خبر داد؟
همسر شهید محمدرضا: دو تایش بود، بعد خودش هم پا را نشانم داد، بعد مامانش خیلی نگران میشد. به ما اصلا نمیگفت که تیر خورده.
چطور متوجه شدید که تیر خوردند، کی به شما گفتند؟
مادر شهید: آنجا خوابیده بود، لباس تنش نبود، تکپوش تنش بود، من همین طور که آنجا خوابیده بود سر تخت، گفت تو خانه بابات رفته ای، مگر تو نرفته ای برای جنگ؟ نرفتهای برای خدمت؟ گفت چرا؛ این را نشانم داد. گفتم بلند شو یکسر شو من تمام بدن تو را ببینم. چند بار گفتم بلند شو تا من تمام بدن تو را ببینم. باز رفت. یکی از دوستانش گفت خوب بگذار مادرت از نگرانی دربیاید. بلند شد این را بلند کرد، زیر هر دوتا دستش را گرفت دیدم هر دو تا پایش کاملا بسته است. گفتم چی شده؟ گفت پایم زخمیشده.
این را تصویری از طریق موبایل دیدید؟
مادر شهید: تصویری دیدیم. گفتم جای دیگرت سالم است؟ گفت آره سالم هستم.
ناراحت نشدید وقتی دیدید؟
مادر شهید: گفتم خوب دیگه من تو را فرستادم برای خدمت حضرت زینب. فقط من از حضرت زینب خواهش میکنم که سالم باشی.
کربلایی! شما وقتی پسرتان آمد دیدید زخمیاست چی گفتید بهش؟
پدر شهید: ما دیگر چیزی نگفتیم. دیگر نمیتوانستیم چیزی بگوییم. اول که نشان نمیداد به ما، مادرش هم به ما نمیگفت. میگفت خوب نیست. گفتم چرا خوابیدی؟ پاسخ درستی به ما نمیداد. ما صبح میرفتیم شب میآمدیم.
گفتید یک بار زخمیبود آمد، چند بار دیگر آمد؟
مادر شهید: دو ماه سه ماه که آنجا بود، میآمد اینجا بیست روز یک ماه میماند و باز میرفت.
روزهایی که میآمد اینجا چه کار میکرد؟
مادر شهید: کار نمیکرد به آن صورت. پهلوی یک میوه فروش که آشنا بود ،میرفت. سه ماه هم تهران رفت برای اینکه بچههای فاطمیونِ تهرانی را آموزش میداد. سه ماه رفت آنجا و آموزش میداد.
فرمانده تیپ امام رضا(ع) بودند؟
مادر شهید: مسئول عملیات این تیپ بودند.
وقتی میآمدند چیزی از جنگهایی که بود یا اتفاقاتی که افتاده بود، نمیگفت؟
مادر شهید: نه.
پدر شهید: نه، هیچ صحبت نمیکرد.
همسر شهید محمدرضا: فقط میگفت نمازتان را سر وقت بخوانید، قرآن بخوانید، راه امام حسین را ادامه بدهید. همینها را فقط میگفت.
دغدغه اصلیشان چی بود؟
همسر شهید محمدرضا: همین دفاع از حضرت زینب هدف اصلیاش بود.
از آخرین رفتنش هم برایمان بگویید.
مادر شهید: پسر بزرگم محمدرضا مفقود بود. باز وقتی که آمدنش دیر شد ما گفتیم این هم مفقود است و شهید شده، برای محمدرضا ختم قرآن گرفتیم ؛ اینجا پر بود از نفر، همه خرجها را گرفت، برنج گرفت، روغن و گوشت گرفت، همه چیزهایش را گرفت، فامیلها را اینجا گفته بودیم اعلامیه بنویسند برای ختم قرآن، اینجا نشست غذا خورد، شام خورد، گفت من میروم. هر چه التماسش کردیم و گفتیم نمیخواهد بروی، گفت نه من وظیفه دارم باید بروم. باز از مردها که اینجا بودند خداحافظی کرد و گفت نه، بیا با دست خداحافظی کن، گفت نه من خداحافظی نمیکنم. خنده میکرد میگفت مگر من شهید میشوم که شما میگویید بیا خداحافظی کن؟ دو تا خواهرش هم اینجا بودند، میخواستند روی صفرعلی را بوس کنند، گفت نه روی من را بوس نکنید، مگر من شهید میشوم شما اینقدر چیز میکنید؟ آب ریختیم پشت سرش. وقتی که آب ریختیم پشت سرش؛ آمد خانه نشست گفت دیگر آب پشت سرم نریزید. خنده میکرد میگفت شما فکر میکنید این دفعه شهید میشوم؟!
آب همیشه میریختید؟
مادر شهید: همیشه آب میریختیم، این دفعه که آب ریختیم بعدش آمد گفت خواهش میکنم آب نریزید. دیگه رفت...
همسر شهید محمدرضا: یک طوری خداحافظی کرد انگار این خداحافظی آخر کار است. انگار خودش از قبل خبر شده بود در مورد شهادتش.
کربلایی! با شما هم خداحافظی کرد؟
پدر شهید: بله، همه مردها بودند، دست نداد، گفت بابا خداحافظ. من هم گفتم مواظب خودت باش.
بار آخری که رفت، حس و حال شما چطور بود؟ هر وقت که میرفت چه حسی داشتید؟
خواهر شهید: هر موقع که میرفت ما که نبودیم، خانه ما تهران بود، این سری برای ختم قرآن داداش بزرگم آمده بودیم. این سری که بودیم برای رفتنش یک طوری احساس غریبانه داشت. من به زور گردنش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم، گفت خواهر آنقدر بوس کردی انگار روز آخر است. بعد خواهر کوچکم میخواست بوس کند، نگذاشت. گفت شما یک طوری خداحافظی میکنید انگار خداحافظی آخر است.
از مسئولیتش خبر داشتید و میدانستید در سوریه چه کار میکرد؟
پدر شهید: میشنیدیم که گفتند فرمانده است دیگر، نفری نبود که عادی باشد..
مادر شهید: یکی از دوستانش با ما صحبت میکرد میگفت صفرعلی وقتی آنجا میرود اولین نفر پرچم را بالا میبرد، بدون پرچم نمیرود، هر جا که میرود پرچم را بلند میکند، جلو جلو میرود، نمیدانم که دلیل این چی هست...
از نحوه شهادت صفرعلی چه میدانید؟ چطور شهید شد؟
مادر شهید: روز دوشنبه بود از من خداحافظی کرد، زنگ زده بود؛ گفت خداحافظ مامان! من میروم هجوم (حمله و عملیات)، حلالم کن. قبلش اصلا نگفته بود حلالم کن، بخشش باشد، حلالم کن من میروم هجوم. این که گفت من میروم هجوم، عملیات، گفت من میروم خارج، من خنده کردم گفتم تو خارج میروی؟ خندید گفت مامان اینجا خودش خارج است، من هجوم میروم فقط برای من دعا کن، حلال کن مرا. خوبی دیدین بدی دیدین حلال کن.
همیشه زنگ میزد قبل از عملیات؟
مادر شهید: نه، اصلا، فقط همین دفعه آخر کار اینطوری گفت. رفته بود همان شب شهادت حضرت رقیه، همان شب که رفته بود حمام کرده بود، ناخنها را گرفته بود، لباسهایش را سربند پهن کرده بود، به رفیقهایش گفته بود اگر من نیامدم لباسهایم را جمع کن. گفته بود تو چرا اینطوری میگویی؟ گفت من رفتم پیش سیدی که استخاره میگرفتم، استخاره کردم، گفتم تو یک استخاره کن من شهید میشوم یا نمیشوم، او استخاره گرفت گفت حواست را جمع کن که شهید میشوی. فقط همین صحبت را کرد. دیگه لحظه آخرش ما خبر شدیم که شهید شده.
اینکه چطور شهید شده را خبر ندارید؟
مادر شهید: نه دیگر. دفعه بعد آنهایی که برای ما فرستاد که تیر خورده در قلبش. رفیقهایش از پشت دیده بودند که اینقدر زخم شده و خون میآید.
فیلمهایش را دیدید؟
مادر شهید: بله فیلمهایش را دیدیم...