هر دو در نهایت میمیرند
روایتی از کتابی که این روزها زیاد دیده میشود
کوثر باقری
روزنامهنگار
قاصد مرگ پیغامی برای دو پسر نوجوان دارد، آنها فقط یک روز دیگر زنده هستند. این کتاب روایتی از روز آخر زندگی متیو و روفوس است، که یکدیگر را نمیشناسند، اما با تماس قاصد مرگ، سرنوشتشان به یکدیگر گره میخورد...
این کتاب روایت روز آخر زندگی دو پسر نوجوان است. اولین چیزی که در این داستان توجه من را جلب کرد ایده قاصد مرگ بود و تا به حال داستانی با این موضوع نخوانده بودم. چون این داستان، یک رمان فانتزی و تخیلی نبود و تنها یک اِلِمان فراتر از واقعیات داشت و همین مسأله توجه را جلب میکرد. داستان حدوداً سیصد صفحه تنها در یک روز اتفاق میافتاد و به شیوهای مستندگونه تمامی احساسات درونی و افکار این دو پسر نوجوان، حتی کوچکترین آنها را با خواننده در میان میگذاشت. این مسأله باعث شد این داستان از نظر من روند بسیار کند و گزارش گونهای داشته باشد و اصلاً آنطور نبود که بگویم نمیتوانم کتاب را زمین بگذارم اما میتوان گفت شخصیتپردازی، حداقل درباره شخصیتهای اصلی، نسبتاً خوب بود؛ یعنی بعد از سیصد صفحه خواندن داستان از زبان همان دو نفر، میتوانستی شناخت خوبی درباره شخصیتهایشان پیدا کنی.
مسأله دیگر اینکه مرگ در فرهنگ ما بسیار با فرهنگ غرب متفاوت است و درک و برداشتی که ما از مرگ و پس از مرگ داریم، قابل مقایسه با درک آنها نیست. من احساس میکنم برای خود آنها، که شاید کمی با مرگ بیگانه هستند، دانستن این احساسات، کم بودن زمان پیش از مرگ و دانستن قدر لحظات باقیمانده میتواند بسیار مفیدتر از ما باشد. ما به جهت شرایط فرهنگی و اعتقادیمان شناخت و آگاهی نسبتاً جامعتری نسبت به مرگ داریم و شاید آنطور که مد نظر نویسنده است، این داستان نتواند برای ما تأثیرگذار و آموزنده باشد.
البته باید گفت که بخش مرگ متیو، واقعاً تأثیرگذارترین بخش داستان بود، زیرا شاید من انتظار داشتم که این دو تا پایان داستان راهی برای فرار از این مرگ ناگهانی پیدا کنند، ولی مردن متیو هم به روفوس و هم به همه خوانندهها ثابت کرد که راه فراری از مرگ وجود ندارد.
یکی از موارد دیگری که باعث شد من نتوانم از خواندن این کتاب لذت ببرم مربوط به صفحات آخر کتاب میشود. اواخر کتاب بود که نویسنده ناگهان تصمیم گرفت رابطه عاشقانهای بین این دو پسر ایجاد کند که البته واضحاً در نسخه ترجمه حذف شده است. اما از نظر من بشدت بیهوده بود و لزومی نداشت، چون از ابتدای داستان ما با یک روایت دوستانه مواجه شده بودیم و این دوستی و رفاقت بسیار طبیعی و زیبا بود و به عنوان خواننده احساس نمیکردم احساسات عاشقانهای بین این دو نفر وجود دارد! روفوس هم از ابتدای داستان به طور واضحی هنوز عاشق دوست دختر سابقش بود، بنابراین متوجه لزوم و منطق این ماجرا نمیشوم و البته احساس میکنم با توجه به شرایط فرهنگی برخی از کشورها، این مسأله تأثیر بسزایی بر فروش این کتاب داشته است!
به طور کلی به دلیل تمام نکاتی که گفتم نتوانستم خیلی با این کتاب ارتباط برقرار کنم و هنوز هم معتقدم این ماجرای رابطه عاشقانه میتواند یکی از مهمترین دلایل پرفروش شدن کتاب باشد. من نمیتوانم خواندن این کتاب را به امثال خودم پیشنهاد بکنم، اما اگر از خواندن داستانهایی با روند آهسته و مستندگونه و زندگی کردن با احساسات افراد لذت میبرید، شاید خواندن آن برای شما آنقدرها هم بد نباشد.