در حافظه موقت ذخیره شد...
گذری بر زندگی شهید مهدی صابری
عشقت میان سینه من پا گرفته
همیشه وقتی از این حرفها میزدیم میگفت: «من را چه به شهادت!» اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچهها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت و با صلابت میجنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را عقب بفرستم، میتونی خودت برگردی؟» گفت: «فکر میکنی من ترسیدم؟!» گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحهاش را گرفت و مصمم ازجا برخاست که یکی از بچهها فریاد زد: «مهدی را زدند!». دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است. صدای نالهاش به گوش میرسید. خوب که دقت کردم دیدم نفسهای آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند. پس از عملیات که برگشتیم، دیدم یک کاغذ روی صندلی ماشین است. کاغذ را برداشتم. دستنوشته مهدی بود. بالای کاغذ نوشته بود:
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته